گروه انتشاراتی ققنوس | در باره کتاب شاهزاده ای سوار بر ماشین مشتی ممدلی
 

در باره کتاب شاهزاده ای سوار بر ماشین مشتی ممدلی 1396/2/7


 بهجت در آغاز نخستین داستان می نویسد :
« ..... مادر بزرگ پدری ام که خانم بزرگ صدایش می کردیم . روی (ه) مکث می کرد و می گفت ، « شهری » . مادرم خودش را راحت می کرد و « شَری» . برادر بزرگم (او ) شیرازی ها را به آن می افزود و می گفت « شریو». پدرم از سر محبت کاف تصغیری را که معمولا آباده ای ها به آخر کلمات اضافه می کنند به اسم انتخابی برادرم اضافه می کرد که می شد « شریوک » و باز هم رضایت نمی داد و میگفت « شریوکه » . همسایه ها با شیندین این همه اسم های جور واجور هر حقی به خودشان می دادند و هرچه می خواستند صدایم می کردند .« شهرو» ، «شرو» ، « شرشری»، « شری».
نثری  روان و روایتی و بسیار صمیمی و سیال خواننده را همراه خود می کشاند به میان داستان هایی که نوعی زندگی خود نوشت است . یک بیوگرافی شخصی در طرحی داستانی و ایجاد موقعیت هایی برای جذاب کردن داستان . تفاوت وگونه گونی گویش های برای صدا کردن او معضل بزرگی می شود .
« گفتم باید هر جور شده اسمم را عوض کنم . به اسم هم کلاسی هایم فکر کردم . بعضی هایشان راستی راستی چه اسم های قشنگی داشتند . میترا ، ژیلا ، رویا ، لیلا.»
حس داستان گویی او بسیار قوی است . او در حالی که تعریف می کند ، نشان هم  می دهد . یعنی نمی گوید مثلا سال 1352 بود . او می نویسد :
« زیر نیم رخ شاه را نگاه کردم . نوشته شده بود 1352 . پشت سکه زیر شیر و خورشید نوشته شده بود بیست ریال . سکه را گذاشتم توی جیبم .»
گاهی روایت سینمایی می شود شکل و شمایل تصویری پیدا می کند و می توانی تصویر های پی در پی را در نظرت مجسم کنی .
« منتظر جمله ی آخرش بودم ، اما مشکل اینجا بود که نمی توانستم بفهمم کدام جمله آخرین جمله است . وقتی که گفت « گاهی وقت ها آدم قدر چیز هایی رو که داره نمی دونه » کره جغرافیا دیوانه شده بود و تندتند دور خودش چرخ می زد .دیگر محال بود بتوانم جای خودم را پیدا کنم . ایران رفته بود لای کشورهای دیگر گم شده بود .دستم را بردم طرف کره دیوانه که آرامش کنم . شاید این جوری می توانستم جای خودم را پیدا کنم .
نکن !دست نزن!چرا دفتر را نمی ذاری سرجاش. »
او قبل از بیان تصویری ، از کره جغرافیا از ساعت جغرافی گفته و پیش زمینه ی آن را طراحی کرده بود تا عصبیت خانم مدیر را نشان دهد بابت تغییر اسم شهربانو به شیلا که اسم دختری دانش آموز و تازه واردی به مدرسه بود با پالتویی پوست پلنگی که آرزوی داشتنش دست از سر شهربانو بر نمی داشت ، حالا که فهمیده بود نامش ، نام دختر پادشاه ساسانی است و این که همسر امام حسین بوده و آرامگاهی دارد نزدیک « شاه عبدالعظیم ) کمی آرام گرفته بود ، آمدن شیلا دختر تهرانی با پالتو پوست پلنگی تمامی فکر او را پر کرده بود و باز تصویر ی سینمایی (انیمیشن )گونه . اصلا او همه واقعه ها را به تصویر می کشد .
« فرمان ماشین شاه را توی دستم گرفته ام . ماشین عین موشک می رود و مرا تا ماه بالا می برد . از آن جا گلوله های کاموا را از روی خط دود موشک پایین می اندازم و به دست و پای برادرم می بندم . موهایش را با چاقو از ته می زنم و برایش آواز می خوانم ... .»
