گروه انتشاراتی ققنوس | چه کسی به اسب‌ها شلیک می‌کند: نقد و گفتگو درباره کتاب «بیمار مقیم»-روزنامه اعتماد
 

چه کسی به اسب‌ها شلیک می‌کند: نقد و گفتگو درباره کتاب «بیمار مقیم»-روزنامه اعتماد

روزنامه اعتماد 

کسی نمی‌داند چه می‌شود که سواران اسب‌ها با آن‌ها به پیوندی درونی و عمیق می‌رسند. انگار که اسب تکه‌یی باشد از تن‌شان، جگرشان که وقتی درد می‌کشد باید آن را خلاص کرد از بند زندگی. کسی نمی‌داند در چشم‌های نیمه‌باز یک اسب زخمی چه حسی موج می‌زند که صاحبش ترجیح می‌دهد او را به این شکل نبیند و شاید از اساس باور نکند که نماد قدرت و صلابت به زیر افتاده است. و لابد چه دردی می‌کشد آن سواری که رضایت می‌دهد اسبش را بکشند گویی که تکه‌یی از درونش را از دست داده است. تکه‌یی که در آن خاطرات شیرین سواری هنوز جنبشی لذت‌بخش دارد. اما در نهایت سوار یا صاحب اسب دلش خوش است به آسودگی تنی که نجیبانه داشت درد می‌کشید و حالا نمی‌کشد. و بر همین سیاق بسیارند کسانی که طاقت دیدن رنج آدمی را ندارند. عزیزی که تا دیروز سرحال و قبراق به محیط پیرامونش رنگ تازه‌یی می‌داده حالا افتاده است در بستر بیماری مهلکی که برخاستن از آن محال است. چه کسی می‌تواند تاب آورد آن لحظه‌های کشدار و پرالتهاب احتضار را؟ بر زبان راندن آن همه دروغ را به بیماری که می‌داند سرانجامش چیست. چه خوب بود اگر آدمی هم در این دم و بازدم‌های واپسین اسبی بود زبان‌بسته که به زبان بی‌زبانی با چشم‌هایی سخنگو از همراهش می‌خواست که آخرین قدم را برای او بردارد.
جانمایه اصلی داستان «بیمار مقیم» را دغدغه مرگ و زندگی می‌سازد. مرگی خود خواسته یا خود ساخته. مرگی که می‌تواند از سوی کسانی طلب شود که می‌دانند با پایان خط فاصله‌یی ندارند. و یا مرگی که راوی پیشقدم شده و به آن‌ها چون هدیه‌یی گرانقدر پیشکش می‌کند. حسین سلیمانی نویسنده این اثر دنیای درونی مردی را می‌سازد که با پرسش‌های هستی‌شناسانه زندانی سلولی است انفرادی. او ساعت‌ها فرصت دارد که از خودش و از ما بپرسد، زندگی تا کجا ارزش جنگیدن دارد؟ و بدون شک خالق این روایت در هنگام خلق به این لایه‌های درونی به شکلی ناخوداگاه اندیشیده و زمینه‌های مناسبی را هم از قضا برای طرح این سوال‌ها فراهم کرده است.
