منبع: ماهنامه فرهنگی،اجتماعی آزما
سال بیستم - شهریورماه۹۸
...................................
گفتگو با مهسا دهقانی پور
پروانه کاوسی
«کجا گمم کردم» عنواني متفاوت و کنجکاوي برانگيز است براي کتاب نويسنده جواني که نخستين کتابش در فاصله زماني کوتاهي به چاپ دوم رسيده و همين بهانه گفتگوي ما شد با نمايشنامه نويس ديروز و داستان نويس امروز.....
اولين کتابت به چاپ دوم رسيد. واکنش همنسلان خودت چه بود؟ واکنش مکتوب يا شفاهي يا به اصطلاح در پشت سر؟
واکنش مکتوب تنها يک نقد بود که البته آن هم بيشتر يادداشت بود تا نقد. اما براي ديگران جالب بود که چرا اصلاً داستان نوشتم. چون من هميشه نمايشنامه مينوشتم. مدام با اين سؤال هم مواجه شدم که چرا چاپ اين کتاب اين همه طول کشيده. داستانهاي اين کتاب را در سالهاي 83 تا 93 نوشتم و چهار سال بعد کتاب را چاپ کردم. يکي از نقدهاي شفاهي ديگر که به طور جدي با آن مواجه شدم، اين بود که چرا براي داستان مقدمه گذاشتهام. که دليلش را اينجا ميگويم. سال 1390 تصميم گرفتم اين کتاب را توسط انتشارات «پن تن» در سوئد چاپ کنم. البته پشيمان شدم و اين کار را نکردم. مديرش آقاي آرش استاد محمد بودند. داستانها را خواندند و گفتند من اين مجموعه را يک رمان نميدانم و من مجبور شدم مقدمهاي براي آن بنويسم. در نوشتن مقدمه آقاي محمود استاد محمد به من کمک کردند و الان واقعاً هم نميدانم و نميتوانم بگويم که کجاي اين مقدمه انشاي من است کجايش انشاي آقاي استاد محمد بود.
الان حس خودت چيست اينکه بگويي مثلاً کاش فلان قسمت را نمينوشتم کاش ... بالاخره اين اولين کتابت است.
من اين کار را دوست دارم و از چاپش هم راضي هستم. براي خودم ايدهآل اين بود که رمان در قصه ششم تمام ميشد. اما در اين صورت حجم کتاب به 83 يا 84 صفحه ميرسيد و هيچ ناشري حاضر نميشد کتابي با اين حجم کم را چاپ کند. به همين دليل داستان آخر را هم اضافه کردم.
فکر ميکردي به اين زودي کار به چاپ دوم برسد؟
واقعاً نه. اما بد نيست چيزي را بگويم که شايد جالب باشد. کتاب تازه چاپ شده بود، حدوداً يک ماه از چاپش ميگذشت. در اينستاگرام پياميداشتم از آقاي « بهروژ ئاکرهيي» از اربيل که؛ کتابت را خواندهام. براي من جالب بود که کتابم در عرض يک ماه رفته بود کوردستان عراق. گفتند: داستان دوم را که داستانِ کوردهاي عراقي پناهجو در ايران است، را دوست دارم. چون براي خانواده خودم هم همين اتفاقات پيش آمده. من در هم آن اردوگاههايي که تو نوشتهاي زندگي کردهام. و حالا ايشان کتاب را به کوردي ترجمه کردهاند و تقريباً براي چاپ آماده است. اين جذابترين پيام و بازخوردي بود که من دريافت کردم. آن هم از يک نويسنده و مترجم.
فضاهاي متفاوت اين داستانها و شخصيتهاي يک کم خاص و بازيهاي زباني گهگاهي در داستان کميجسارت ميخواست آيا اينها تحت تأثير نمايشنامهنويسي است؟
من خودم اين فضاهاي شبه روشنفکرانه و کليشهاي را خيلي دوست ندارم. قهرمانهاي اين قصهها آدمهاي عادي هستند. شايد ديدن و توجه به آدمهاي عادي و معمولي براي من از دنياي تئاتر ميآيد.
الان به عنوان يک نويسنده، اي کاشهايت براي عرصهي داستاننويسي ما چيست؟
بعد از انتشار اين کتاب به خودم نگاه کردم و ديدم به عنوان نويسنده اشراف کاملي به قصهنويسي ايران ندارم و به روز داستان ايراني نميخوانم. رمان و قصهي خارجي خيلي ميخوانم. بعد از چاپ کتابم متوجه شدم آثار زنان همنسل خودم را خيلي کم ميشناسم. الان دلم ميخواهد رمان ايراني مخاطب بيشتري داشته باشد، يعني اين چيزي است که واقعاً دغدغهي امروزم است.
از طرف نويسندهها با واکنشي روبرو شدي؟
نه. واکنشها بيشتر از طرف خوانندهها بود.