پالتوی پوست پلنگی خط رابطی می شود که داستان اول را به دوم وصل می کند و جدال درونی او با خودش وجدال بیرونی با برادرش ادامه می یابد .هر چند که فکر می کردم نمادی دیگر داستان دوم به سوم را و همین طور داستان ها با نمادی به یکدیگر پیوند بخورند . اما این طور نشد و لی عواملی بودندکه داستان ها را بهم ربط می دادند مانند
1.    راوی که می تواند خود نویسنده باشد
2.    کودک بودن راوی
3.    خانواده راوی
4.    مدرسه
5.    شیوه روایتی و عناصر سازنده داستان ها
نویسنده دارای قدرت تخیل بسار خوبی است و اگر بگویم نیمی از داستان بازگشت به عقب یا در آینده رفتن است و ایجاد تصاویری ملموس که بی ربط با کل داستان هم نیستند و هیچگاه وصله ی ناجوری نمی شوند .چیزی به گزاف نگفته ام. هر چند اگر آنها را برداری به مفهوم کلی داستان لطمه ای نمی زند ولی اگر چنین می  شد داستان ها طرحی کوتاه می شدند . پس نویسنده تمهیدی پرداخته تا همه داستان ها از طرحی خشک به داستان های جذاب تبدیل شوند .
شهربانو بهجت ، با کودکان الفتی دیرینه دارد . معلم بوده و می داند  برای کودکان چگونه بنویسد و برای نوجوانان . او با آنها زندگی وشیوه ای بیانی مناسب را اختیاز کرده است . او جا به جا از ضرب المثل ، اصطلاحات و ترانه های بومی استفاده می کند مانند :
•    کچل کچل کماچه ، آبگوشت کله پاچه ، مو نداری به ماچه ؟
•    حلقه ت رو در بیار بنداز توی استکان بلکه آروم بشه.
•    آنا مانا گیلاسی ، تو تنبل کلاسی ، حالاکه شدی رفوزه ، دلم برات می سوزه .
•    بشکنه دستی که نمک نداره .
•    کاشکی رو کاشتن سبز نشد.
•    به دعای گربه سیاه بارون نمیاد .
•    برادرم باز مثل قاشق نَشُسته پرید وسط .
و... .
استفاده از تعداد زیاد ضرب المثل ها ، ترانه ها ، باورها و اصطلاحات از گستردگی مطالعات و تجربیات زندگی نویسنده نشان  دارد وهمین طور یاد آوری نام کتاب ها از آشنایی او با قصه ها و افسانه های کودکانه مانند حسن کچل ، چهل گیس ، هنسل و گرتل . و مطالعات او از کودکی است که می توان نمونه آن را در داستان «طعم شکلاتی کتاب » دید .
اما گاه از دستش در می رود یکی اطلاعات تبرادر است که طبیعی نمی زند که در نوجوانی از موزه لوور با خبر باشد
« دیروز ملکه ملاقات خصوصی داشتن ، گفتن موزه لوور و انتقال بدیم به اتاق کنجی
یا
« کار موزه ی لوور تموم شد ؟ مردم صف کشیدن برای بلیت »
و این که خواننده حس می کند در برخی از صحنه ها و تصویر ها تجربه سال های بزرگسالی است که نویسنده در کودکی به آن ها پرداخته در حالی که زمینه سازی یک راوی نمره اول کلاس ، خطاط ، نقاش و آدمی حسود را خوب پرداخته است .
حرف آخر کتاب خواندنی است .حتی برای بزرگسالان
این داستان ها در این مجموعه گرد آمده است :
1.    پالتو پوست پلنگی دختر پادشاه
2.    این اون کی بود
3.    راز آب سیاه جادو
4.    طعم شکلاتی کتاب ها
5.    من عروس کی بودم
6.    به خدا من دزد نیستم
7.    سیب های یاقوت لابلای لجن ها
8.    آتشی از تاج قوقول خان
9.    شاهزاده ای سوار بر ماشین مشتی ممدلی
داستان «من عروس کی بودم؟» را  برای نمونه چاپ می کنیم .






من عروس کی بودم ؟
صورتم درد می گرفت . اما دست بردار نبود . همین طور فشار می داد و من به ناچار دستم را به مچش می گرفتم تا لپم را آزاد کنم . اما فایده ای نداشت . خانم بزرگ از پشت عینک ته استکانی اش به من و او نگاه می کرد و هیچ نمی گفت . اصلا نمی فهمید که من چقدر دردم گرفته . وقتی سرانجام درد به نهایت خودش می رسید دستش را بر می داشت و می گفت « عروس خودمه !»
دستم را روی صورتم می گذاشتم و جای نیشگونش را می مالیدم . خانم بزرگ همیشه جواب آماده در آستین داشت . گاهی می گفت : « تا قسمت چی باشه .» مواقع دیگری جواب می داد : « اختیار دارین ، کنیز شماست.» بعضی وقت ها هم جواب می داد : « می خواد درس بخونه ، بلکه دستش تو حیب خودش باشه .»
