گروه انتشاراتی ققنوس | ادبیات جای تسویه‌حساب‌های شخصی نیست: گفت و گوی آرش آذرپناه با منیرالدین بیروتی نویسنده چهاردرد: روزنامه آرمان
 

ادبیات جای تسویه‌حساب‌های شخصی نیست: گفت و گوی آرش آذرپناه با منیرالدین بیروتی نویسنده چهاردرد: روزنامه آرمان 1396/2/7

 آرمان- سرویس ادبیات و کتاب: منیرالدین بیروتی متولد سال ۱۳۴۹ در بغداد است. حضور در کلاس‌های هوشنگ گلشیری و بعدها کلاس‌های شهریار مندنی‌پور که تاثیر آن‌ها در داستان‌های او مشهود است، از او داستان‌نویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، به‌ویژه اینکه در هر اثر وی می‌توان ردپای یک تکنیک و فرم متفاوت را جستجو کرد. بیروتی از دهه هفتاد، با چاپ داستان در نشریاتی چون «آدینه» شروع کرد و بعد با مجموعه ‌داستان «فرشته» که خودش آن را چاپ کرد ادامه داد. اما مجموعه‌داستان «تک خشت» (۱۳۸۲) بود که با دریافت جایزه گلشیری برای مجموعه‌داستان اول، حضور جدی او را در ادبیات داستانی معاصر اعلام کرد. حضوری که با رمان «چهاردرد» (۱۳۸۴)، که بار دیگر برایش جایزه گلشیری را برای بهترین رمان سال به ارمغان آورد، مجموعه‌داستان «دارند در می‌زنند» (۱۳۸۶) و رمان «سلام مترسک» (۱۳۸۸) کامل شد. اکنون و بعد از شش سال، دو کتاب از وی به‌طور همز‌مان از سوی نشر «نیلوفر» منتشر شده: رمان «ماهو» و مجموعه‌د‌استان «آرام در سایه». آن‌چه می‌خوانید گفت‌وگوی مفصلی است که آرش آذرپناه (۱۳۵۹-اهواز) داستان‌نویس جنوبی و نویسنده کتاب‌های «کسی گلدان‌ها را آب نمی‌دهد»، «شماره ناشناس» و «جرم زمانه‌ساز» درباره کارنامه ادبی منیرالدین بیروتی در تیرماه سال جاری انجام داده است:

گفت‌وگوی آرش آذرپناه با منیرالدین بیروتی

ادبیات جای تسویه‌حساب‌های شخصی نیست

زبان و نثر ادبیات کلاسیک‌مان را از نثر معاصر بیشتر دوست دارم

اگر بخواهیم از شروع کار حرفه‌ای‌تان یا شروع داستان‌نویسی جدی‌تان صحبت را آغاز کنیم، احتمالا به جلسات داستانی هوشنگ گلشیری خواهیم رسید. ظاهرا در دهه هفتاد هم یک مجموعه‌داستان به نام «فرشته» منتشر کرده بودید و یک داستان هم در مجله «آدینه» به چاپ رساندید. اینها همه قبل از حضور در جلسات گلشیری بود یا همه‌چیز برای شما پس از آن جلسات شروع شد؟

عجیب است برای من که این ماجرای «فرشته» را اشاره کردی. چون واقعا یکی از تلخ‌ترین اتفاقات عمرم بوده و هست. با پولی که جمع کرده بودم، من آن وقت‌ها کارمند بانک ملی بودم، مجموعه «فرشته» را چاپ کردم. خود ارشاد مجوز داد و کتاب هم درآمد. بعد از یکی- دو ماه یک‌دفعه آمدند و کتاب را جمع کردند و بردند و خمیر کردند. جریانش مفصل است و من همان‌وقت‌ها توی مجله‌ «ایران فردا»ی خدابیامرز عزت‌اله سحابی، شرح مفصلش را نوشتم. این‌ها همه مال سال‌های هفتادوپنج- هفتادوشش بود. می‌خواهم بگویم قبل از اینکه گلشیری را ببینم و بروم پیشش، این مجموعه را چاپ کرده بودم و بدبختی‌هایش را هم کشیده بودم و خب، بار اول که دیدمش یک نسخه‌اش را به او دادم. البته این را هم بگویم که همان‌وقت‌ها شعر هم می‌گفتم. بنابراین من داستان می‌نوشتم که رفتم پیش گلشیری، اما وقتی دیدمش خب بالاخره اتفاق‌هایی افتاد که هرکسی هم جای من بود این اتفاقات برای او هم حکما می‌افتاد دیگر...

