نمایش خبر
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا): قباد آذرآیین، متولد 1327 در مسجدسلیمان. اولین داستانش در سال 1345 در نشریهای در رشت منتشر شد به نام «باران» اما انتشار نخستین کتابش را در سال 1379 به چاپ رساند. «حضور»، «شراره بلند»، «هجوم آفتاب»، «روزگار شاد و ناشاد محله نفت آباد»، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «داستان من نوشته شد»، «عقربها را زنده بگیر»، «فوران»، «از باران تا قافلهسالار»، «من... مهتاب صبوری» از آثار او به شمار میآید. داستان ظهر تابستان از مجموعه «شراره بلند» در جایزه گلشیری برگزیده شد. مجموعه داستان «هجوم آفتاب» نیز یکی از هشت نامزد دریافت جایزه ادبی جلال آلاحمد در سال 1388 بود و جایزه کتاب فصل را برای آذرآیین به همراه داشت....مثل همه نویسندههای جنوبی، خونگرم است و وقتی از خوزستان و مسجدسلیمان میگوید، انگار از جهان دیگری میگوید؛ از حضور آمریکاییها و انگلیسها، از باشگاهها و سینماها، از کتابخانهها و کتابهایی که مثل سایر نویسندگان و شاعران مسجدسلیمانی، او و آثارش را خاص میکند. این شما و این قباد آذرآیین در قابِ «ارباب روایت»: در مسجدسلیمان به دنیا آمدهاید؛ شهر اولینها! برای اینکه تصویر روشنی از کودکی و نوجوانی شما داشته باشیم، کمی درباره مسجدسلیمانِ آن روزگار بگویید. این شهر چه داشت و چگونه بود که خاستگاه اینهمه چهره ادبی؛ از جمله خود شما شد؟عوامل متعددی این موضوع را رقم زده است؛ سنت، مدرنتیه، برخورد این دو با هم و وجود مشاهیری که ناخواسته و در حقیقت به آرزوی زندگی بهتر به شهر مهاجرت کردند و پناه آوردند به نفت. یک عدهای از آنها توانستند جذب شرکت نفت شوند و نسبت به زندگی روستایی صاحب زندگی بهتری شدند؛ اما یک عده هم حاشیهنشین شدند و نهتنها زندگی نیمهراحت روستا را از دست دادند، از اینسو هم چیزی به دست نیاورند، که من در کتاب «تولههای تلخ» به آنها پرداختهام.برای توضیح اینکه چرا تعداد هنرمندان، شاعران، ادبیان و چهرههای شناخته شده این شهر فراوانند، باید بگویم؛ در سالهایی که انگلیسیها و بعد آمریکاییها وارد این شهر شدند، به ناگزیر و بهصورت اجتنابناپذیر، یکسری مکانها، تفریحگاهها و تنفسگاههایی را برای راحتی و رفاه خودشان به وجود آوردند. اما به هرصورت ساکنان آنجا به عنوان کارگر و کارمند، کارمندهای ردهپایین، متوسط و یا ردهبالا به ناگزیر -و حتی شاید آنها هم نمیخواستند- از این امکانات استفاده کردند؛ برای مثال سینماها، باشگاههای «فَتوفراوان»، فروشگاههایی به نام فروشگاههای خاورمیانه یا بینالمللی که نشریات روز انگلیسی و آمریکایی را که به زبان انگلیسی بود، میفروختند. به خاطر دارم که نشریه Music و نشریات روز غرب در این مکان به فروش میرسید.
اصولا انگلیسیها زندگی را طبقاتی کرده بودند و عملا ضربالمثل «تفرقه بیانداز و حکومت کن» را پیاده کرده بودند. مرزبندی شدیدی وجود داشت و مناطق کارمندی و کارگری داشتیم که همین الان هم در خوزستان این مسائل را میبینیم. درواقع هر منطقه با توجه به مردمی که در آن حضور داشتند و زندگی میکردند، طبقهبندی میشد که شامل بخشهای کارمندی و کارگری بود. البته بخش کارگری هم چند دسته داشت؛ کارگرهایی که گرید یا رتبه بالایی داشتند، در جاهای بهتری ساکن میشدند و خانه سازمانی به آنها تعلق میگرفت. خانههای سازمانی هم محلهبهمحله فرق میکرد؛ برای مثال خانه سه منزلی بود که به معنی سه اتاقه است، یا «بنگله» که به خانههای ویلایی میگفتند؛ چون اولینبار این سبک از خانهها در بنگال ساخته شده بودند و آب و هوای مسجدسلیمان هم چیزی شبیه به همان مناطق هندوستان بود. همین الان هم این خانهها وجود دارند.
