فرانتس هشت ساله با پدر و مادر و برادر بزرگ شیوزف در خیابان ها زنگاسه زندگی میکند. خانه دوستش گابی هم درهمان ساختمانی ا ست که فرانتس و خانوادهاش آنجا زندگی میکند. فرانتس مجبور است هر روز بعد از مدرسه، ناهارش را در منزل گابی بخورد و تمام بعد از ظهر پیش او بماند. مامان گابی همیشه به فرانتس میگوید: تو خیلی مظلومی! چرا میگذاری اینقدر گابی به تو زور بگوید؟ فرانتس هم تصمیم میگیرد که دیگر زیر بارحرفزورنرود. اما اینکار به این راحتیها هم نیست. کسی نمیخواهد زیر بار حرف زور برود، گابی دو هفته پیش آمد سراغ فرانتس و گفت که از حالا به بعد هر وقت که بیکار باشم میخواهم دزدها را تعقیب کنم. من میخواهم کارآگاه شوم و تو هم باید دستیارم شوی!
باز فرانتس باید برای گابی پادویی کند. گابی میخواهد از کارهای کوچک شروع کند. او میخواهد دزدها را سربزنگاه گیر بیندازد. فرانتس گیج مانده است که حال ااصلاً دزد کجا بود که آن ها بخواهند او را دستگیر کنند.