شما از آخرین نسل شاگردان گلشیری به شمار می‌آیید - همراه با آذردخت بهرامی و محمد تقوی و...- که در آثارتان نزدیکی بیشتری به نگاه گلشیری به روایت و زبان داستان می‌توان دید: هم به لحاظ غیرمستقیم‌بودن زبان در بدنه‌ روایت و روایت‌های درونی راوی و هم به لحاظ وجود یک روح جست‌وجوگرانه که دستکم در همه رمان‌های شما دیده می‌شود و راوی از ابتدا همراه نویسنده می‌خواهد به کشفی از وضعیت خود و اطرافش برسد. مثلا نزدیکی خاصی بین بعضی از شخصیت‌های شما (مثل راوی «سلام مترسک») با بعضی شخصیت‌های گلشیری مثل راعی و صلاحی در «بره گمشده راعی» یا راوی در داستان «دست تاریک، دست روشن» است. هم به لحاظ جست‌وجو‌گربودن و هم اندیشه‌ورزی و هم نحوه روایت.

من شاید دیر رسیدم به گلشیری. همان یکی-دو سال آخر زندگی‌اش. بنابراین چون همیشه خیال می‌کردم و خیال می‌کنم که دیر است و دیر شده، پس هر حرفی که می‌زد و هر یادداشتی که در حاشیه‌ داستانی می‌نوشت برام حکم یک قانون داشت و هر جلسه‌ای که می‌رفتم و روبه‌رویش می‌نشستم با ولعی تمام‌نشدنی حرف‌هایش را می‌قاپیدم و می‌بلعیدم، اما این به این معنا نیست که حرف‌های بقیه برایم اهمیت نداشت، نه اصلا. آن‌وقت‌ها کوروش اسدی بود، حسین سناپور بود، محمد تقوی بود، حمید نجفی بود و خیلی‌های دیگر... خب بالطبع این‌ها نگاه‌شان به داستان و حرف‌هایشان درباره‌ داستان برای من خیلی اهمیت داشت. من هرگز فراموش نمی‌کنم جلساتی را که با همین دوستان خوب داشتم؛ حتی بعد از گلشیری. حالا چقدر تاثیر گرفتم از گلشیری یا همین دوستان، نمی‌دانم، اما گمان می‌کنم این طبیعی باید باشد که تو وقتی جوانی و در برابر غولی قرار می‌گیری خودبه‌خود متاثر می‌شوی دیگر، چه بخواهی چه نخواهی. بعد کم‌کم خودت را پیدا می‌کنی و تازه شروع می‌کنی که مثل خودت ببینی و بنویسی.

این همه هجمه‌ای که امروز علیه گلشیری و شاگردانش از سوی بعضی داستان‌نویس‌ها می‌بینیم به نظر شما ناشی از چیست؟