این طبقهبندی، همینطور میآمد پایین. فرض کنید بخشی از کارگرها که نیمچه سوادی داشتند، کمی رتبه آنها بالا میرفت و اسم آنها «چِکر» میشد. اگر هم حس میکردند کارمندی به دردشان میخورد و خدمت میکند به آنها، بهشان رتبه یا گرید میدادند و میفرستادند لندن یا جاهایی که میخواستند تعلیم ببیند؛ چون این افراد در خدمت آنها قرار میگرفت و به نفعشان بود که به رتبه «سینیور استاف» و «جونیور استاف» برسند؛ اینها کارمندان عالی رتبه و رده بالایی بودند که جایگاهشان چیزی در حد خارجیها -فرنگیها- بود.
این تضاد سنت و مدرنیته که در مسجدسلیمان به وجود آمد، باعث شد که مردم، اهالی و بومیان آنجا، دیگر نه آنجایی بودند و نه اینجایی. بعد یک اصطلاحی در آنجا به وجود آمد به نام «لُرفرنگی»؛ که در واقع میتوان لُرفرنگی را چکیدهای از برخورد سنت و مدرنتیه به حساب آورد؛ یعنی مردمی که آنجا بودند، یکسری از سنتهایشان را حفظ کرده بودند و یکسری از آداب و سنتهای انگلیسی را هم گرفته بودند. در جاهایی که انگلیسیها و بعد آمریکاییها زندگی میکردند، پلیسی وجود داشت به نام MP که میشد Military Police و در حقیقت وظیفه حراست آنجا را به عهده داشتند؛ یعنی شما اجازه نداشتید وارد حریم زندگی فرنگیها شوید. من در کتاب «تولههای تلخ» به این مساله اشاره کردم که رفتن به این مناطق، به نوعی خطر کردن بود. اینها عواملی بود که مسجدسلیمان را از محل کوچ ایل بختیاری در زمستانها و مناطق قشلاقی، تبدیل کرد به شهر نیمهآمریکایی و نیمه بختیاری. و همانطور که گفتم، امکاناتی در آنجا به وجود آورده بودند که ما هم استفاده میکردیم؛ گاهی به صورت ممنوع و گاهی به صورت آزاد و با لطفی که داشتند. البته شاید ناگزیر بودند ما را در بعضی از امکانات رفاهیشان سهیم کنند.
اینها عواملی بود که توانست شهر مسجدسلیمان را به عنوان «شهر اولینها» مطرح کند. این مساله، شعار نبود؛ چراکه بسیاری از تشکیلات، موسسات، سازمانهایی که ما در مسجدسلیمان میدیدیم، بعدها و خیلی بعدتر به سایر مناطق و شهرهای کشور وارد شد. برای مثال؛ در آن دوران، در این شهر باشگاه اسکواش و کریکت و گلف داشتیم. هنوز هم مسجد سلیمان در مسابقات قهرمانی گلف در سطح کشوری- البته نمیدانم در سطح جهانی هست یا نه- مدالآور است. یا کارخانه شیر پاستوریزه و فرودگاههایی که در مسجدسلیمان وجود داشت، جزو اولینها بود. به همینخاطر وقتی میگویند شهر اولینها، درست است و اغراق یا شعار نیست. اینها همگی باعث شد که مسجد سلیمان از حالت یک شهر معمول در استانهای دیگر، بیرون بیاید و شهری متمایز و متفاوت با شهرهای دیگر شود و طبیعی است که در شهری که این همه دگرگونی و این همه تضاد و رفاه نسبی وجود دارد، هنرمندان و چهرههایی ظهور میکنند که هرکدام به نوعی نماد بخشی از موجودیت شهرشان خواهند بود.
