بابای من وقتی کوچک بود صبح یک روز بهاری با جوجه کوچولوش توی جعبه چوبی بزرگ توی بالکن آپارتمان نشسته بودند و از لای درز تختهها به خورشید و پرندههای توی آسمان نگاه میکردند و نان و پنیر و پسته میخوردند....