پر بیراه نیست اگر فکر کنیم راوی بیمار مقیم آدم‌های دور و برش  را به شکل اسب‌هایی می‌بیند که هم به شدت دوستشان دارد و هم می‌خواهد در زمان مناسب اگر لازم شد داوطلبانه به کام مرگ بفرستدشان. او هرگز نسبت به آنچه در اطرافش می‌گذرد نمی‌تواند بی‌تفاوت باشد و اتفاقاً آنچه داستان را پر کشش جلو می‌برد همین موضع‌گیری‌های متنوع و گاه متناقض راوی است. تضاد پایه و اساس شخصیت او را می‌سازد و پرگویی‌هایش در بیشتر مواقع به جای آن که کلیدی برای گشودن دری به سوی درون راوی به دست دهد اسباب گمراهی می‌شود. در واقع ما از این راوی بسیار می‌دانیم و هیچ نمی‌دانیم. نوع روایت این داستان به گونه‌یی است که به شکلی طبیعی از همان سطرهای اول اجازه ورود خواننده را به متن می‌دهد. البته فراموش نکنید که خود موقعیت راوی به عنوان زندانی محکوم به اعدام فرصت خوبی می‌دهد برای قضاوت، پیشداوری و مداخله در نگاه راوی به جهان و آدم‌هاش:  «وقتی حکم اعدام بهم دادند، همه انتظار داشتند کاری بکنم. چه کار می‌توانستم بکنم، جز این که بگویم از کاری که کرده‌ام پشیمانم. ولی من که همین طور الکی آدم نکشته بودم که یکهو پشیمان شوم. تازه پشیمان بشوم که چی؟ پس تکلیف آنهایی که کشته بودم چی می‌شد؟! چه کسی می‌توانست آن‌ها را دوباره زنده کند؟! بیشتر از همه وکیلم خودش را به زمین و آسمان می‌زد. آن قدر زخم و زیلی شده بود که دلم به حالش می‌سوخت. نمی‌توانم درک کنم چرا این همه اصرار داشته و دارد تا کمکم کند؛ آن هم وقتی که می‌دانم قاتلم و اگر پایش بیفتد می‌توانم دخل خود او را هم بیاورم...» (ص 8)
منصف اگر باشیم نقطه نظر راوی و نوع ارائه داستانی آن و نیز لحن بلاتکلیف او در بیان ذهنیاتش ما را وادار به حدس و گمانه‌زنی در ارتباط با انگیزه قتل‌ها می‌کند. ما دلمان می‌خواهد باور کنیم که او عمداً و از سر عناد مرتکب قتل نشده است. هر چند خودش آن را به شکلی عمدی مطرح می‌کند. اما نوع نگاه او هر چه در داستان جلوتر می‌رویم به گونه‌یی است که می‌توانیم پیش خود فکر کنیم او از سر اضطرار، به انجام قتل مبادرت ورزیده نه از سر پلیدی. مثلاً وقتی او از خودش می‌پرسد تکلیف آنهایی که کشته بودم چه می‌شود اگر حتی من احساس پشیمانی کنم یعنی نمی‌تواند خودش را ببخشد و در لایه‌یی پنهانی‌تر او حتی آن‌هایی را که کشته است دوست می‌داشته و حالا به فکر خون هدر شده‌شان است. او هنگام به یاد آوردن حرف‌های پدر (که بعدتر می‌فهمیم ناپدری‌اش بوده و او هنوز نمی‌داند پدر واقعی‌اش کیست) از او به شکلی ستایش‌آمیز یاد می‌کند. یا حتی در مورد مقتول دیگر یعنی معلم تاریخ که از قضا رابطه دوستی با پدر راوی هم داشته است. فقط در مورد مقتول سوم است که ما در راوی نوعی انزجار را شاهدیم یا حتی نوعی ترحم را. به نظر می‌رسد او از ضعف و استیصال جوان شهرستانی عذاب می‌کشیده و می‌خواسته صرفاً برای این‌که او را در این حال نبیند، خلاصش کند.