به نظرت اين نبودن واکنش از سمت نويسندگان خانم، پياميهم دارد؟
شايد اين سؤالتان باز به حرف قبل من برميگردد و دليلش اين است که ما کار همديگر را نميخوانيم. مثلاً من خيلي دوست نويسنده دارم که بيشترشان هم زن هستند ولي متأسفانه کار همديگر را نميخوانيم.
واقعاً چرا؟ خودت به عنوان يک نويسندهي تئاتر و کسي که علاقهمند به حرفهاي خواندن است، و دست به قلم هم هست، چرا کتابهاي ايراني را نميخواني؟
براي من سبک خيلي مهم است. فکر ميکنم اگر به روز بخوانم بيشتر ميآموزم. من هيچ وقت کلاس داستان-نويسي نرفتهام، واقعاً اگر از من بپرسند معلم داستان نويسيات کي بوده؟ ميگويم: دانيل کلمان يا سلينجر. از هر کتابشان چيزي ياد گرفتهام. دغدغهام هميشه يادگرفتن بوده. شايد براي همين هيچ وقت به داستان ايراني توجه نکردهام.
آيا علتش اين نيست که اکثر رمانهاي ايراني قابل حدس زدن است؟
شايد بله اين دليل هم هست. درست ميگوييد شما. ولي من طرز نگاه زنان هم نسل خودم را درست نميشناسم. اين بد است و ايرادي است که به من وارد است. حتي اگر تکراري هم باشند بايد آنها را بخوانم.
اما جالب اينجاست که در کار خودت همانطور که گفتم تنوع وجود دارد.
شايد به خاطر طولاني بودن زمان نگارش کتاب باشد. 10 سال زمان برد. البته معني حرف من اين نيست که ده سال مدام روي داستانها کار ميکردم، بلکه ده سال به آنها فکر ميکردم و در آنها راه ميرفتم و نگاه ميکردم. گاهي فکر ميکنم اين کتاب هنوز هم به عنوان يک رمان ناقص است و بايد ادامهي آن را بنويسم.
آيا ادامهي رمان يک قصهي پيوسته به رمان اول است؟ يا ادامهي طرز تفکرت؟
قطعاً ادامهي داستانهايم را براي اين کاراکتر را مينويسم اما سبک و فرم آن را حتماً او ميکشد قلاب را.
از مدرسين کلاسهاي داستاننويسي کسي به کتابت واکنش نشان داده؟
بله. آقاي محمد رحمانيان. ايشان در جلسهي رونمايي کتاب هم حضور داشتند و صحبت کردند. البته انتخاب آقاي رحمانيان به اين خاطر بود که وقتي در سال 90 تصميم گرفته بودم اين قصهها را چاپ کنم و اصلاً نميدانستم اينها به درد چاپ کردن ميخورند يا نه. از آقاي رحمانيان که در دانشگاه استادم هم بودند، خواهش کردم مطالعه کنند و نظرشان را بگويند. ايشان هم گفتند من خواندم و دوست نداشتم زمين بگذارم. ولي ايشان هم مصر بودند کتاب بايد بدون هيچ مقدمهاي چاپ ميشد.
در مقدمهي رمانت نوشتي که ممکن است از اين به بعد چيزي ننويسم. ممکن هم هست دوباره...
اين حرف به نوع نگاه من به زندگي برميگردد. هيچ اتفاقي را پيشبيني نميکنم.
سؤال اينجاست که آيا اين جمله يعني چون تئاتر و نمايشنامهنويسي دغدغهي اولت است اين داستان هم يک طبع آزمايي بوده و ممکن است ديگر چيزي ننويسي يا به عنوان يک نويسنده حالا که اين کتاب بعد از سالها چاپ شده اصل کارت تمام شده و ...
نه، من تلاش کردهام. ادبيات نمايشي خواندهام. يعني قطعاً نويسنده شدن، خواستهي من بوده و هست. منتها براي من نوشتن نوعي اجبار است. انگار مجبورم و راهي جز نوشتن ندارم. من نوشتن را با راديو شروع کردم. زماني که براي راديو مينوشتم، کارم را دوست داشتم و ميگفتم: الان اين امکان را دارم، مينويسم و کارم مخاطب هم دارد. بعد رفتم به سراغ نمايشنامه نويسي و کارهايي هم چاپ و اجرا کردم. الان برايم مهم نيست که در کدام قالب بنويسم. ميخواهم بنويسم.همين!
بعد از نوشتن اين کتاب به عنوان يک نويسنده چهقدر به اين فضا نزديکتر شدي؟ فضاي نويسندههاي رمان و داستان و... چهقدر به فضاي داستان نزديک شدي؟
داستاننويسي، تا قبل از اين رمان براي من واقعاً تفنن بود. جدي نبود. تئاتر حرفهايتر بود. اما بعد از چاپ اين رمان و بازخوردهاي خوبي که داشتم، و اين داستاننويسي را برايم جديتر کرده. خيلي بيشتر از قبل .
حالا بر اساس اين بازخوردها اگر قرار باشد بين نوشتن براي تئاتر يا داستان يکي را انتخاب کني، کدام را انتخاب ميکني.