راستش را بخواهی زیر گنبد خالی همیشه صدا می‌پیچد. خب البته هرکسی هر نظری می‌تواند داشته باشد، اما هر نظری برای هرکسی نمی‌تواند مهم باشد. من خودم بی‌نصیب نبوده‌ام از این به قول تو هجمه‌ها. از همان نخستین کتابم «تک خشت». حالا هم نیستم. لابد پاره‌ای آدم‌ها به‌جای اینکه با کار و نوشتن داستان اسم و رسمی پیدا بکنند، اگر پیدا بکنند، می‌خواهند با این کارها سری توی سرها دربیاورند، چه عیبی دارد! بگذار آنها هم کار خودشان را بکنند. اگر حرف مانایی داشته باشند می‌مانند؛ اگر هم که پرت‌وپلا می‌گویند زمان خودش قاضی بی‌رحمی‌ است و همین‌ها را خودش بلد است که چه‌جور سرجای خودشان بنشاند. راستش نگران این حرف‌ها و این هجمه‌ها نیستم، بیشتر نگران خود این آدم‌ها هستم که می‌خواهند گلشیری را یک‌جوری کم‌رنگ جلوه بدهند یا حتی بعضی‌ها که انگار اصلا پرت‌اند از موضوع و دیده‌ام و می‌بینم که گلشیری را ندید می‌گیرند. انگار یک‌جوری تعصب یقه‌شان را چسبیده و ول نمی‌کند. معلوم است که گلشیری هم مثل خیلی‌ها نقاط صعف داشت و ایرادهایی هم به کارهاش وارد است، کیست که بی‌عیب باشد و شما بفرما گل بی‌خار کجاست؟ اما اینکه این‌طور تعصب نشان بدهی و با حرص و از سر غیرتی‌شدن و دوست‌داشتن یک نویسنده‌ مثلا مشهورتر از گلشیری به زعم خودت، شاخ‌وشانه بکشی برای دیگران و پرت‌وپلا بگویی، خب، معلوم است که من به خودت شک می‌کنم و دیگر تو را جدی نمی‌گیرم. آخر دلیلی ندارد، نمی‌فهمم واقعا یعنی چه که بعضی‌ها هنوز با گلشیری مشکل دارند؟ اصلا چه چیزی را می‌خواهند ثابت بکنند؟ که یعنی با این کارها من بفهمم آن‌ها خیلی بالاتر از گلشیری‌اند؟ بالاتر از هدایت و گلستان‌اند؟ خب بفرما شما در صدر مجلس! اما آخر کو کاری از تو که تو را تثبیت کرده باشد؟ و این هم یادت باشد که همیشه به اندازه‌ بود باید نمود... آخر خیلی خنده‌دار می‌شود که تو منتقد باشی و نویسنده هم باشی و بعد توی قرن بیست‌ویک هم نفس بکشی و ادعای روشنفکری‌ا‌ت تا کُره‌ مریخ هم سوت‌ها کشیده باشد و بعد درباره‌ یک نویسنده‌ای با تعصب و حرص و کینه حرف بزنی... حالا یا با تعصب می‌خواهی مجیزش را بگویی یا بدش را، چه فرقی می‌کند؟ اتفاقا آنکه از روی جهل خوب کسی را می‌گوید و نمی‌فهمد خب اینکه دارد تیشه به ریشه‌ آن بیچاره می‌زند. نمی‌دانم، من فقط دعا می‌کنم خدا مرا از شر دو کس همیشه ایمن بدارد: یکی دوست متعصب و دیگری دشمن بی‌شعور... راستش من ندیدم به‌جای این هجمه‌ها و این حرف‌های بی‌سروته یکی بردارد مثلا گلشیری را یکبار دیگر از نگاه خودش تحلیل بکند و بیاید حرف نو بزند و حالا تو بگو مخالفش باشد، خب باشد، اما حرف نو بزند یک چیز جدید بگوید و بگوید که مخالفم به این دلیل و به آن دلیل... ادبیات جای تسویه‌حساب‌های شخصی و پرت‌وپلاهای خصوصی نیست. اگر قلمی در دستت هست و تریبونی داری یا با خونت بنویس و با تمام حلقومت حرف درستی را که به آن ایمان داری فریاد بزن یا سکوت کن. آخر چه عیبی دارد گاهی سکوت‌کردن؟ ساموئل بکت ده سال سکوت کرد و همه گفتند تمام شد. خب مگر ترسید؟ مگر تمام شد؟ وقتی حرف تازه‌ای نداری خب باید سکوت کنی، چرا ماها می‌ترسیم از سکوت‌کردن؟ چرا تب‌ولرز می‌کنیم وقتی می‌شنویم که می‌گویند فلانی تمام شد؟ خدا آخر عاقبت همه‌مان را به خیر کند.

نخستین کتاب جدی شما «تک خشت» بود که خوش درخشید. اما در یکی-دوتا از داستان‌های آن به نظر می‌رسید به‌نوعی اغراق زبانی متوسل شده بودید که حتی از گلشیری هم پیشتر رفته و به نظر نیم‌نگاهی به نثر و زبان مندنی‌پور داشت. بااین‌حال این اغراق زبانی بعدها در رمان «چهار درد» و «سلام مترسک» به‌نوعی تلطیف شد و به یک سبک و نگاه شخصی به زبان منتهی شد که کاملا از نگاه نویسندگانی مثل مندنی‌پور فاصله گرفت، اگرچه هنوز تاثیر گلشیری را در خود داشت. در «تک خشت» هنوز برای رسیدن به زبان شخصی مشغول تجربه‌ورزی بودید؟