ادبیات در مسجدسلیمان چه تعریفی برای شما داشت و چه شد که به نویسندگی علاقهمند شدید.
در این شهر، کتابخانهها و موسسات مطالعاتی به وجود آمده بود و نشریات خارجی هم از خارج میآمد. این امکانات، طبیعتا در شهرهای غیرنفتی وجود نداشت و اصلا دلیلی نداشت که وجود داشته باشد. همینطور فیلمهایی که ما روی پرده سینما میدیدیم هم بیتاثیر نبودند. در شهر ما، سینمای کارگری وجود داشت و مایی که قشر کارگر بودیم، میتوانستیم از آن سینماها استفاده کنیم. همچنین باشگاههای زمستانی و تابستانی وجود داشت که به خاطر دارم در آنها با قیمت بسیار کم؛ یعنی بهای بلیت سه ریالی و شش ريالی بهترین فیلمهای روز غرب را میتوانستیم ببینیم. فروشگاههای بینالمللی خاورمیانه هم نشریات و کتابهای انگلیسی و آمریکایی ترجمه نشده را میآورند و ما جستهگریخته، آنها را میخواندیم و با مفاخر ادبیات جهان آشنا میشدیم. زندگیای که ما داشتیم، در کنار تضاد وحشتناک طبقاتیای که حاکم بود، به خودیخود زندگی موثری بود. طبیعتا در ذهن من که بچهکارگر بودم، با مطالعه آن کتابها و نشریات، جرقههایی به وجود میآمد که چرا من مثل بچهکارمندها نباید زندگی کنم؟ یا چرا آن خارجی باید جور دیگری زندگی کند؟ اینها انگیزههای نوشتن و کار به من میداد. و برای تجلی آن کجا بهتر از ادبیات، شعر و حوزههای دیگر هنری.
اگر دقت کرده باشید، در آبادان هم افرادی مثل نجف دریابندی بودند که سواد انگلیسی کلاسیک -به آن معنی که دانشگاه رفته باشند- نداشتند. اینها فقط با دیدن فیلمهای خارجی و معاشرت با انگلیسیها و کارکردن با آنها زبان یاد گرفتند که تبدیل به بهترین مترجمان انگلیسی شدند. این مساله در کل مناطق نفتخیز وجود داشته و در جاهایی مثل مسجدسلیمان که آغازگر این نفتگری بوده، بیشتر تجلی میکرد.
در چنان شرایطی، در تاریخ دهم فروردین سال 1327 در مسجد سلیمان متولد شدید. انس و الفت شما با فرهنگ و کتاب، چگونه آغاز شد؟
اولا یک نکتهای را بگویم کسی که نویسنده یا شاعر میشود، طبیعتا باید رگههایی از ذوق هنری در او باشد. صرفِ خواندن کتاب، کسی را شاعر یا نویسنده نمیکند. این ذوق در من بود. مثلا به خاطر دارم انشایی خواندم سرکلاس ادبیاتم؛ در همان سالهایی که دبیرستان بودم و اولین داستانم در رشت منتشر شده بود. دبیری داشتم که بسیار بهجاست اسم او را بیاورم؛ آقای هوشنگ سارنج. دبیر بسیار خوبی بود و خودش هم دستی به قلم داشت و مینوشت. آن سال انشایی خواندم که مورد توجه ایشان قرار گرفت و این تشویق انگیزهای شد تا کتاب بخوانم. در آن دوران کتاب خیلی ارزان بود، حتی به نسبت درآمد کارگری هم ما میتوانستیم کتاب تهیه کنیم و بخوانیم. کتاب «فَتوفراوان» بود و نشریات داخلی و خارجی هم وجود داشت. طبیعتا نگاه من به اطراف و زندگی فقیرانهای که دوروبرم میدیدم و زندگی که نمودهای متفاوت در محلههای متفاوت داشت، انگیزه نوشتن من بود. من اولین داستانم به نام «باران» را با توجه به زندگی معمولی آدمی که فعله یا کارگر ساختمانی است و با تجربه زیستی که من در همان سن 16-17 سالگی داشتم، نوشتم و برای نشریه بازار در رشت فرستادم، شادروان محمدتقی صالحپور مسئول آن نشریه بود و این داستان را چاپ کرد و همین برای من انگیزه شد که کارم را ادامه دهم.
