........................
روزنامه اعتماد
یکشنبه 13 شهریور 1401
........................
گفته بود غربت و تبعيد آدم را له ميكند. حتي اگر نگفته بود چهره مغموم و صداش كه ديگر مال آدم سرپايي نبود، اين را نشان ميداد. گفته بود غصهها آدم را ميكشد، حتي اگر نگفته بود خبر مرگش كه به سرعت پخش شد اين را نشان داد! همه اينها را گفته بود، اما اين همه گفتههاش نبود. همان موقع و در حالي كه سرطاني كه از غصه و درد و غربت به جانش افتاده بود چهرهاش را رنجور كرده بود حرفهاي ديگري هم زده بود. از تنها چيزي گفته بود كه نگهاش ميدارد. از اميد! از آيندهاي گفته بود كه بهتر است و از زندگي و عشق! البته آن روز، در حالي كه به سختي لب باز ميكرد و صداش صداي دلنشين هميشگي نبود از عشق و زندگي نگفته بود. عشق و زندگي سالها از ذهنش به قلم و از قلمش بر كاغذ لغزيده بود! لغزيده بود؟ نه! چسبيده بود! چسبيده بود؟ نه! رقصيده بود! رقصيده بود؟ شايد! مثل خودش وقتي كه داستاني مينوشت! جايي به نقل از منيرو روانيپور خواندم كه خبر از رقصي ميداد كه او پس از پايان هر داستان گرفتارش ميشد. گرفتار؟ نميدانم! فقط ميدانم خبر رفتن عباس معروفي كه دهان به دهان شد، دلم براي رقصهاي نديده بسياري تنگ شد كه ميتوانست در خلوت و دور از چشم ديگران انجام شود. رقصي كه بينندهاي ندارد. حتي چشمان خود رقصنده هم نتواند آن را ببيند. رقصي كه فقط پاسخي به تولد يك داستان است! داستاني كه ميتواند روايت تازه و جذابي از عشق باشد (مثل سمفوني مردگان، مثل پيكر فرهاد، مثل....) داستاني كه شايد براي خوانندهاش هم در انتها، رقص و شور و شوق باشد. داستاني كه ميتواند آدمها را عاشق يا عاشقتر كند! (بيراه نرفتهايم اگر گمان كنيم شاعران و نويسندگان نقش بسزايي در عاشق شدن آدمها دارند. نمونهاش عباس معروفي است. شك ندارم آدمهاي زيادي با خواندن نوشتههاي او -رمان، داستان كوتاه، جملات كوتاه و دلنوشتهها- عاشقتر شدهاند. يا حداقل عشقشان به ديگران را با كلمات بيرون آمده از ذهن او به معشوقشان ابراز كردهاند) منظورم همه نويسندهها نيست. براي عاشق كردن ديگران بايد خودت عاشق باشي! آنقدر عاشق كه با آنكه از مرگ نميترسي هراست از مرگ بيشتر به خاطر خوابهايي باشد كه ميتواني ببيني و در آن معشوق در آن دلبري ميكند. ترسي كه فقط كساني همچون عباس معروفي دچارش بود. ترسي كه انگار در درونش نهيبي به زندگان جا خوش كرده است. زندگاني كه با عشق بيگانهاند. زندگاني كه بذر نفرت ميكارند و نميدانند غربت و تبعيد آدم را له ميكند و غصهها عمر آدم را كوتاه ميكند. كوتاه ميكند؟ شايد بله! شايد هم نه! اينكه ميگويم نه به خاطر اين است كه مرگ عباس معروفي پايان روياهايي نيست كه او در سر داشت. بيترديد ساليان زيادي آدمهايي كه با خواندن نوشتههاي او عاشق شدند و روياهاي او را در سر پروراندند، خوابهاي خوشي ميبينند. خواب معشوق! خوابهايي كه در آن از كينه و نفرت خبري نيست.