اینکه می‌گویی «تک خشت» من خوش درخشید راستش بیشتر شبیه شوخی است برای من. اینکه مثلا جایزه‌ گلشیری را گرفت خوش درخشید؟ نه. من فردای همان روزی که جایزه را گرفتم یک جایی دعوت شدم برای نقد و خب رفتم و باور نمی‌کنی که چطور همین هجمه‌هایی که می‌گویی شروع شد. همه هم نویسنده و صاحب کتاب و اسم‌ورسم‌دار. این‌ها را می‌گویم تا گفته باشم که اصلا صحبت خوش‌درخشیدنی در کار نبود. کدام‌درخشیدن؟ ناشر کتاب سیزده سال است کتاب را تجدید چاپ نکرده، البته دیگر نمی‌خواهم که چاپش بکند اصلا، که اگر می‌خواست تا حالا کرده بود. خب لابد با کتاب من و امثال من نمی‌تواند کاسبی‌اش را بچرخاند، البته این فقط یکی از بدبختی‌های من و امثال من است که همیشه باید چوب بخوریم، اما، فقط این نیست. می‌خواهم بگویم توی همین ده-پانزده سال چه شد؟ کی سراغش را گرفت؟ جز اینکه «تک خشت» شد حکمی برای بریدن سر من و امثال من؟ پس آن‌قدرها هم که می‌گویی خوش‌درخشیدنی در کار نبوده. اما بعد... «تک خشت» کارهایی بود که بعد از کلاس‌های مندنی‌پور نوشتم یا نوشته بودم و بازنویسی کردم و خب طبیعی هم بود که در آن مقطع متاثر باشم از مندنی‌پور، چون خیلی دوستش داشتم و هنوز هم دارم. هنوز «شام سرو و آتش»اش را، «شرق بنفشه»اش را و «ماه نیمروز» و البته که «بشکن دندان سنگی»اش را با ولع می‌خوانم و می‌خوانم. من فکر می‌کنم در تکنیک‌های روایی مثل مندنی‌پور نداریم، یا خیلی کم داریم، شاید یکی-دو نفر و البته که هوش داستانی‌اش غریب است و بی‌نظیر...

دو کار بعدی‌تان، رمان حجیم و بسیار موفق «چهار درد» و مجموعه‌داستان «دارند در می‌زنند» بود که به اندازه «تک خشت» موفق نبود. در «چهار درد» می‌توان آشکارا به دو تاکتیک و تمهید برای روایت رمان اشاره کرد که انگار بعدها به سبک شخصی شما بدل می‌شود. اول رسیدن به چندصدایی در رمان و دوم نزدیک‌شدن به یک تم پلیسی و روح جست‌وجوگرانه در قصه. در «چهار درد» ما با روایت‌های مختلف درباره‌ یک مرگ روبه‌رو می‌شویم. این چندصدایی که منجر به تعلیق در پرداخت معما می‌شود در آثار دیگر نویسندگان حلقه‌ گلشیری یا مکتب اصفهان هم دیده می‌شود؛ مثلا داستان‌های «گردش عصر» و «مجسمه ایلامی» از رضا فرخفال یا مثلا روایت‌های مختلفی که گلشیری در «گرگ» در بیان ماجرای گم‌شدن زن می‌آورد. این چندصدایی معمولا باعث یک عدم قطعیت و درنتیجه تعلیق معماگونه می‌شود. اما شما برخلاف نویسندگان مکتب اصفهان، این تکنیک را به جای داستان کوتاه با جسارت در رمان به کار می‌برید و ماجرای یک مرگ را از خلال روایت‌های مختلف جست‌وجو می‌کنید. این روح جست‌وجوگرانه و نزدیک‌شدن به تم پلیسی در بقیه رمان‌های شما هم تکرار می‌شود؛ هم در «سلام مترسک» و هم در «ماهو». این آگاهانه است و حاصل نگاه شما به ساخت رمان یا اینکه فکر می‌کنید هر تعلیقی در رمان باید حاصل یک گره شبه‌پلیسی و روح جست‌وجوگرانه‌ راوی باشد؟