شما در 18 سالگی اولین داستانتان را منتشر کردید و بعد وارد حوزه ادبیات نوجوان شدید. از مشخصههای آثارتان در این دوره بگویید و اصلا چه شد که به سمت حوزه ادبیات نوجوان رفتید؟
آن موقع ضمن ارتباطی که با نشریات داشتم و از شهرستان کار برایشان میفرستادم، با شادروان علیاشرف درویشیان آشنا شدم. در آن دوره کتابهایی موسوم به «جلد سفید» منتشر میشد که راحت به همهجا میرسید و بعد ایشان یکسری جُنگهایی در ارتباط با ادبیات کودک و نوجوان منتشر میکرد. من البته اولین کارم در حوزه نوجوان به نام «پسری آنسوی پل» را که فکر میکنم سال 56 یا 57 نوشتم، برای انتشار نزد نشر ققنوس بردم که این نشر در بخشی که در حالحاضر به نام آفرینندگان است -ولی به خاطر ندارم که آن روزها بخش کودک و نوجوان آن چه عنوانی داشت- این کار را منتشر کرد. دو یا سه سال بعد که بیشتر با آقای درویشیان آشنا شدم، کتاب نوجوانان بسیار لاغری نوشتم به نام «راه که بیافتیم ترسمان میریزد» که توسط نشری به نام پیشرو -که کتابهایش را با دبیری علیاشرف درویشیان درمیآورد- منتشر شد. این دو کاری بود که در حوزه ادبیات نوجوان منتشر کردم و بعد آثاری در حوزه بزرگسال نوشتم تا یکی دو سال پیش که کتاب «روز کارنامه» را به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سپردم.در مجموع؛ خیلی دیر کتاب منتشر کردم و اولین کارم مجموعه داستان «حضور» بود که در سال 79 منتشر شد و بهرام داوری، طرح جلد آن را کشید؛ طراح بزرگی که همشهری و همتبار من است. البته کتاب نه دیده شد و نه درست پخش شد؛ چون خیلی اتفاقی انتشار یافت. یکروز متن دستی کتاب را برده بودم که یکی برای من ماشین(تایپ) کند و روزی که رفتم کتاب را تحویل بگیرم، ماشیننویس به من گفت که آقای مدیر با شما کار دارد. رفتم و دیدم پیرمردی پشت میزی نشسته، با دیدن من بلند شد و گفت: «من این کتاب شما را خواندم و خیلی خوشم آمد و میخواهم منتشرش کنم». خیلی راحت و به همین آسانی کتاب را با تیراژ بالا (5000 نسخه) منتشر کرد. بعدها فهمیدم که او که بچه آبادان و کارمند بازنشسته است که در انقلاب ماشیننویسی باز کرده بود و با دو سه کارمند فعالیت داشت. به هر حال کتاب «حضور» منتشر شد اما در آن روزها، کتاب دیده نشد.
اتفاقا سوال بعدی من هم به همین موضوع برمیگردد. شما نویسندگی را بسیار زود و در دوران دبیرستان آغاز کردید و با وجود سختگیریهایی که نشریات آن دوره در انتخاب و انتشار داستان داشتند، نخستین داستانتان در سنین نوجوانی منتشر شد؛ اما تا انتشار نخستین مجموعه داستان از شما، زمان زیادی سپری شد. دلیل این وقفه طولانی مدت چه بود؟
یکی از دلایل آن این بود که تا قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم، شهرستان بودم و شرایط زندگی به گونهای بود که امکانش برایم پیش نمیآمد. شرایطی نبود که من بیایم تهران و کارهایم را به نشریات بدهم. و اصلا این مساله را جدی نمیگرفتم و دلیلش این بود که به خاطر شرایط زندگی با خودم فکر میکردم که باید بروم تهران و هزینه کنم و آنجا بمانم، کسی را هم در آنجا آشنا ندارم. ناشرها طبیعتا آثار من را میشناختند چون کارهایم را از شهرستان میفرستادم و برای مثال در نشریههایی چون «خوشه» احمد شاملو، «فردوسی» یا «آیندگان ادبی» منتشر میشد، اینها تا حدودی با آثارم آشنا بودند؛ اما یک نوع نگرانی و ترس و مواردی که من را متوقف میکرد، باعث شد که به قول معروف «کتابدار شدن» عقب بیافتد.