شاید بتوان یکی دیگر از دلایلی را که در شبکه علت و معلولی داستان، به ما در درک انگیزه قتل کمک می‌کند، مساله شغل راوی دانست. همین که راوی با پس‌زمینه‌های نه چندان دلچسب خانوادگی تن می‌دهد به پرستاری کردن از بیماران سرطانی و از این راه ارتزاق می‌کند، برای خسته شدن، کلافه شدن و نهایتاً قاتل شدن کافی است. مگر ظرفیت‌های آدمی تا کجا می‌تواند انباشته شود و بازتابی بیرونی نواشته باشد. اما طراحی چنین موقعیت هوشمندانه‌یی و خلق کاراکتری از نوع جنایت و مکافاتی و نشان دادن جبرها و اختیارهاش بی‌شک کار ساده‌یی نیست. واضح است که اساساً آنچه کتاب «بیمار مقیم» را به اثری خواندنی تبدیل می‌کند ایده آن است. ایده‌یی که شاید به ذهن خیلی‌ها خطور کند اما طراحی شبکه علی مورد قبول در این ژانر داستانی کار ساده‌یی نیست. به خصوص که راوی این داستان دغدغه‌های فلسفی را پس‌زمینه افکار خود باز می‌نماید. خود نویسنده در باب چگونگی شکل گرفتن هسته اصلی کتاب چنین می‌گوید: «مادربزرگی داشتم که نود سال عمر کرد. زنی بود مؤمن. یک عمر نماز خوانده بود و بسیار هم زن تمیزی بود. در اواخر عمرش فراموشی پیدا کرد. کنترل ادرارش را از دست داده بود. من شاهد اضمحلال قدرت‌های او بودم. بارها از خودم می‌پرسیدم، اگر او را از بین ببرم راحت‌تر نخواهد بود. اصلاً آیا مجازم که در کار خدا دخل و تصرف کنم. البته اعتراف می‌کنم که به موضوع قتل و جنایت علاقه دارم. به نظر من جنایت یکی از وجوه بارز زمان ماست. انسان معاصر خودش را، شخصیت‌اش را به این شکل می‌خواهد بروز دهد. در رمان بعدی‌ام هم شخصیتی دارم که نقاش مدرن است. او زنان روسپی را می‌کشد. قاتل زنجیره‌یی است. پرتره این زنه‌ها را می‌کشد و بعد در قهوه آن‌ها زهری می‌ریزد و آن‌ها را از بین می‌برد. این کار پارودی بوف کور و جنایت و مکافات است.»
راوی «بیمار مقیم» در نه فصل می‌خواهد زندگی‌اش را برای ما بازسازی کند. زندگی‌یی که بر اساس نوع نگاهش به پدیده‌ها برای ما ساخته شود. نگاهی فیلسوفانه، طناز، شکاک و گاه شاعرانه که با زبانی الکن و منطقی پارادوکسیکال ساخته می‌شود. او یک جا از زنان به گونه‌یی حرف می‌زند که پیش خود فکر می‌کنیم، نگاهش به جنس مخالف نگاهی است مبتنی بر درک صحیح و عاقلانه و در جایی دیگر به نظر می‌رسد زنان را اسباب بدبختی خود می‌داند. «زن‌ها موجودات دوست داشتنی هستند. باید دوستشان داشت. دست کم نیمی از مردم دنیا، زن هستند، اگر زن‌ها نباشند خیلی از خانه‌ها از تنهایی دق می‌کنند. اوقات زن که تلخ باشد، دنیا طوری گه مرغی می‌شود که نگو...» (ص 26)
اما در جایی دیگر هم همین راوی می‌گوید: «کدام سگی بود که می‌گفت، زن شب است. من می‌گویم زن هم شب است و هم روز. اگر ما مردها روزها در خانه بند نمی‌شویم به این خاطر است که از دست زن‌هایمان فرار می‌کنیم والا من خودم مرد هستم، ما مردها همش دوست داریم توی خونه پلاس باشیم.»