این روح جست‌وجوگری که می‌گویی و این تعلیق به گمانم در هر داستان‌نویسی هست و باید باشد. راستش آگاهانه یا ناآگاهانه‌بودنش را خیلی درست نمی‌توانم تمییز بدهم. چون فکر می‌کنم ذات آدمی جست‌وجوگر است. امکان ندارد آدم دنبال چیزی نباشد. وقتی دنبال چیزی نیستی و حس جست‌وجویی نداری از درون مرده‌ای. منظورم این است که این حس درون همه هست حالا یکی تسلیمش می‌شود و یکی هم نه، انکارش می‌کند. اصلا تمام قصه‌های آفرینش و خلقت را نگاه کن در هر مذهب و کیش و آیینی هم هست این روح جست‌وجوگر و کشف‌کننده. در نخستین قصه‌هایی هم که از دورهای دورِ تاریخ به ما رسیده این هست. مثلا «گیلگمش» را ببین، بودا را، نوشته‌های گیتا را و «ریگ‌ودا» و خیلی‌های دیگر و دیگر را. پس اختصاص به من و ما ندارد. حالا من می‌توانم مثلا توی داستان نمودی به‌ آن بدهم. کسی دیگر ممکن است یک‌جور دیگری آشکارش بکند. البته پیداست که وقتی تو خیلی می‌خوانی یک چیزهایی ساختار ذهنی و فکری‌ات را دچار تغییراتی بکند. من هم خب کتاب خیلی می‌‌خواندم مثل خیلی‌ها و مثلا یک‌وقت‌هایی رونویسی هم می‌کردم از روی بعضی رمان‌ها... این‌ها بالاخره یک جاهایی اثر خودش را می‌گذارد.

«چهار درد»، با وجود موفقیتش و اینکه می‌دانیم رمانی بود که با وجود حجمش خوانده شد، اما با یک سکوت مشکوکی روبه‌رو شد؛ انگار مثلا به لحاظ زبانی و روایی که رمانی با این حجم و تااین‌حد زبان‌آور نوشته شده، مورد حسد قرار گرفته باشد. چرا رمانی که معتبرترین جایزه ادبی آن سال‌ها -جایزه گلشیری- را می‌گیرد و خوانده می‌شود، هنوز تجدید چاپ نشده؟

اسم این «چهار درد» را که می‌شنوم خودبه‌خود تمام ستون مهره‌هایم تیر می‌کشد. فقط خدا می‌داند که این کتاب چرا توقیف شد. البته که بعضی‌ها با صحبت‌هایی که کردند بی‌تاثیر نبودند در توقیف این کتاب؛ علی‌الخصوص بعضی داستان‌نویسانی که آن‌طرفی بودند و هستند (نه البته آن‌طرف آبی) و توی مصاحبه‌هایی که کردند حرف‌هایی زدند که نمی‌دانم واقعا چه بگویم. آخر این خیلی زشت است که تو صد صفحه- دویست صفحه از یک کتاب هفت‌صد صفحه‌ای را بخوانی و نظر کارشناسانه هم بدهی و بعد بخندی به ریش آن داورانی که کتاب را انتخاب کرده‌اند. خب وقتی نویسنده‌ای که خودش کتاب دارد و یک کوه ادعا این‌جور کاری می‌کند تو دیگر از دیگران چه توقعی داری؟ جالب این‌که ظاهری موجه به خودشان می‌گیرند در مجامعی که حضور به‌هم می‌رسانند. من واقعا نمی‌دانم چه باید بگویم. تحت‌تاثیر حرف‌های همین‌ها که خب اسم و رسمی داشتند و هنوز هم دارند، اداره‌ نمی‌دانم چی و ممیزی کتاب همان وقت، تلفنی مجوز کتاب را لغو کرد. این را ناشر به من گفت البته. خب انگار همه‌شان دیگر راحت شدند. حالا بماند که سر چاپ همین کتاب چه کشیدم، منی که خبر از هیچ‌چیز نداشتم آن وقت‌ها. به هرحال کتاب توقیف شد و نتیجه‌اش شد همین که حالا برو ببین کتاب را دارند نمی‌دانم با چی و با کی و اصلا چه‌جور بی‌مجوز و غیرقانونی چاپ می‌کنند و به ده- پانزده برابر قیمت می‌فروشند و البته که نه کسی خبر دارد و نه اصلا می‌داند و نه ممکن است استغفرا... این‌جور کارها در مملکت ما... همان وقت‌ها شکایت هم کردم و البته که بعدها ترجیح دادم تمام این گله و شکایت‌ها را ببرم پیش خود خدا به ناچار... این از جریان توقیفش. اما اینکه چرا با سکوت مواجه شد این «چهاردرد» بخت‌برگشته، خب این را باید از همان‌ها که سکوت کردند و هنوز هم لابد ترجیح می‌دهند در سکوت یا کنج پسله‌ها حرف‌شان را بزنند پرسید. اما راستش جوابش آن‌قدر‌ها هم سخت نیست. خیلی ساده است، چون کسی حوصله‌ خواندن هفت‌صد صفحه کتاب را ندارد. حق هم دارد. آخر وقتی این همه فیلم و کتاب‌های پنجاه صفحه‌ای و چیزهای دیگر هست چه کاری است که خودت را گرفتار کتابی با این حجم بکنی؟ الان دوره‌ سرعت و تکنولوژی و هجوم اطلاعات ثانیه‌ای است و به قول منتقد عزیزی دوران من و کتاب هفت‌صد صفحه‌ای من دیگر گذشته و فسیل شده‌ام.