بعد از اینکه انتشار آثارتان را شروع کردید، کتابهای شما از سوی ناشران شناختهشده و مطرح به چاپ رسید، در جوایز ادبی برگزیده یا شایسته تقدیر شدند و از سوی منتقدان بسیاری مورد توجه قرار گرفتند. بعد از توجهها و تشویقها، آیا به این فکر نیافتادید که چرا دیر تصمیم به انتشار گرفتید یا اینکه حسرت انتشار دیرهنگام آن را داشته باشید؟
نهتنها حسرت نمیخورم، حتی خوشحالم که کارهایم را دیرتر به صورت کتاب درآوردم و به ناشر دادم. میدانید که در گذشته بزرگان ما -در گذشته کلاسیک- سنتی- میگفتند «تا چهلسالگی هیچ کاری نکردم» و به قول ناصر خسرو، در چهلسالگی تازه از خواب بیدار شدم. سن کمال برای نوشتن همیشه بالا بوده و علاوه بر آن عواملی که من گفتم، شاید یکی از عوامل آن، نگرانی خودم بود؛ از اینکه خامدست نباشم و کاری که منتشر میکنم، کاری باشد مثل «حضور» که واقعا تکتک آن داستانها تجربه زیستی من است از دوران نوجوانی و جوانیهای من. در واقع میتوان گفت که تمام کتابهای من، فرزند «حضور» است و داستانهایی که از من میخوانید، همه به نوعی یکسرش به آن تجربه زیستی من مربوط است.
این نگاه باعث شد که آثارم را اول به مطبوعات بدهم و در حقیقت خودم را سنجش کنم. با توجه به آنچه شما هم گفتید؛ واقعا سخت بود که کارت را شاملو یا عباس پهلوان قبول کند. این مساله نشان میداد که آثار من مورد قبول افرادی که کارشناس بودند، قرار میگرفت. به یاد دارم که دو داستان را به «دنیای سخن» سپردم که آقای گلشیری در آن نشریه، درباره داستانها نظر میداد. یکی در زمینه روستا و دیگری شهر بود که ایشان درباره کار روستا نوشتند NO ولی درباره داستان دیگرم، متنی نوشتند که من هنوز آن برگه را دارم: «قباد آذرآیین، نویسنده است. در اینجا البته سنگ بزرگ برداشته و نتوانست از پسش بربیاید. باید باهاش حرف زد و ازش کار خواست؛ چون میتواند این کار را بهتر هم بنویسد.»
وقتی آدم قَدَری مثل هوشنگ گلشیری چنین نظری داشته باشد خب این انگیزه به وجود میآورد. بعد از اینکه چنین چیزهایی تجربه کردم و همچنین نشستهای دیگری هم داشتم، حس کردم که دیگر باید کارهایم را منتشر کنم. البته تازه همان روز هم که کتاب «حضور» را منتشر کردم، اتفاقی شد. من میخواستم کتاب را فقط تایپ کنم که جای دیگری ببرم و خواهش آن آقا که خواست کتاب را منتشر کند، قبول کردم. بنابراین نهتنها حسرت نمیخورم، خوشحالم که این عوامل که در آن دوران به ظاهر بازدارنده بود، باعث شد کارم را شسته و رفتهتر به صورت کتاب منتشر کنم.
برخلاف شرایط و سختگیریها برای انتشار داستان و شعر در نشریات آن دوران، در حالحاضر فضای مجازی با فضایی بسیار گسترده و نامحدود این امکان را داده که هر نویسندهای با هرنوع سطح کار و کیفیتی آثارش را بدون نظارت منتشر کند. از سوی دیگر نسبت به گذشته تعداد ناشران زیاد شده و متاسفانه دراین میان هستند ناشرانی که با دریافت مبلغ قابل توجهی از نویسندهها به خصوص کتاب اولیها، آثار را برای انتشار میفرستند.