راوی همچنین در هنگام روایت از روابط سرد خانوادگی‌اش چیزهایی می‌گوید ناقص و نصفه نیمه. ما می‌فهمیم که او غالب ایده‌های زندگی‌اش را از پدر یا همان ناپدری وام گرفته است. ناپدری که بیش‌تر شب‌ها مست به خانه می‌آمده و مادر را وادار می‌کرده که انگشت‌اش را در حلق او فرو کند جوری که استفراغ کرده و حالش بهتر شود. جالب اینجاست وقتی که مادر پرده از راز زندگی او برمی‌دارد و به او می‌گوید که این مرد پدر واقعی‌اش نیست، هیچ نشانی هم از پدر راوی به او نمی‌دهد می‌گوید که همیشه در خیابان به چهره مردها نگاه می‌کند بلکه ردی آشنا پیدا کند. هر چند که باز در جایی دیگر به خود می‌گوید چه فرقی می‌کند اگر این مرد را پیدا کند. در سرنوشت او که تفاوتی حاصل نمی‌شود. در حقیقت یکی از پایه‌های فکر راوی را نوعی اعتقاد به قضا و قدر می‌سازد. او در بیشتر لحظه‌ها هویت انسان معاصر را به واسطه مرگ تبیین می‌کند. مرگی قطعی که زندگی به واسطه آن معنا و مفهوم خود را یافته و می‌توان به آن شکل امر ارزشی نگریست. ارزشی که از نگاه راوی به شدت متغیر است و تابع پیش‌زمینه‌های فرهنگی، قومی و جغرافیایی. ما هنگامی که با نظریات راوی در این باب مواجه می‌شویم، می‌توانیم از خود بپرسیم که واقعاً شرایط وقوع جرم تا چه حد می‌تواند در تعیین حکم نهایی او اثر گذار باشد. راوی یا قاتلی که محروم از مهر پدر و مادر تنها دلخوش به رابطه‌یی دوستانه با جمشید و خواهری خردسال بوده و بعدتر هم مشغول یا مجبور به کار پرستاری از بیماران سرطانی می‌شود، آیا واقعاً مقصر است؟ مجرم است و باید اعدام شود وقتی پایگاه عاطفی مناسبی نداشته و چه بسا حتی در لحظه وقوع جرم حالتی عادی نداشته است. شاید حتی در این‌جا بتوان به طرح سوالی جدی‌تر فکر کرد، «راوی افسرده‌یی که همه او را دیوانه خطاب یا قلمداد می‌کنند، می‌تواند مجرم باشد؟»
نویسنده «بیمار مقیم» در شخصیت‌پردازی راوی بسیار دقیق عمل کرده است. چرا که از یک سو او را فردی با دغدغه‌های فلسفی و نگاهی شکاک معرفی کرده و از سوی دیگر آرام آرام ما را با حقیقت روان‌نژند این شخص مواجه می‌کند. به نظر می‌رسد راوی از همان ابتدای نوجوانی به دلیل مرگ خواهر و مادرش از بیماری افسردگی رنج می‌برده است و هر چه جلوتر آمده است نگاه سیاه پدر به پررنگ‌تر شدن این فضای ذهنی کمک کرده است. پدری که بی‌توجه به او فقط به خودش و مسائل ذهنی‌اش مشغول است. اما از هر چیزی هم نطق‌هایی آتشین از باب هستی و آدم‌هایش کرده و راوی را در باتلاق افکار خود به زیبایی غرق می‌کند. راوی که در پانزده، شانزده سالگی هنگامی که با جمشید دوست بوده و با هم بیرون می‌روند به انسان‌ها نگاه مهرآمیزی دارد وقتی برایمان از معصومیت آن دختر بچه‌سال می‌گوید و مهری که ناخودآگاه به شکل دادن پول توجیبی به او بروز کرده است. شاید او در دوران به قول خودش جهالت به پاکی و معصومانه زیستن باور داشته که در مقابل دوست صمیمی‌اش ایستاده و پول بنزین ماشین را می‌دهد به آن دختر و از این دست مهربانی‌ها نمونه‌ها بسیارند در کودکی و نوجوانی راوی در روزگاری که با جمشید در خیابان‌ها پرسه می‌زده و شاید دور بوده است از پدری که