.........................
روزنامه آرمان ملی
یکشنبه 13 شهریور 1401
.........................
تعدادي از داستانهايم را براي محمد محمدعلي فرستاده بودم. تلفني به من گفت که داستان استخر را براي گردون عباس معروفي فرستاده و شماره اولش قرار است چند روز ديگر منتشر شود. بيصبرانه منتظر مجله گردون بودم. وقتي گردون را روي پيشخوان دکه روزنامه فروشي چهارراه شهرداري ديدم، آن را مشتاقانه برداشتم. تصوير اکتاويو پاز روي جلد بود. ورق زدم، صاحب امتياز و سردبير و مسئول عباس معروفي. مشاور منصور کوشان. حضور خلوت انس، يادداشت سردبير بود. رسيدم به گفتوگو با احمد ميرعلايي که چند رمان خوب ما از جمله «سمفوني مردگان» را نام برده بود. بعد از نجف دريابندري و تقيزاده و صفدري در ترجمه و از بهرام صادقي حرف زده بود. مجله را خريدم و خودم را به خانه رساندم و نشستم به خواندن. انگار در حال و هواي تازهاي سير ميکردم. پانزده روز يک بار قرار بود منتشر شود. مقاله «رمان نو» از ژوليا کريستوا، 3مقاله درباره اکتاويو پاز بود و مقاله «فاکنر در دره مرگ» از تام داريس. مجلهاي آمده بود که جايش خالي بود. جواني پا به عرصه ادبيات ما گذاشته بود که سال پيش آس خود، رمان «سمفوني مردگان» را بر ميز ادبيات داستاني زده و حالا آس ديگري را رو کرده بود؛ مجله گردون. بعد از گردون چه آس ديگري داشت که رو کند؟ بيصبرانه منتظر شماره دو گردون بودم که از راه رسيد. عصر که از سر کار در واحد 05 صنايع فولاد مبارکه با ميني بوس سرويس شرکت رسيديم شاهينشهر هوا تاريک شده بود. پيش از رفتن به خانه، رفتم سراغ دکه روزنامه فروشي چهارراه شهرداري. گردون را روي پيشخوان ديدم. مجله را خريدم. همانجا ورق زدم و فهرست کارهاي چاپ شده را خواندم. چشمام به کلمه استخر خورد. در صفحه 24. داستان «استخر» چاپ شده بود. خستگي کار از تنم بيرون رفت. مثل هميشه مسير را پياده نرفتم. با تاکسي خودم را به خانه رساندم تا زودتر بنشينم و مجله را بخوانم. از اينکه داستانم در مجله گردون چاپ شده بود، حس خوبي داشتم. از بس عجله داشتم بيآنکه لباسم را دربياورم مجله را تا آخر ورق زدم و از ديدن اين همه مطلب خواندني ذوقزده شدم. لباسم را درآوردم، ليواني چاي نوشيدم و شروع کردم به خواندن. «پيدايش رمان نو در ايران» از حسن عابديني، «هزارتو، ساحت آفرينش» از گاري، ال، براور ترجمه رضا فرخفال و داستان «تغيير کيش» از فيليپ راث، ترجمه علي معصومي و کيوان نريماني. مجله، چند شب پر از خواندنيهاي ادبيات خوب را برايم فراهم ميکرد. مجله را خواندم و بيصبرانه منتظر شماره بعد شدم. معروفي علاوه بر مهارت و خلاقيت در داستاننويسي، روزنامهنگاري نوگرا، خوشذوق، تيزبين، و حرفهاي بود. در گردون اهالي قلم، نامداران ادبيات و فرهنگ و نوقلمان جمع بودند. در کنار آثار صاحب نامان ادبي، آثاري چاپ ميشد که اولين کار چاپ شده نويسنده در يک مجله بود. سال بعد براي انجام کاري به تهران رفتم و فرصتي دست داد به دفتر مجله، در ابتداي خيابان دماوند بروم. برخورد راحت و خودماني معروفي باعث شد در دفترش به صحبت بنشينيم و آنجا بود که از او شنيدم عدهاي از خوانندگان پيگير مجله اثري را که بپسندند، چه رو در رو و يا تلفني با او در ميان ميگذارند. از مشکلات کارش گفت و کار دشوار داشتن مجلهاي ادبي و فرهنگي و موانع آن. اما افسوس چراغي که نويسنده جوان، برجسته، خلاق، با انگيزه و پرانرژي افروخته بود در سال 74 خاموش شد. سير فرهنگي و ادبي ما به ويژه در عرصه مطبوعات در يک قرن گذشته با توقيف مجلات قطع ميشود و همين بريدگي نميگذارد ذهنمان سامان و انديشهمان قوام پيدا کند. انگار مدام هي بايد از اول شروع کنيم. با توقف گردون، معروفي ناگزير به آلمان رفت، اما شهرزاد درون او به جاي قصهگويي که عصرش به سر رسيده بود، به نوشتن داستان و رمان ادامه داد تا زنده بماند. بعد نوشت تا ديگران زنده بمانند. فکر ميکرد داستان و رمان خوب، جان ديگران را نجات ميدهد. در خيابان کانت در برلن، سالها پيش هدايت مدتي در هتل کانت اقامت داشت و به يکي از دوستانش گفته بود تمايل دارد کتابفروشي در اين خيابان بزند. البته ايدهاش عملي نشد و همين باعث شد معروفي نام «خانه هدايت» را بر کتابفروشياش در خيابان کانت بگذارد. او نشر گردون را دوباره راه انداخت، داستاننويسي درس داد و از پا ننشست. هنگامي که جدال با بيماري غير قابل مهار دشوار شده بود، نوشت: «ميخواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را بههوش نگه دارم، داستان بنويسم...» نه براي نجات جان خودش که ميدانست دست و پنجه نرم کردن با سرطاني اين همه پيشرفته، سخت است و داستان و داستانگويي هم حالياش نميشود، بلکه براي ديگران ميخواست بنويسد. و براي همين در بيمارستان نوشت: «ديشب باز روباه اگزوپري آمده بود پشت در خانه هدايت. در تاريکي از پشت ويترين ديدمش. براش نان بردم، بعد به آسمان نگاه کردم و براي پسرک دست تکان دادم. خنديد، خنديد، گفت: «آب!» گفتم همه اشکهام مال تو.» منتظر بوديم ببينيم جواني که از سال 68 آسهاي خود را در عرصه ادبيات و روزنامهنگاري رو کرده بود، در سن 65 سالگي، چه آسهاي ديگري در چنته دارد که متأسفانه مرگ به او مجال نداد.