گروه انتشاراتی ققنوس | چهره برافروخته: نقدی از جهان کتاب 391
 

چهره برافروخته: نقدی از جهان کتاب 391

چهره‌ی رمان کربلایی‌لو «برافروخته» نیست. عبوس است و سنگین و سرگردان. به قول فروغ چگونه می‌شود به نویسنده‌ای که اینسان می‌رود سنگین و سرگردان، فرمان ایست داد و گفت برگرد. کربلایی‌لو با هر اثری که می‌نویسد یا نوشته از چهره‌ی اولیه‌ای که ساخته بود فاصله می‌گیرد. شاید از برخی جهات نشان از آفرینندگی‌های نویسنده داشته باشد؛ اما این فاصله‌گیری‌ها دارد به سمت نوعی بیگانگی می‌رود. به‌خصوص وقتی این چهره‌های مختلف را در زمان‌های مختلف کنار هم می‌گذاریم و دوباره تماشایشان می‌کنیم. چهره‌ای که او با رمان «خیالات» ساخت و بعد با «زنی با چکمه‌های ساق بلند سبز» و تک داستان‌هایش در این جا و آن جا. با همان اولین آثارش نشان داد که سبکی منحصر به خودش دارد و متفاوت. چهره‌ی آثارش ساده بود و شفاف و روشن. مهم‌تر از همه با کلمات و روایت، راحت بود. به‌شدت پرهیز داشت از پرگویی‌های فلسفی و چرخیدن بر حول ماوراءالطبیعه. روایت‌گر زندگی بود و زن و سکس با نگاهی جزیی‌نگر و جست‌وجوگر. کربلایی‌لو از آغاز نویسنده‌ای مذهبی بود و هست. اما نگاهی جسور، گستاخ و مبتنی بر تجربه‌های جدید داشت. از نوشتن و نشان دادن تجربه‌هایش هر چند ناهنجار با عقایدش، ابایی نداشت. او توانسته بود سبکی جدید را در داستان‌نویسی مذهبی پی بریزد. برعکس نویسندگان مذهبی هم‌عصرش که اکثراً در داستان‌نویسی به‌شدت محافظه‌کارند او «برافروخته»، «رادیکال» و «بی‌محابا» است. خط قرمزهای خودشان و دیگران را تا آن جا که بتواند می‌شکند و از آن‌ها عبور می‌کند. روایت‌های او چهارچوب‌ اخلاقیات و پرهیزگاری‌های رایج را می‌شکنند و وارد عرصه‌های کاملاً ممنوع می‌شوند. هنوز هم ستون‌های اصلی تفکر و بینش او بر مذهب، زن و سکس بنا شده‌اند. کربلایی‌لو هنوز هم همه‌ی این ویژگی‌های خاص و منحصر به فردش را دارد. با این تفاوت که در آغاز توانسته بود به زبانی ساده، گستاخ، تهاجمی، عریان و بی‌ملاحظه دست پیدا کند. اما از رمان مفید آقا شروع کرد به پیچاندن خودش و داستانش. نه برای گسترش ظرفیت‌ها و امکانات داستان‌نویسی‌اش؛ روایت‌ها را و زبان را پیچاند برای اثبات خودش و به نمایش گذاشتن بر و بازو و عضله‌های نویسندگی‌اش، تا به قول معروف رو کم کند و به آن‌ها که داستان‌نویسان مذهبی را به حساب نمی‌آوردند و نمی‌آورند ثابت کند که می‌تواند. خواست پشت همه‌ی آن‌ها را به خاک بمالد. مسیر داستانی او از «مفید آقا» تا «برافروخته» نشان می‌دهد که اگر هم چنین اهدافی را دنبال می‌کرده، راه را عوضی آمده. راهش را گم کرده، راه داستان‌نویسی او از «خیالات» می‌گذرد؛ نه از برافروخته. او به‌عنوان نویسنده‌ی مذهبی «صراط مستقیمی» را در داستان‌نویسی طراحی کرده بود، از مفید آقا به بیراهه افتاد. و به تعبیر و روایت دینی «گم» شد. هم خودش را و سرنخ‌های داستانیش را گم کرد و هم خودش را گم کرد. به هر دو مفهوم گم کردن و گم شدن. درست مثل شخصیت اصلی رمانِ برافروخته: فرهاد که گم‌گشته است و مشوش و سرگردان. تکلیفش با همه چیز و با زندگی به‌هم ریخته است. داستان‌های قبلی کربلایی‌لو خوانندگانش را هم «هوشیار» می‌کرد و هم «هیجان‌زده» این دو کلمه را «حاتم کهریزی» در بخش اول رمان به‌کار می‌برد. وقتی می‌خواهد سرنوشت یکی از آن سه نفر را پیش‌بینی کند. شاید در عالم واقعیت کربلایی‌لو به یک «حاتم کهریزی» نیاز داشته باشد تا او را به خودش بازگرداند. به آن خودِ ساده، راحت و هوشیار در جهان داستانش. نه این خود داستانی سردرگم، مشوش و پرحرف.