در «سلام مترسک»، علاوه بر اینکه راوی شما در معرض یک روایت دیگر (به‌صورت دست‌نوشته) قرار می‌گیرد و روایت خود را هم به‌گونه‌ای به آن می‌افزاید و باز ما با یک رمان چندصدایی روبه‌رو هستیم، با یک فرم رادیکال در روایت نیز روبه‌روییم. این فرم‌گرایی به شکل بسیار رادیکال‌تری در داستان کوتاه «رساله هبوطیه» در مجموعه‌ «آرام در سایه» تکرار می‌شود. این‌جور تجربه‌آزمایی‌ها را جسارت در زبان و فرم می‌دانید یا فکر می‌کنید این فرم‌ها از اساس همراه قصه‌تان آمده‌اند؟ ضمن اینکه از این نمی‌ترسید که مثلا کاری مثل «رساله هبوطیه» متهم به گرته‌برداری از رمانی مثل «بره گمشده راعی» شود، چنان‌که مثلا خود گلشیری «شب هول» شهدادی را که همین رویکرد را به فرم روایت و مساله بینامتنیت با متون کهن و تاریخی داشت، به گرته‌برداری از خود متهم می‌کرد؟

من در هر داستان و رمانی که می‌خواهم بنویسم دنبال تکنیک و زبان جدیدی می‌گردم. امکان ندارد در این رمان‌هایی که از من درآمده و آن‌هایی که اصلا مجوز نگرفته و در ارشاد مانده هنوز و لابد خواهد ماند تا هنوز، یک تکنیک و فرم تکراری ببینی. بنابراین این حسی است که خودم دارم و آگاهانه دوست ندارم دو کتابم را به یک شیوه بنویسم. صد البته که فرم و روایت برای من به‌شدت مهم است. حالا می‌ترسم باز دعوای فرم و محتوا راه بیفتد وگرنه می‌شد در محیطی دور از تعصب همین بحث را دنبال کرد.

بعد از سال‌ها، بالاخره شما دو کار تازه منتشر کردید: یکی مجموعه‌داستان «آرام در سایه» و دیگری رمان «ماهو». شما هم در این سال‌ها گرفتار ممیزی و عدم دریافت مجوز بودید که حالا با این حجم از کار مخاطبان را غافلگیر کردید؟

اینکه دو کتاب از من بعد از شش هفت سال درآمد کار ناشر بود نه من. اما همان مجموعه پنج شش سال توی گرفت‌وگیرهای ممیزی بود تا بالاخره درآمد.

«ماهو»، همچنان به نگاه داستانی شما وفادار است. هیراد که احتمالا زندانی سیاسی بوده تازه از زندان آزاد شده، مثل یک کارآگاه دارد به دنبال گمشده‌اش می‌گردد، یعنی ما باز با یک راوی جست‌وجوگر روبه‌رو هستیم. همچنین ماهو همان زبان بسیار مستحکم و دوست‌داشتنی شما را دارد که تا آخر رمان خواننده را می‌کشاند، اما شاید بهتر می‌بود «ماهو» با تعلیق کمتری به پایان می‌رسید. شاید چون بر این باورم که نباید در رمان مخاطب را در یک خلأ رها کنیم. برای همین معتقدم «ماهو» می‌بایست پایان روشن‌تری می‌داشت و درصد بیشتری از معمای گم‌شدن ماهو در پایان رمان حل می‌شد یا حداقل خطی درباره چرایی و چگونگی رفتن یا مرگ احتمالی ماهو به من داده می‌شد.

