احمد تهوری/ بهمن فرزانه مترجمی که همیشه میگفت نمیخواهد فقط زیر سایه ترجمه «صد سال تنهایی» کتاب ماندگار گابریل گارسیا مارکز بماند، روز پنجشنبه در 75 سالگی در بیمارستان طالقانی تهران درگذشت. خردادماه امسال بهمن فرزانه این مترجم چیرهدست بعد از 50 سال زندگی در ایتالیا به ایران برگشت و گفت: «میخواهم بقیه عمرم را در ایران زندگی کنم.» او همیشه تأکید میکرد: «من ترجمههای زیادی غیر از صد سال تنهایی داشتم، ولی شما روزنامهنگارها همهاش از این ترجمه میگویید و مینویسید.» به او گفتم: آقای فرزانه شما در سال 1353 یعنی حدود 40 سال پیش که کتاب صد سال تنهایی را ترجمه کردید، کسی در ایران «مارکز» را نمیشناخت، شما کاری کردید کارستان! و واقعهای بزرگ از ادبیات امریکای جنوبی را به فارسی برگرداندید که در ذهن ادبیات ترجمهای ایران ماندگار شده است، شما هم مثل «مارکز» یک جادوگرید! اما فرزانه اصرار خودش را داشت که من ترجمههای دیگری در این سالها داشتهام که از صد سال تنهایی بهترند. و راست میگفت پیرمرد! او علاقه خاصی به ترجمه «عشق زمانِ وبا»ی مارکز داشت و میگفت «من حتی آن را از روی نسخه اسپانیایی کتاب هم مقایسه کردهام. چرا این کتاب در انتشار مجدد باید به محاق توقیف درآید؟!» فرزانه این را زمانی گفت که نماند و ببیند کتاب مورد علاقهاش مجوز انتشار مجدد گرفته است. او بعد از اینکه به ایران برگشت، بلافاصله اعلام بازنشستگی کرد و گفت: «من به آخر خط رسیدهام، دیگر هیچ کتابی مرا برای ترجمه کردن تحریک نمیکند. دیگر انگیزهای ندارم!» اینها را مترجمی میگفت که انتخاب تمام ترجمههایش به عهده خودش بود. هیچگاه سفارشی ترجمه نکرد. هرگاه برای بازدید از نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران به ایران میآمد که با علاقهمندان آثارش دیدار کند، با خود کتابی میآورد و آن را به ناشرانش پیشنهاد میداد و عجیبتر آنکه همه این کتابها جزو پرفروشها بود و با ذائقه ایرانیها سازگار.
«دفترچه ممنوع» از آلبا دسس پدس، «عروسک فرنگی»، «عذاب وجدان» و... آثاری دیگر از «گراتزیا دلددا» اولین بانوی رماننویس ایتالیایی که در سال 1929 جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد. او با پای خود برای انجام معاینات اولیه به بیمارستان رفت و همانجا ماندگار شد. هرچند بعد از معالجات اولیه، سرنوشت، سرگذشت تلخی برای او رقم زد و چند هفتهای به علت تنهایی در سرای سالمندان زندگی کرد، اما عشق او به ترجمه آثار ادبی ماندگار جهان، از او جدا نشد. شاید جملهای که از او پرسیدم: «آقای فرزانه شما سالها در کنار دریا و همسطح با آن زندگی کردهاید، حالا که آمدهاید ایران، این اختلاف سطح تهران با دریا شما را آزار نمیدهد؟» هیچگاه از یادم نرود که گفت: «آمدهام در ایران بمیرم!»