با تلخ‌اندیشی جهان را به کام او بعدها تلخ می‌کند. اینکه راوی با مادرش چه رابطه‌یی داشته چندان مشخص نیست اما به نظر می‌رسد چندان هم این رابطه درخشان نبوده که راوی  بیشتر از پدر می‌گوید و تاثیری که از حرف‌های او گرفته، وقتی می‌گوید: «خوشبختی که زورکی نمی‌شود. من هیچ وقت احساس خوشبختی نکرده‌ام. حتی گاهی وقت‌ها خیال کرده‌ام، آدم خوشبختی هستم، دیگران بهم حالی کرده‌اند که احساسم اشتباه بوده است. پدر می‌گفت: از هر کسی که بپرسی، می‌خواهد خوشبخت شود. ولی تو تاحالا آدم خوشبخت توی دنیا دیده‌یی؟ آدم‌ها فقط بلدند حرف مفت بزنند. پای عمل که می‌آید همه جر می‌زنند.» (ص 20)
اما حلقه مفقوده‌یی که به ساخت اثر لطمه‌یی جدی به زعم نگارنده وارد می‌کند اتفاقاً همین ساخته نشدن شبکه روابط داخل داستان است. شاید در نگاه نخست پذیرفتنی باشد که این راوی به دلیل بیماری روحی‌اش نتواند همه چیز را از گذشته‌اش به یاد آورده و به دقت نقل و بازسازی کند. اما واقعاً نوع روابط خانوادگی‌اش به‌زحمت در برابر دیدگان خواننده جای می‌گیرد. ما هرگز نمی‌توانیم به درستی متوجه شویم که دلیل سردی این روابط در کجاست و چرا و چگونه مادر راوی حاضر نیست هویت پدر واقعی فرزندش را برای او فاش کند. آیا خواهر راوی هم از همین موضوع رنج می‌برد؟ آیا ناپدری راوی، پدر خواهرش هست؟ چرا رابطه پدر و مادر راوی با هم رو به نابودی رفته است؟ چه شده است که مادر راوی تن به زندگی با مردی چنین تلخ‌اندیش داده است؟ حسین سلیمانی در این ارتباط معتقد است: «راوی در سلول خود می‌خواهد زندگی‌اش را روایت کند. می‌خواهد زندگی‌اش را انسجام ببخشد. داستان اساساً تعریف مشخصی ندارد. داستان کمک می‌کند ما درکی از گذشته راوی داشته باشیم. داستان قرار نیست زندگی او را شفاف کند. داستان این زندگی را کدر می‌کند. فرمالیست‌ها می‌گویند، بندرنشینان صدای دریا رانمی‌شنوند. ما بارها از یک خیابان عبور می‌کنیم ولی آن را نمی‌بینیم. اما اگر چاله‌یی در آن باشد که پای‌مان در آن فرو رود به ناگاه خیابان را می‌بینیم. زندگی باید همین جوری به واسطه داستان ملموس شود. ساختار داستان این جوری است که می‌خواهد بعضی چیزها را برای ما تعریف کند. داستان تمام قطعه‌های پازل را به ما نمی‌دهد. خواننده باید با خیال خودش تکه‌های مفقوده را پیدا کند.» این تکه‌های گم‌شده از زندگی راوی البته بسیارند. مثلاً ما از رابطه معلم تاریخ و جوان شهرستانی که هر دو به نظر می‌آید سرطان دارند چیزی نمی‌دانیم. دو نفری که راوی آن‌ها را کشته و از نظر خودش اسباب راحتی آن‌ها را فراهم کرده است. حتی رابطه این دو نفر و نوع دوستی آن‌ها با پدر راوی هم مشخص نیست. چرا و چطور پدر راوی که به نظر فرد عامی می‌آید با معلم تاریخ که نگاهی فرهیخته  
دارد دوست شده است و در این میانه موقعیت جوان شهرستانی در این رابطه چیست. آن‌ها بر اساس چه منطقی با یکدیگر در ارتباطند. نویسنده در قبال تمام این سوالات ما را با فضایی سپید روبه‌رو می‌کند. فضایی که باید، تاکید می‌کنم، باید، خودمان برای آن دلیلی بتراشیم. بی آن که این دلیل بتواند توجیهی را برای شبکه روابط انسانی اثر مهیا کند.