به گمانم خود «ماهو» در ساختار و نوع روایتش این پایان را به من تحمیل کرد. درست و غلطش را نمی‌دانم اما دوست داشتم همین‌جوری باشد. بعضی وقت‌ها برای جست‌وجوهایت هیچ پایانی متصور نیست. یعنی نباید باشد. حرف دیگری نمی‌توانم بزنم چون نویسنده بدترین کار ممکنی که می‌کند یا یکی از فجیع‌ترین کارهایی که می‌تواند بکند این است که درباره‌ کارش حرف بزند. حرفی اگر می‌توانستم بزنم توی «ماهو» زده‌ام.

حالا که به این جای راه رسیده‌اید و به عنوان نویسنده‌ای با سبک شخصی و نگاه خاصی به داستان و زبان شناخته شده‌اید، فکر می‌کنید چه نویسندگانی در تاریخ داستان فارسی بیشترین تاثیر را بر داستان ما و بالاخص بر جهان داستانی خودتان گذاشته‌اند؟

اگر تاریخ داستان فارسی را مثلا از زمان «هفت پیکر» نظامی و عبید و عوفی و قبل‌ترش حتی مثلا ناصرخسرو یا بلعمی بگیریم، خب یک طومار باید بنویسم. اما اگر منظور داستان مدرن است که خب مثل همه می‌شود رفت و از هدایت و جمالزاده و گلستان و... این‌ها شروع کرد... اما من خودم به‌شخصه حتی قبل از خواندن هدایت و گلستان و گلشیری، ترجمه‌هایی که خواندم از هوگو و بالزاک و داستایفسکی عمیق‌ترین اثرات را روی مغز و ذهنم گذاشتند. به‌هرحال داستان مثل خود زندگی ا‌ست و زندگی ممکن است رنگ و شکلش یک جاهایی فرق بکند اما اصل و ریشه و جوهره‌ زندگی همه‌جا یکی‌ است و یک چیز است. داستان هم همین جوری‌ است. می‌خواهم بگویم من بعد از خواندن بالزاک و داستایفسکی رفتم سراغ هدایت و دیگران که خب دیگر برام هیچ تازگی عجیب و غریبی نداشتند. البته این را هم بگویم که از همان وقت‌ها هم من زبان و نثر ادبیات کلاسیک‌مان را از نثر معاصر بیشتر دوست داشتم. این یک‌جور وسواس بود که با من بود، لابد چون زبان مادری‌ام یک چیز دیگری بود خیال می‌کردم باید این جوری آن نقیصه را جبران کنم، نمی‌دانم. مثلا خیلی سال پیش‌تر از خواندن داستان‌های مدرن فارسی من بلعمی و ناصرخسرو و عوفی را فوت آب بودم... اما خب بار اول که ابراهیم گلستان را خواندم خیلی لذت بردم. بعد هدایت و بعد دولت‌آبادی و مندنی‌پور و بعدتر گلشیری... اما خودم فکر می‌کنم دو کتاب در عالم داستان‌نویسی بدجوری روی من اثر گذاشت. یکی «نمازخانه‌ کوچک من» و یکی هم «سنگر و قمقه‌های خالی» که ماه‌ها حیران این دوتا کتاب بودم. و البته بعدها بود که ساعدی را به‌ویژه «گدا»یش را و بعد صفدری و «تیله آبی»‌اش را کشف کردم و خب بعدترش دیگر رسیدم به «مومیا و عسل» و «ماه نیمروز» و «شرق بنفشه» مندنی‌پور که چندبار آن را رونویسی کردم و...

آیا در این تاریخ داستان فارسی که درباره‌اش حرف زدیم، داستان کوتاه یا رمانی سراغ دارید که به اندازه‌ای که مستحقش بوده دیده نشده یا داستانی که توصیه کنید بازگردیم و دوباره آن را بخوانیم؟

فکر می‌کنم باید برگردیم و دوباره بهرام صادقی و محمدرضا صفدری را بخوانیم.

 

ثبت نظر درباره این خبر
عضویت در خبرنامه