طبیعی بود که روزی به این دوره برسیم. طبیعی بود که در جریانهایی که ادبیات پشت سرگذاشت و سبکهای ادبیای که به وجود آمد -از رئالیسم گرفته تا پسامدرنیسم- این دوره اتفاق بیفتد اما به نظر من، امروز انتشار آثار، سهل و ممتنع است. سهل است به دلیل آنکه -همانطور که میبینید- گاهی داستان به قول معروف «هنوز از تنور درنیامده» برای انتشار ارسال میشود و کسی جلوی آن را نمیگیرد. اما ممتنع بودن آن به خود شخص بازمیگردد. وقتی من به عنوان نویسنده کاری بنویسم و حتی قبل از ویرایش، ذوقزده شوم و مطلب را بفرستم تا چند نفر لایکش کند... کار سنجیدهای نیست. من باید فکر کنم که آیا انتشار این مطلب، به تشویقش میارزد یا نه، و اینکه اصلا چه کسانی کار را تشویق میکنند یا حتی من را فالو میکنند یا لایک میکنند، باید حواسم باشد. این است که در حقیقت نوشتن در حال حاضر و به اینصورت که بخواهیم در دنیای مجازی کار کنیم، راه رفتن روی لبه تیغ است. چون هیچ مانعی برای انتشار مطالب وجود ندارد و مانع را باید خودت برای خودت به عنوان نویسنده بتراشی.
درحالحاضر داوری جایزهای را انجام میدهم، میبینم کارهای سطح پایینی منتشر شده که شاید به قول شما پولی هم به ناشر برای انتشار داده شده باشند. بعضی از ناشرها قبل از اینکه ناشر باشند تاجر هستند، و برخی از کارها به این ترتیب منتشر میشود. من از مهرماه تا همین اواخر چیزی حدود 120 کتاب برای این جایزه خواندم. وقتی 20 صفحه از این آثار را میخوانید، میبینید که بیخود کاغذ به این گرانی را حرام کردهاند. پولی دادند و کتابی چاپ کردند و منتشر شده و فرد صاحب کتاب شده. البته نمیشود همهچیز را سیاه دید؛ چراکه در همینجا و همین شرایط میبینیم که کارهایی منتشر میشود که ما که از نسل گذشته هستیم، خیلی میپسندیم و انگار همان تجربه زیستی که فاکنر میگوید و تاکید بر آن است، پشت سر این نوشتهها وجود دارد. بنابراین باید دورویه مساله را بررسی کرد؛ نه رد کرد و نه کاملا تاییدش کرد. اما درباره فضای مجازی، میخواهم بگویم که فضای مجازی نعمتی است و نقمتی. باید از آن استفاده کرد، کمااینکه من از آن استفاده میکنم، خوب هم استفاده میکنم، و از شرایط آن ممنونم (با خنده) اما ششدانگ حواسمان هم باید جمع باشد که همینجوری کارمان را حراج نکنیم.