از دیگر بخش‌های جذاب کتاب آشنایی راوی با شخصیت خانم دکتری است به نام فریبا محمدی. شخصیتی جذاب در موقعیت تاریک و سیاه سلول راوی. جایی که او فقط می‌تواند در آن خیالبافی و فلسفه‌بافی کند، فلسفه‌یی سیاه و پوچ که دائماً به واسطه خودش هم نقص می‌شود. در چنین موقعیتی فریبا محمدی شبیه تکه‌یی رنگین‌کمان افتاده بر سر راوی می‌تواند متصور شود. تکه‌یی که می‌تواند به حیات ذهنی او رنگی از عینیت داده و ما را هم به پاگردی دلنشین و موجه برای روایت وارد می‌کند. پاگردی که می‌توان در آن لختی نشست، نفسی تازه کرد و دوباره به فرجام تلخ راوی فکر کرد که حتی حالا هم در چنین شرایطی نمی‌خواهد یا شاید هم نمی‌تواند از این حضور دل‌انگیز محظوظ شود. راوی در این موقعیت شاید یکی از زیباترین انواع رفتار متضاد را از خود نشان می‌دهد. رفتاری که نوع خفیف‌تر آن را در ارتباط با وکیلش هم شاهد بوده‌ایم. او با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد. نه می‌خواهد نسبت به این موقعیت خود را رها کرده و لذت حضور زنی زیبا را در زندان تجربه کند، نه می‌خواهد به او دل ببندد. چون فریبا محمدی تنها و شاید آخرین امید راوی باشد نسبت به زندگی. او دکتری است که می‌خواهد جنون راوی را به اثبات رسانده و حکم اعدامش را به حبس ابد تبدیل کند. اما راوی حاضر نیست در مقابل او آن سد نفوذناپذیری شخصیتش را بشکند. شاید هم این سد چنان محکم ساخته شده است که او نمی‌تواند بشکندش. سدی به نام بیماری. عدم توانایی درک موقعیت. فریبا محمدی وقتی برای او شبیه معجزه‌یی نازل می‌شود که دیگر حکم نوشدارو بعد  
از مرگ سهراب را دارد. شاید هم از نظر راوی حبس ابد حکمی است به مراتب طاقت فرساتر، مرگ‌آورتر از اعدام. دیالوگ‌هایی که بین فریبا محمدی و راوی در این بخش رد و بدل می‌شود به خوبی در توصیف وضعیت ارتباطی آن‌ها مؤثر بوده و شرایط فکری‌شان را نشان می‌دهد:
«گفتم: «تو این چهاردیواری فرق زیادی با جنازه ندارم!»
گفت: «جنازه بودن یا نبودنت به خودت مربوط است نه به من. کاری که من می‌توانم بکنم تشکیل دادن پرونده پزشکی برای تو است.»
گفتم: «لابد می‌خواهی ثابت کنی من دیوانه‌ام...»
گفت: «مگر نیستی. هیچ آدم عاقلی به جنایت دست نمی‌زند.»
گفتم: «ولی آن‌ها داشتند می‌مردند. با آن وضعی که داشتند، زنده بودنشان چه لزومی داشت؟» (ص 61)
حسین سلیمانی خود در ارتباط با حضور فریبا محمدی چنین می‌گوید: «خب او نمادی است از نجات بخشی. به درد هیچ کس نمی‌خورد. خودش هیچ رسالتی برای خودش قائل نیست. آدم مهمی نیست چون نقشی در زندگی راوی ندارد.» اما آنچه به روایت یکدست نویسنده لطمه می‌زند زبان پراشکال اوست. زبانی که به کلیت کار آسیب زده است. جمله‌هایی مانند «سختش می‌آمد» یا «دک و پوزم را برانداز می‌کردند» یا «با خیال راحت توهم ببافد» یا «برای زن‌هایی که شیرشان مثل یک چاه در وسط بیابان خشک شده بود و او درمان می‌کرد» از نمونه جمله‌هایی است که با کمی دقت در نحو می‌توانست شکل بهتری داشته باشد. در این ارتباط هم خود نویسنده می‌گوید:  «راوی یک آدم بیمار است. زبانش باید دست‌انداز داشته باشد. طرز بیان جملات بر اساس کاراکتر اوست. راوی دیپلمه‌یی است که کتاب‌های ادبی خوانده است. پس به نظرم این زبان و این نوع نگاه با او مطابقت کامل دارد.» به نظر می‌رسد که نویسنده به بالقوه‌هایی مناسب متن که ظرفیت تبدیل شدن به یک اثر بلندتر را دارد، دقت کافی می‌کرد ما می‌توانستیم شاهد کاری باشیم با ارجاعات دقیق‌تر و عینی‌تر از مکان و زمان. وجود برش‌های اجتماعی و تاریخی به غنای نگاه فلسفی راوی و تعریف ارتباطش با سایر آدم‌ها کمک فراوانی می‌کرد. چرا که ما هنگامی می‌توانیم با این شخصیت مدت بیشتری زندگی کنیم که از جامعه‌اش، شرایط زیست‌محیطی‌اش و پس‌زمینه‌های خانوادگی‌اش بیشتر بدانیم. اطلاعاتی که در فضاهای بینامتنی داستا باید بر اساس فرض و خیال گزینه‌هایی را برای آن متصور شویم. نویسنده در این ارتباط ضمن موافقت می‌گوید: «نمی‌دانم. من تا جایی که نفس داشتم، نوشتم. دست خودم که نیست عمل نوشتن. ولی قبول دارم که این کار ظرفیت تبدیل شدن به رمان را داشت.»