(مکث...) خيلي سؤال سختي است. فکر ميکنم داستان را انتخاب ميکنم. وقتي به گذشته خودم برميگردم و به کارهايم و نگاه ميکنم، ميبينم انگار در داستان بهتر ميتوانم حرفهايم را بزنم. ولي تئاتر را عاشقانه دوست دارم.
کتابت دچار مميزي هم شد؟
خير.
امروز به عنوان يک نويسنده چه چيزي در فضاي داستاننويسي امروز به نظرت جذاب نيست؟
چيزي که خيلي دوست ندارم فضاها و اداهاي شبهروشنفکري است. مدام ميگويند: الان چند تا کتابم توي ارشاد مانده و... يعني يک جور پز است انگار. در صورتي که نوشتن براي من چيزي است که از درونم من را مجبور ميکند. ضمناً انگار همه چيز خيلي تکراري شده.
نوشتن غير از اين که خودت را راضي کند، هدفي هم فکر ميکني براي آثارت داري؟ و نه لزوماً هدفهاي اجتماعي.
من نميخواهم کار مهميبا نوشتن بکنم. نميخواهم به وجود آورندهي اتفاق يا شرايطي باشم. به عنوان يک زن دغدغهام بيشتر مسائل زنانه است. در نمايشنامه هم مسائل به زنان پرداختهام. مشکلات و دغدغههاي زنان عادي و معمولي. من انگار دغدغههايم را در کارهايم منعکس ميکنم.
اگر از تو بخواهيم که خودت يک يادداشت ده بيست خطي دربارهي اولين کتابت بنويسي چه خواهي نوشت؟ آيا نگاه انتقادي خواهي داشت؟ يا شکل ديگري. حس ميکني اصلاً بتواني منصفانه راجع به اثرت بنويسي.
نميدانم. قطعاً اين ده خط در مقدمهام هست. وقتي شروع کردم به نوشتن، کم سن بودم. دانشجو بودم. تجربهي زيادي هم نداشتم. منتها در آن دوره دغدغهام ادبيات ايراني بود. خيلي منطقالطير و مثنوي معنوي را دوست داشتم (و هنوز هم دوست دارم). براي همين دلم ميخواست داستاني با ساختار داستاننويسي ايراني يا شرقي بنويسم. مثل هزار و يک شب، پارهها و موزائيکها را بگذارم کنار هم و به کليت برسم. کليتي که کامل باشد و نباشد. مثل عرفان ايراني، وحدت در عين کثرت. با اين ذهنيت شروع کردم به نوشتن اين رمان. و هدفم نوشتن داستاني به سبک و سياق ادبيات کهن بود.
موقع نوشتن اين داستان با توجه به مسئلهي مميزي يک جاهايي سعي نکردي جوري بنويسي که مميزي نشود يعني يک جور خودسانسوري؟
نه. چون موقع نوشتن اصلاً به چاپش فکر نميکردم. پس فکر نميکردم نوشتهام مميزي ميشود. من مسائل و مشکلات زيادي را در کتابم مطرح کردهام و خودم را مقيد و سانسور نکردهام.
به خصوص اسم کتاب جالب بود. متاسفانه کسي به اين نکته دقت نکرد. که اسم کتاب نشاندهندهي اين است که کل اين اثر برايند يک تعامل و تقابل بين نويسنده و آدمهاي پيرامونش است. «کجا گمم کردم». اين گمم کردم نشانه دهندهي اين است که هم خودت و هم آدمهاي پيرامونت در اين گم شدن تأثير دارند. گمم کردند. يعني در يک تعامل و تقابل اين اتفاق افتاد.
در مورد انتخاب اسم، آقاي حسين زاده مدير انتشارات ققنوس گفتند: چند تا اسم پيشنهاد بده. ده تا اسم پيشنهاد دادم. اين اسم انتخاب اول ايشان بود. فکر ميکردند ممکن است کتاب دچار مميزي بشود و قطعا بعد از هر بار تصحيح ميبايد به اسمهاي ديگر هم فکر کرد. اما خوشبختانه چنين نشد.
به نظر من کليد واژهي کاملي است براي درک بيشتر کتاب، خب حالا خودت در مورد اين کتاب حرفي نداري؟
چيزي که ميخواهم بگويم اين است: فکر ميکنم، تجربهام در تئاتر در اين رمان مشهود است. من در اين رمان خيلي از ديالوگ استفاده کردهام. با ديالوگم فضاسازي و شخصيت پردازي کردهام. حتي زمان افعال من زمان مضارع اخباري است. انگار اين تأثير در ناخوداگاه من بود. موقع نوشتن متوجه آن نبودم. بعد از تمام شدن کتاب، متوجه آن شدم. به نظر من کسي که تئاتر خوانده باشد يا بشناسد با خواندن اين رمان، متوجه ميشود که من از دنياي تئاتر آمدهام. قطعاً اهميت به ديالوگ چيزي است که برميگردد به آن آموختههاي من در تئاتر و تجربههايي که آنجا داشتم.