در آن دوران، از میان نویسندگان نسلهای اول و دوم، آثار کدام نویسنده بیشترین تاثیر را بر شما داشت و آثار کدام نویسندهها را در این نسلها بیشتر خواندهاید و دنبال کردهاید؟
آن روزها در مسجد سلیمان، کتاب هم ارزان بود و هم متنوع؛ یعنی هم شامل آثار داخلی میشد و هم خارجی؛ با زبان اصلی یا ترجمه شده. اما به خاطر همان محدودیتهایی که داشتم، خیلی تصادفی کتاب گیر میآوردم و میخواندم. مثلا دوستی داشتم که کتابخانه خیلی خوبی داشت و از او بغل بغل کتاب میگرفتم؛ کتاب نویسندگانی مثل صادق هدایت. در آن دوره، کتابهایی بود به نام کتاب پرستو که جیبی بودند و امیرکبیر آنها را منتشر میکرد. این کتابها خیلی ارزان بودند و تنها 25 یا 20 ریال قیمت داشتند و من آنها را اتفاقی از دوستم قرض میگرفتم و میخواندم. از همانجا با محمدعلی جمالزاده و آثارش آشنا شدم. پراکنده کتاب میخواندم؛ درست مثل زندگیام که هیچوقت سیستماتیک نبود و تابع شرایطی پیش میرفت که برای من به وجود میآوردند. کتاب خواندم هم، نظم بهخصوصی نداشت که برای مثال تصمیم بگیرم که فردا چخوف بخوانم. نه اینطور نبود. هر کتاب خوبی که به دستم میرسید، میخواندم؛ حتی کتابهایی که انگیزههای سیاسی داشتند؛ مانند کتاب «چطور فولاد آب دیده شد» و مسائل اینچنینی. حریصانه میخواندم اما نمیتوانم تاثیرپذیریام را روی نویسنده خاصی متمرکز کنم. هیچوقت اینطور نبوده که بگویم چون من از جمالزاده شروع کردم، پس او روی من تاثیر گذاشت. طبیعتا تاثیرهایی بوده، طبیعتا کتاب «یکی بود، یکی نبود» من را با داستان آشنا کرد اما اینکه صددرصد جمالزاده را تایید کنم، نه. ولی او راه را به من نشان داد. در این کتاب دوسه داستان خوب دیدم و بقیه را حکایت دیدم؛ البته آثار جمالزاده برای من پلی بود از حکایتهای سنتی به ادبیات غرب. بعد از او، بزرگترین نویسندهای که روی من تاثیر داشت، صادق هدایت بود. هدایت، مسلما نهتنها بر من، که بر نسل من تاثیرگذار بود. هدایت هنوز هم زبان گویای ادبیات ماست و ما از آثار او استفاده میکنیم.
جلوتر که آمدم از نثر ابراهیم گلستان و جلال آلاحمد هم خوشم آمد. یادم است در همان داستانی که به دنیای سخن دادم و هوشنگ گلشیری آن را خواند و درباره آن نظر داد، بدون آنکه بخواهم، ناخودآگاه تحت تاثیر نثر جلال آلاحمد بود. به ترتیب پیش آمدم و به قول معروف «از هر باغی گلی چیدم». در پاسخ به شما اگر منظور شما این باشد که شخص خاصی بر من تاثیر داشته و سبک او را پیگیری و پیروی کنم، باید بگویم نه. اما به صورت پراکنده از همه آثار استفاده کردم و هنوز هم میخوانم.
خانواده شما چند نفره بود؟
در شهر من خانوادهها به هزار و یک دلیل، پُراولاد بودند و مثل حالا که هر فرزندی اتاق خواب جداگانه داشته باشد، نبود. در داستان اول کتاب «تولههای تلخ» که تجربه زیستی خود من است؛ یک خانواده نه نفره، همه زیر یک لحاف به نام لحاف یکانداز- یعنی لحافی که مثل فرش دوازدهمتری عمومی است، و پدر یکطرف میخوابید، مادر یکطرف میخوابید و بچهها به ترتیب زیر همان یک لحاف شب را به صبح میرساندند. البته همه خانوادهها اینطور نبودند؛ همانطور که گفتم به دلیل طبقاتی بودن زندگی چنین بود. در همان شرایط میدیدیم که خارجیها و یا سینیور استافها و جونیور استافها -که ایرانی بودند و به مقامهای بالا رسیده بودند- بنگله ششهفت اتاقه و چند هکتار باغ و زمین سرسبز داشتند و به دلیل طبقاتی بودن این خانوادهها اینطور زندگی میکردند یا خانوادههایی بودند که در رفاه کامل یا نسبی زندگی میکردند.
از چه سالی به عنوان معلم، وارد سپاه دانش شدهاید و تا چه سالی در آن فعالیت داشتید؟
بهمنماه سال 1346 -بعد از اینکه دیپلم گرفتم- وارد سپاه دانش شدم. خدمت آن موقع 18 ماهه بود. من در دوره دوازدهم سپاهدانشی بودم و در روستاهای زرند کرمان خدمت کردم.