داستان «بیمار مقیم» در شکلی پسندیده به پایان خود نزدیک می‌شود. پایانی که با تمامیت انگاره‌های تکه‌تکه  روایت شده مطابقت دارد. پایانی باز که در ذات خود به جبر محتوم قهرمان اشاراتی ضمنی دارد. او در پایان بی‌آن که نسبت به موقعیت ابتدایی کتاب تفاوتی در دیدگاهش ایجاد شده باشد، در انتظار مرگ‌آور اوقات خود را سپری می‌کند و بیشتر به یاد خواهری است که در سال‌هایی دور از دست داده است. خواهری که درازترین آرزویش رفتن تا سر کوچه و خرید بستنی از سوپر مارکت محله بوده است. او به رفتن به بهشت امیدوار است و فکر می‌کند این تنها امکانی است که برای دیدار با خواهرش دارد.
راوی نقیصه‌گویی که انزوای سلول انفرادی را به رفتن به بند عمومی ترجیح می‌دهد و در سودای دیدار آدم تازه‌یی همیشه گوش به زنگ است. مردی که از وکیلش انتظار معجزه‌یی دارد یا حتی از خانم دکتر محمدی توقع حرکتی جهت نجات دادنش. مردی که به تنها دوست زندگی‌اش وفادارانه می‌اندیشد و هنوز در عین باور داشتن دوستی، به کشتن آدم‌های بیشتری هم فکر می‌کند. او می‌تواند نماد انسان معاصر باشد. تنها در سلولی خالی از نور، مهربانی و صدا. سلیمانی خود از راوی داستانش چنین تفسیری دارد: «تضاد یا پادرادوکس ویژگی انسان مدرن است. تضاد امروزه همه‌جایی است. ما در خانه یک جور زندگی می‌کنیم و در بیرون جور دیگری. این آدم روان‌نژند است و ما نمی‌توانیم از آدم افسرده انتظار داشته باشیم همیشه افسرده باشد. یکهو شاد می‌شود. یکهو هم افت می‌کند. بر حسب این حالت‌ها نظرش عوض می‌شود. فیلسوف که نیست واقعاً. تازه آدم هم کشته. کلاً آدم‌ها خوب فکر می‌کنند ولی بد عمل می‌کنند. طبعاً او پرت و پلا هم زیاد می‌گوید.»
ما در پایان کتاب «بیمار مقیم» با داستانی در خلوت خود تنها می‌مانیم که می‌تواند نمادی از بخشی از درون خودمان باشد. مگر نه این که بارها در خیالات خود به جنگ با کسانی رفته‌ایم که در عالم واقع مغلوبشان بوده‌ایم؟ و مگر غیراز این است که در خیالات خود همیشه در صحنه نبرد پیروز بازگشته‌ایم. راوی و سلولش می‌توانند نمادی باشند از عالم ذهنی ما که شاید تا پایان عمر هرگز نخواهیم صورت عینیت به آن ببخشیم. شاید هم نه. کسی چه می‌داند. آدمی را باید در شرایط خودش سنجید و درباره‌اش به قضاوت نشست. هیچ کس نمی‌داند تا کجا می‌توان لحظه‌های درد کشیدن اسبی نیمه‌جان را به تماشا نشست و کاری نکرد. اسبی که همیشه فقط دویدن را تجربه کرده نه لحظه‌های احتضار را.

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه