...................
روزنامه هم میهن
پنجشنبه 19 مهر 1403
...................
«جان ور» مجموعه ۹ داستان کوتاه به قلم علی صالحی بافقی است؛ داستانهایی که در فضایی سورئال نوشته شدهاند، اما در عین حال اتصالی ظریف و جذاب با روزمرههای آدمهای امروزی نیز دارند و ردپای معضلات اجتماعی را هم میتوان در آنها دید. در این اتصال، البته شیوه روایت و مضمونهای انتخابی نیز نقشی موثر دارند و قلم علی بافقی بهخوبی و خلاقانه، از پس خلق این موقعیتهای عادی اما عجیب برمیآید.
برای نمونه نخستین داستان مجموعه، «اسپری قهوه» حول شخصیتی بهنام قاسم میگردد که قرار است فیلمی درباره پدرش که در جنگ ایران و عراق، دست به ایثار زده و خبر رسیدن نیروهای عراقی را به نیروهای ایرانی داده است، ساخته شود. آشنایی خواننده با این داستان اما از دریچه پسر این قهرمان (قاسم) و خبرنگاری محلی (صالح) است. تا اینجای ماجرا میتواند همهچیز کاملاً عادی جلوه کند، اما بافقی پسر این قهرمان را در هیأت شوفری به ما نمایش میدهد که عوامل فیلم را از هتل به لوکیشن میبرد.
هرچه داستان پیش میرود خواننده متوجه شکافی میشود که میان زاویه دید عوامل فیلم و قاسم در روایت کنش قهرمانانه پدر وجود دارد. از سویی بنا به اقتضائات سینمایی، قهرمان فیلم باید قیافهای فتوژنیک داشته باشد و این الزامات حتی خود را در تعیین بازیگری نیز که قرار است کودکی قاسم را بازی کند، نشان میدهد؛ از سوی دیگر در روایت قاسم، آنچه جلوی دوربین بازی میشود، «ایراد» دارد و چندان با واقعیت انطباق ندارد. سینما، رنگ چشم کودکی قاسم را هم عوض کرده و مادر فیلم هم آن مادری نیست که قاسم میشناخته. این تعارض و اختلاف، حتی خود را در حرکات و سکنات آدمها نیز بروز میدهد؛ برای قاسم نه آن عمل بدان صورتی که میگویند قهرمانانه است، نه آن اغراقها که درباره رابطه پدرش با او میشود، محلی از اعراب دارد.
نزد کارگردان و بازیگران فیلم اما آنچه چندان اهمیتی ندارد، مطابقت با واقع است. آنها در ظرف طرحی کلی از ایثار یک قهرمان آبادانی، داستانکهای خاص خود را ریختهاند و به سس و مخلفات سر سفره فکر میکنند که میتواند فیلم را جذاب و دیدنی کند. بااینهمه از نظر قاسم در این میان چیزی از دست رفته است. پایان داستان و نوع برخورد قاسم و عوامل، تهیشدگی فیلم از هنجارهایی را که در پی القای آنهاست، به خوبی نشان میدهد؛ کمااینکه این امر را حتی میتوان در نگاههای خیره پسر بچهای آبادانی که همراه با قاسم به محوطه برزنتی لوکیشن فیلم رفته است هم دید.
او به پسر بچهای تهرانی و لهجههای تهرانی مینگرد و هرچه بیشتر میبیند، فاصله عمیقتری میان زندگی خود و هوایی که در آن نفس میکشد با عوامل فیلم احساس میکند. از نظر قاسم «خو اینا ایرادن» اما از نظر کارگردان، این حرفها چیزی جز عیبجویی و اختلال در کار نیست، بنابراین به قاسم و صالح فقط میتواند بگوید: «برین از اینجا».
موقعیت طراحی شده در این داستان همزمان عادی و عجیب است. عادی است زیرا ساخته شدن فیلمی درباره یک قهرمان جنگی، یکی از عادیترین انتخابهای سینماگران در ایران امروز است اما عجیب است زیرا تصویری را که از خانواده یک قهرمان جنگی در اذهان وجود دارد، میشکند. همچنین پوچی پیچیده در زرق و برق تکنیکهای سینمایی را که میتوانند نسبتی معنادار نیز با واقعیت نداشته باشند، برملا میکند.
بااینهمه آخرین جمله داستان که از انتظار قاسم برای پخش همین فیلم پردهبرداری میکند، باز چهره دیگری از ماجرا را عیان میکند و خواننده را به تأمل در این نکته وامیدارد که بهراستی مرز میان راست و دروغ کجاست؟
قاسم میپرسد: «راستی کی پخش میشه؟» و ما متعجب میمانیم که چطور آدمی که در داستان بیاعتنا به ساخت مجسمه پدر و ساخت فیلمش بازنمایی شده است، به نقطهای میرسد که چشمانتظار تماشای نسخه قلابی قهرمانی پدرش است؟ نکند قاسم شوخیاش گرفته؟ شاید هم واقعاً دارد کمکم باورش میشود که «به خدا مو بچه که بودم چشام آبی بود، بزرگ که شدم قهویای شدن.» نمیدانیم؛ این داستانی است در آبادان. شاید وقتی بتوان پسربچهای ۹-۸ ساله با پیژامه راهراه، دمپایی قرمز و پیراهن زرد تیمملی برزیل را «نیمار جونیور» نامید، نباید از این قلب واقعیت که کاظم پدر قاسم، نه ۲۰ کیلومتر که دو کیلومتر را رفته تا خبر را برساند، آنهم نه پیاده که با دوچرخه، متعجب شد. از این منظر هم که نگاه کنیم، بافقی بهترین شهر را برای داستان عادی و عجیبش برگزیده؛ آبادان.