از آنجا وارد دانشگاه شدید؟
نه. از آنجا به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و چندسالی به عنوان معلم ابتدایی تدریس کردم. بعد از آن در سال 1354 در دوره شبانه دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی پذیرفته و راهی تهران شدم. در سال 1358 هم مدرک گرفتم. بعد از فارغالتحصیلی، با لیسانس ادبیات به شهر مسجدسلیمان بازگشتم و در ادامه؛ در سال 59 از وزارت آموزش و پرورش اخراج شدم.
بعد از آن مشغول چه کاری شدهاید؟
حدود 11 سال به تدریس خصوصی و تدریس کلاسهای کنکور مشغول بودم، در این مدت با اغلب موسسات کنکور که در آن روزها در تهران فعالیت داشتند -مانند قلمچی- کار کردم. بعد از مدتی، امتیازی به من دادند و سرکارم برگشتم؛ البته با تنبیههایی که خودشان در نظر گرفته بودند. بقیه خدمتم در آموزش و پرورش را ادامه دادم تا اینکه در سال 1385 بازنشسته شدم.
در چه سالی ازدواج کردید؟ چند فرزند دارید؟ نوهدار هم شدهاید؟
در پنجم بهمن سال 1351 ازدواج کردم و صاحب سه فرزند به نام فروغ، کاوه و نیما شدم. بله؛ دو نوه دختری به نامهای پارمیس و فراز دارم که در آمریکا زندگی میکنند.
طی چند دههای که از داستاننویسی شما میگذرد، شیرینترین خاطرهای که ادبیات برای شما بهوجود آورد، چه بود؟
به نظر من چاپ اولین کار یک نویسنده همیشه نقطه عطف است. وقتی داستانم را از مسجدسلیمانِ گرم و آتشین و خشک، پست کردم به شهر رشتِ پرباران و چند وقت بعد، اسمم را در نشریه دیدم، ذوقزده شدم. آن حس و حال، هیچوقت از یادم نمیرود. به خاطر دارم با پول توجیبی محدودی که داشتم، چند تا از آن نشریه خریدم(با خنده) و بین بَروبچهها پخش کردم. این نشریه که از رشت به مسجدسلیمان میرسید، البته نشریهای اقتصادی بود؛ ولی در میانه آن هشت صفحه داشت که محمدتقی صالحپور آن را به ادبیات اختصاص داده بود. دیگر خاطره شیرینم هم تشویق آقای هوشنگ سارنج؛ دبیر ادبیاتم برای انشاء من بود. او به من انگیزه داد تا بنویسم. اینها خاطراتی است که هرگز فراموش نخواهم کرد.
روزهای نویسندگیتان در 73 سالگی، چگونه میگذرد؟
نمیشود که به شما بگویم که مثل موراکامی هر روز ساعت 5 بیدار میشوم، پیادهروی میکنم و تا ساعت 4 مینویسم. در این مملکت که هیچچیزمان به قاعده نیست، من هم برنامهای داشته باشم؛ نه اینطور نیست. من بیشتر شبها مینویسم. یکبار یکی از من پرسید که عادت خاصی در نوشتن داری؟ گفتم؛ بله اما نمیدانم چطور این عادت را پیدا کردم. هربار که مشغول نوشتن میشوم (البته این روزها دیگر تایپ میکنم)، بعد از یک پاراگراف یا گاهی یک فصل، ناخودآگاه از جایم بلند میشوم، ده دقیقهای در اتاق قدم میزنم و عجیب است که در این قدم زدن، چیزهایی زیادی به ذهنم میرسد که اگر نشسته باشم و بنویسم به ذهنم نمیرسد. یا در همان قدمزدنها به این نتیجه میرسم که چیزی که نوشتم را خط بزنم یا به قول امروزیها دیلیتش کنم. این عادت را دارم و از آن استفاده میکنم اما ساعت مشخص و برنامهریزی مشخصی نیست. شرایط زندگی است و بعضی اوقات مجبور میکند آدم را که چند روز ننویسد یا ضرورتهای زندگی اجازه نوشتن نمیدهد. گاهی علاوه بر شب، روز هم مینویسم یعنی داستان وادارم میکند که در طول روز هم از وقتم بزنم و بیایم پشت میزم بنشینم و داستانم را بنویسم.