کارگزاران
: بخش اول این گفتوگو دیروز به چاپ رسید. اکنون بخش پایانی آن را میخوانید.
مقصود من حشو است. یعنی در بعضی از داستانها مثل مثالی که زدم بخشهای ابتدایی زائد هستند.
من جواب شما را با یک مثال میدهم. قطعا برای شما پیش آمده که یک فیلمی ببینید و بگویید اگر من بودم آخرش را طور دیگری تمام میکردم. ولی این کارگردان و نویسنده است که تصمیم میگیرد.
نویسنده بعد از اینکه متن را تمام کرد میتواند قبول کند که اشتباه کرده.
من به حرف شما به عنوان یک پیشنهاد نگاه میکنم. میشود قصه را از صفحه دوم که شما میگویید شروع کرد و بعد آن تکه اول را در آخر داستان آورد. اما این داستان شما میشود نه من. روی شروع این داستان تاکید دارم.
نه من اصلا میگویم این قسمت زائد است. این قسمت چه اهمیتی داشته؟ شما در داستان «آنکه شبیه تو نیست» یک شخصیتی ساختهاید که زرق و برق و تیپ و مد روز و این مسائل برایش همه چیز است؛ یک آدم کوتهفکر. خوب شما چنین آدمی ساختهاید. دیگر اینکه راوی میگوید من در کودکی عکسش را در آلبوم دیدم یا ندیدم چه اهمیتی دارد که شما در اول قصه به آن اشاره میکنید؟
اینها مباحث خیلی فرعی و جنبی است. اینجا میشود یک آنتیتز ایجاد کرد. میشود یکی بیاید و بگوید نه اصلا این قسمت زائد نبوده و نمیشود اینجوری گفت. برای تز شما یک آنتیتز میشود ایجاد کرد و بعد سنتز و همینطور جلو رفت. نه؟
قضیه اینجاست که شما نمیخواهید بپذیرید.
این داستان را خیلی منتقدین خواندند و برای همین هم هست که من روی حرفم پافشاری میکنم. ضمن اینکه من بعد از نوشتن قصه حتما آن را میدهم دو، سه نفر بخوانند. به یک خواننده عادی، یک یا دو منتقد. مثل همان داستان آخر که گفتید به موقع تمام شده؛ دقیقا اگر من جلوتر از آن جمله آخر رفته بودم، قصه خراب شده بود و بعد از اینکه دو، سه نفر خواندند به من پیشنهاد کردند که همانجا تمام کنم و من هم دیدم حرفشان درست است. اما در مورد «آن که شبیه تو نیست» حرفتان را نمیپذیرم چراکه دقیقا میشود یک آنتیتز مطرح کرد و حرف شما را زیر سوال برد.
فکر کنم بحث دارد به جدل کشیده میشود. از خیر این بحث گذشتم.
ببینید من در مورد چیزی که احساس کنم زائد است بیرحمانه عمل میکنم مثل داستان آخر اما در مورد این قصه، نه!
یک مورد دیگر؛ گاهی از روایات کهن استفاده میکنید. نوشتن چنین قصههایی بسیار کار طاقتفرسایی است و متاسفانه غالبا هم خوب از آب درنمیآید. این یک معضل کلی در داستانهای ایرانی است و به مجموعه شما هم محدود نمیشود. کلا نوشتن چنین قصههایی دشوار است. در این مجموعه «هاروت ماروت» اینطور بود؟
سختی کار اینجاست که شما بخواهید آن روایت کهن را در یک قالب مدرن بازخوانی کنید. اما «هاروت ماروت» قصهای بود که من خیلی در مورد آن تحقیق کردم و مضمون آن جذابیت خاصی برایم داشت. این قصه بر اساس یکی از آیات قرآن بود و برایم خیلی جالب بود که بدانم آیا این قضیه ریشه تاریخی دارد یا نه. برای همین راجع به آن تحقیق کردم. شاید درستتر این باشد که بگویم این داستان بیشتر یک کار تحقیقی است تا یک داستان کامل؛ نوشتن آن بیشتر برایم حکم یک آزمایش را داشت و کار دشواری هم بود. مثلا بخشی از داستان، دیالوگهایی که بین رانندهها ردوبدل میشود، واقعا نوشتنش دشوار بود و اتفاقا بخش مهمی هم بود. اما کلا میتوانم بگویم که وارد کردن روایتهای کهن در قصه برای من حکم تجربه را دارد. بعضی نویسندهها هستند که همیشه بر یک سیاق مینویسند و بر همان سیاق هم جلو میروند و به نظرم کار این عده چندان سخت نیست چون از آن دنیایی که ساختهاند پا فراتر نمیگذارند. اما بعضی از نویسندهها مثل خودم دوست دارند که همیشه عرصههای جدیدی را تجربه کنند و این داستان هم برای من حکم یک تجربه جدید را داشت؛ تجربهای که در طول نوشتن بسیار آزارم دادم. یک سال تمام «هاروت ماروت» را مینوشتم و همیشه احساس میکردم که معیوب است. ورژن آخر را که نوشتم باز هم احساس میکردم جای کار دارد و شاید به نظر خودم 70 درصد آن چیزی که میخواستم شده بود. ولی میتوانم بگویم تجربه جالبی برایم بود. ما در ادبیات خودمان امکاناتی داریم که کمتر از آنها استفاده میکنیم. یکی از این امکانات، همین روایتهای کهن هستند که کمتر سراغ آنها میرویم. چرا؟ چون وقتی شما به عنوان یک داستاننویس سراغ آن میروید باید این روایت کهن را بهروزرسانی کنید و بتوانید آن را در قالب یک قصه ارائه کنید. غیر از «هاروت ماروت»، «به چهل روایت دخترانه» هم همینطور بود. این نوع داستانها به نوعی به دغدغه نویسنده بستگی دارد. من اهل مسافرت هستم. در این سفرها تجارب بکری به دست میآورم و دوست دارم از این تجاربم در داستانهایم استفاده کنم.