این جورموقع ها من حواسم به درد صورتم بود و به این حرف ها که رد و بدل می شد توجهی نمی کردم .اما آن روز چیزهای دیگری دستگیرم شد . آن روز مامان به خانم بزرگ گفت : « چرا می گین کنیز شماست ؟ این حرف مال قدیم هاست . تازه مگه چند سالشه . . همش دو سه ساله که داره می ره مدرسه .»
خانم بزرگ هم کوتاه نیامد . گوشه ی چارقد ململ سفیدش را باز کرد . پنبه ای از جیب لباسش بیرون آورد ، عینک را برد لای لب هایش و ها کرد . پنبه را با دقت مالید به عینکش و همین طورکه داشت آن را تمیز می کرد جوری که انگار دارد با خودش حرف می زند گفت :« من  خودم می دونم چه جوابی به چه کسی بدم . دختر روزی یه خاک انداز می آد سرش . نگاه نکن که حالا کوچیکه و عروسک بازی میکنه . تا چشم به هم بزنی موقع شوهرش شده . می خوام عروسی نوه هام رو هم ببینم .»
« اوا خانم بزرگ ! من که نمی خوام زود شوهرش بدم . ما که این قدر دستپاچه بودیم چه غلطی کردیم ؟!»
« زن پسر من نمی شدی می خواستی زن کی بشی ؟!  شازده با اسب سفید منتظرت وایساده بود ؟!»
مامان سریع مسیر بحث را عوض کرد :« اصلا شاید بخواد درس بخونه ، واسه خودش کسی بشه .»
« این ها همه ش حرفه .خواستگار خوب که پیدا شد باید شوهرش بدی . مگه می خوای ترشی بندازی .»
« خانم بزرگ ! دیگه دوره ی قدیم نیست که . این ها هم دارن تعارف می کنن . اومدن یه سری بزنن و خوش و بشی بکنن . چرا  این قدر شوخی را جدی می گیرین ؟»
صدای خانم بزرگ یک دفعه عوض شد :« یعنی میگی من فرق شوخی و جدی رو نمی فهمم ؟! اگه به اختیار تو باشه چند سال دیگه سه تا پیر دختر تو خونه ت موندن . باید مردم داری کنی و همین حالا حواست باشه . همین حالا چشم پلا کنی یه شوهر درست و درمون براشون پیدا کنی . اگه هی بخوای برای مردم طاقچه بالا بذاری که به وقتش نگاه هم به دخترت نمی کنن .»
از آن به بعد بود که هر وقت جمله ی « عروس خودمه » را می شنیدم به قیافه ی گوینده بیش تر دقت می کردم .« یعنی پسرشون چه شکلیه ؟ »
خانم بزرگ برایم خیلی قصه گفته بود . اما ماه پیشونی بیش تر از همه آن ها یادم مانده بود . شاید چون ماه پیشونی اسمش شهربانو بود . شاید هم به خاطر آخر خوش قصه بود که ماه پیشونی می شد عروس پادشاه . شاید هم به خاطر خودکلمه ی پیشونی بود که ورد زبان مادرم بود . هر وقت از دست خانم بزرگ عصبانی می شد می رفت توی اتاق و در را به روی خودش می بست . صدایش را از پشت در می شنیدم :« پیشونی ! من رو کجا می نشونی .» به خاطر شنیدن همین ضربل المثل بود که بعضی وقت ها جلو آینه می ایستادم و به پیشانی ام خیره می شدم . هلال ماه را روی پیشانی و ستاره را روی چانه ام تصور می کردم .
من مکتب رو نبودم که ملا باجی بشود نا مادری ام .توی خانه مان هم خبری از هفت تا خمره سرکه نبود . فقط  یک خمره ی بزرگ بود . بیشتر شب ها دیو نتراشیده و نخراشیده را توی خواب می دیدم . شپش هایش را می جستم . حیاطش را جارو می کردم و ظرف های کثیفش را می شستم اما همین که می خواستم آب جادو رابه صورتم بزنم بیدار می شدم .
خانه ما نزدیک بازار بود و محل گذر . خانم بزرگ هر روز صبح که بلند می شد پیش از هرکار آفتابه را آب می کرد و جارو را از پشت در بر می داشت و دم در را آب و جارو می کرد . در را باز می گذاشت تا رزق و روزی وقتی از تو کوچه رد می شود صاف بیاید توی خانه ی ما . در خانه ی ما از صبح که باز می شد ، تا شب همان طور باز می ماند . هر کسی از دوستان و آشنایان و فامیل ها که گذارش به بازار می افتاد در باز و سوسه اش می کرد که نگاهی به درون بیندازد . فواره می چرخید و دور تا دور حوض را خیس می کرد و آب می پاشید به سبزی های باغچه و تنه درخت انار.آبی که از کنار پاشویه ی حوض راه می افتاد به طرف باغچه ، انگار هوس یک لیوان آب را به دل همه می انداخت .چون هرکسی که می آمد تو تقاضای یک لیوان آب می کرد.
آن روز داشتم قصه ی پری دریایی را می خواندم که خانم بزرگ صدایم زد . پری دریایی صدایش را از دست داده بود . فکر می کردم که اگر من هم جای پری دریایی بودم همین کارا می کردم . دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشد تا زودتر بفهمم پری دریایی بعد از ازدواج با شاهزاده صدایش را به دست می آورد یا نه . اما خانم بزرگ دست بردار نبود .« شهری ! مگه نمی شنوی ؟! بدو برو برای طلعت خانم چای بیار .»
دلم نمی خواست چای ببرم . دلم نمی خواست دختر اول خانه باشم . من فقط یکی دو سال از خواهرم بزرگتر بودم . اما هیچ کاری به عهده او نبود . او کوچک می ماند و من تا یادم می آمد بزرگ بودم .آنقدر بزرگ که همیشه داشتم عروس می شدم .
در قوری افتاد و چای از سر قوری ریخت بیرون . بخار زد توی صورتم . چای شره کرد توی نعلبکی .تفاله ی چای مثل پری دریایی در نعلبکی شنا می کرد . فوری نعلبکی را عوض کردم . بخار جای نیشگون را از همان موقع داغ کرده بود .
« ماشاله چه دختری!»
خوشبختانه نیشگونش از آن آتشی ها نبود . زود دست از سرم برداشت .دستم را به عادت همیشه روی صورتم گذاشتم . خندید و گفت :« عروس خودم می شی ؟»
خانم بزرگ به جای من جواب داد . جوابش را می دانستم .اگر این مهمان سر زده با یک لیوان آب خنک رفع و رجوع می شد خانم بزرگ جواب می داد :« می خواد درس بخونه ، بلکه دستش تو جیب خودش باشه .» اگر با چای پذیرایی می شد خانم بزرگ جواب می داد : « تا قسمت چی باشه .» اما اگر شربت آبلیمو آورده بودم خانم بزرگ گل ازگلش می شکفت و میگفت : « اختیار دارین ، کنیز شماست .»
من دلم نمی خواست کنیز کسی بشوم .فکر می کردم شوهر آینده ی من یک روز با اسبی سفید از جنگلی دور دست به دنبالم می آید و مرا سوار بر اسب می کند . اسب آنقدر تند می رود که حتی آقا عبداله هم با پیکانش به گرد پای او نمی رسد . من دست تکان می دهم و با همه خداحافظی می کنم و به سرزمین دوری می روم . اما از محله ی ما گه گاه فقط الاغی رد می شد آن هم آنقدر لاغر مردنی که صاحبش هم به او رحم می کرد و سوراش نمی شد . خیلی هنر می کرد خرجین هایش را پر از انگور می کرد .
سعی می کردم از روی قیافه ی مادر شوهر یا پدرشوهر آینده ام قیافه ی داماد را در ذهنم مجسم کنم . چه کار سختی ! مخصوصا اگر اسم پسرشان را هم نمی دانستم . گاهی وقت ها که تصادفی توی خیابان می دیدمشان حواسم بود که ببینم پسرشان همراهشان است یا نه .
گاهی کنارجوی پر آب نزدیک خانه مان می رفتم . ماهی های سیاه ریز در آن فراوان بودند. گاهی تک و توک قوراغه ای هم کنار درخت ها پیدا می شد . من توپ طلا نداشتم که توی آب بیندازم تا شاهزاده ای را که طلسم شده و رفته بود توی جلد قورباغه برایم بیاورد . یک توپ پلاستیکی صورتی کهنه داشتم که برادرم چند جایش را سوراخ کرده بود . تا قوباغه ای می دیدم با شور و شوق توپ را پرت می کردم به طرفش . اما همه شان فرار می کردند .
پسرعمو و پسردایی و پسرخاله ام هم از جمله کسانی بودندکه قرار بود من کنیزشان بشوم .پسر عمویم که از دیو قصه ی ماه پیشونی هم بلندتر بود وگاهی به او درازخان می گفتند . پسرخاله ام خپل بود و یک پایش می شلید . پسردایی ام هم که در تهران بود و فقط عکسش را دیده بودم . اما او هم هیچ شباهتی به شاهزاده ی قصه ها نداشت .
همیشه دوست داشتم زندگی من هم مثل قصه ها می شد . اما از طلسم و جادو خبری نبود که نبود . اولین ستاره ی توی آسمان هم آرزویی را برآورده نمی کرد . تازه فقیر هم نبودم ؛ بابا تاجر فرش بود و بیشتر وقت ها با یک قالیچه از در می آمد تو . مامان قالیچه را از دستش می گرفت و به اتاق قالی می برد . خانم بزرگ کیسه نفتالینش را بازمی کرد و چند نفتالین روی قالی های قبلی می گذاشت و فرش جدید را روی آن ها پهن می کرد . مامان هفته ای یک بار به دستور خانم بزرگ فرش رها را بازرسی می کرد . خانم بزرگ می گفت : « همه ی سرمایه ی پسرم توی این اتاقه . باید چهارچشمی مواظبش باشیم .»
توی خانه ی ما همه از بید می ترسیدند . به نظرمن بید از دیو قصه هاهم بزرگ تر بود و تنها چیزی بود که می توانست سرنوشت مرا عوض کند . یک بار یواشکی به اتاق قالی رفتم و نفتالین ها را برداشتم و توی سطل آشغال ریختم . اما بوی نفتالین رسواگر بود .
« کی رفته سراغ کیسه ی نفتالین ؟»
برادرم به من نگاه کرد . شانه هایم را بالا انداختم . خانم بزرگ شیلنگ را برداشت و به طرف ما آمد . هر دو دویدیم به طرف پشت بام . آن جا تنها جایی بود که خانم بزرگ دستش به ما نمی رسید . چون نمی توانست از پلکان بلند راه بام بالا بیاید .
مامان یک تومان گذاشت کف دست برادرم و گفت :« برید تیله بخرید . نفتالین سمیه .» برادرم به من چشمک یزد، یعنی « دستت درد نکنه » اما از تیله ها چیزی به من نرسید .
بعد از آن نفتالین ها را می ریختم توی توالت . اما باز فایده ای نداشت . بوی نفتالینی که از زیر در اتاق بیرون می زد بید که هیچ ، دیو ها را هم فراری می داد .
فایده نداشت . سر به نیست کردن نفتالین ها کاری از پیش نمی برد . رفتم توی انباری و دوک نخ ریسی را پیدا کردم . شاید اگر دوک و پنبه را می بردم به جایی دور از شهر و شروع می کردم به ریسیدن ، پنبه ها به چاهی فرو می رفت و من دیو قصه ی ماه پیشونی را پیدا می کردم .دوک پر از گرد و غبار گوشه ی اتاق کنجی آویزان بود . دستم به آن نمی رسید . تازه بایستی فکر پنبه را هم می کردم . داشتم کرسی را جابجا می کردم  که خانم بزگ صدایم زد : « شهری ! بدو یه لیوان شربت آبلیموی خنک بیار .»
کرسی را رها کردم و رفتم توی آشپزخانه تا شربت درست کنم .زن عمو تازه شربت را برداشته بود که یک میهمان دیگر هم رسید . خانم بزرگ نگاهی به من  کرد و با ابرو به  شربت اشاره کرد . خوب می دانست چطور با نگاه هایش حرف بزند . میهمان که متوجه شده بود گفت : « زحمت نکشید . من فقط اومدم احوالتون رو بپرسم .»دستش  را برد طرف لپم . ؟« مخصوصا حال عروس عزیزم رو .» زن عمو لیوان شربتش را گذاشت زمین و دستی کشید به سرم .
« کی گفته عروس شماست ؟»
« ای بابا. دختر پله  و مردم رهگذر .»
« بعله . ولی عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمون ها بسته ن.»
« خوب البته به پسرعموش که می رسه .»
زن عمو دوباره نوازشم کرد : « معلومه که به پسر عموش می رسه . گفتن نداره .»
« حالا تا خدا چی بخواد .»
خانم بزرگ با همه ی حاضر جوابی اش مانده بود چه کار کند . یواشکی خودم را از دست زن عمو خلاص کردم . انگار از آوردن شربت معاف شده بودم . دویدم به طرف اتاق کنجی . خدا خدا می کردم که وقتی می روم روی کرسی دستم به دوک نخ ریسی برسد .

ثبت نظر درباره این خبر
عضویت در خبرنامه