برافروخته در سه بدنه‌ی داستانی روایت شده است. بدنه‌ی اول: «طرْف خفی» است. عنوان هر سه از آیات قرآن انتخاب شده. «طرْف خفی» کنایه از روز رستاخیز است و جهنم وعده داده شده و نگاهی هراسان و پنهان و دزدانه به آن آتش برافروخته. قصه‌ای که در این بدنه جاسازی شده زندگی فرهاد، حسن و عزیزه است. حسن و عزیزه خواهر و برادرند و اهل روستا و فرهاد پسرعموی آن‌ها و مهمانشان از شهر. قصه بر محور فرهاد و نزدیک به ذهن او می‌چرخد. هم در بدنه‌ی اول و هم در بدنه‌ی میانی و هم بدنه‌ی پایانی. عزیزه و حسن از مرکز روایت حذف و به حاشیه می‌خزند. عشق پنهان فرهاد به عزیزه در همان طرْف خفی آشکار می‌شود. طرف خفی در 63 صفحه روایت می‌شود. سرنوشت هر کدام از این سه نفر در این بخش توسط حاتم کهریزی پیش‌بینی می‌شود. او در حسن نبوغ اختلاس و دزدی را می‌بیند: «حاتم چشم توی چشم حسن دوخت و به ناگزیر مثل خود زلزله، مثل آوار خشن شد: «چه جور هم! طوری که هیچ وقت نتوانند ردت را بزنند.» حاتم اول سربسته می‌گوید. وقتی حسن سوال می‌پرسد که: «من... استعداد دزدی دارم؟» جملات بالا را می‌گوید. هر سه در نوع خودشان منحصر به فردند. حسن در دزدی و اختلاس. عزیزه در عشق: «گمانم تنها دختری باشی که از این دور و اطراف که دیوانه‌وار دوست داشته خواهی شد... فقط تویی که بی‌هزینه و بی‌تکلف دوست داشته خواهی شد و عزت خواهی دید.» نفر سوم فرهاد است. طالع او مبهم است و پر از «و» و «یا»: «تو بچه‌ی این ورها نیستی. نه؟ چیزی در مورد تو نمی‌توانم بگویم... انگار توی خوابم وقتی به تو نگاه می‌کنم. آدم وقتی می‌خواهد در مورد تو حرفی بزند نمی‌داند کلماتش را با واو به هم پیوند بزند یا با یا.» روایت و زبان داستانی در طرفِ خفی، کمتر به سیاه‌چاله‌های پرحرفی نویسنده افتاده است. عوارض و نشانه‌هایی از آن دارد. اما فشرده‌تر و چکیده‌تر روایت شده. یک معرفی و شناخت اولیه و کلی از این سه نفر و بازگشت فرهاد از روستا به شهر می‌دهد برای شرکت در آزمون مدرسه‌ی تیزهوشان و قطع ارتباط فرهاد با عزیزه و حسن.
«طرف مرتد» بدنه‌ی میانی داستان است و ستون اصلی داستان. چون نویسنده همه‌ی توان ذهنی و داستانی خود را روی آن متمرکز کرده است. نویسنده در اوایل این روایت اعلام می‌کند: «تا پایان این طرْف داستان با محوریت این عمارت پیش خواهد رفت.» اشاره به عمارت کهنه‌ی ساختمان مدرسه‌ی تیزهوشان است. طرف مرتد از صفحه 64 شروع و در صفحه 287 تمام می‌شود. 223 صفحه از رمانی 376 صفحه‌ای. در همین فصل است که نویسنده روایتش را به ورطه‌های چندگانه‌ای می‌اندازد. چهره‌هایی را از کربلایی‌لو در برافروخته و بدنه‌ی طرف مرتد می‌بینیم که در آثار اولیه‌اش حضور نداشتند. مثل کربلایی‌لو در ورطه‌ یا در نقش روضه‌خوان، یا در نقش فلسفه‌باف و فیلسوفی سرگشته که یک سره حرف می‌زند یا حرف می‌بافد. کربلایی‌لو در چهره و نقش یک نابغه، یک اعجوبه با فواره‌ی هوش بشری، و در نقش یک واعظ حرفه‌ای. تا آن جا که تصور می‌کنی به نویسنده الهام شده یا شاید هم وحی که این اثر، آخرین فرصت اوست و او باید هر چه در چنته‌ی ذهنی و فکری خود دارد به هر شکلی که می‌تواند بیرون بریزد. این حس آخر‌الزمانی در رمان، روایت را دچار نوعی سرسام و سونامی کرده و نوعی افسارگسیختگی. انگار نویسنده مغلوب تفکرات، دغدغه‌ها  و وسوسه‌هایش شده باشد. مسلم است که ابداً نمی‌توانیم نویسنده را متهم به چرند و پرندبافی کنیم. او تفکری نیرومند، خلاق و پیچیده دارد. اما در این اثر افسار افکار از دست داستان دررفته و داستان به خدمت آن‌ها درآمده است. در حالی که در داستان همه عناصر باید در خدمت داستان باشند و نه ارباب آن. تفاوت و آن فاصله‌ای که در آغاز به آن اشاره کردم در همین نکته داستانی است. در رمان «خیالات» و «زنی با چکمه‌های ساق بلند سبز»، داستان «ارباب» است و همه‌ی عناصر از جمله تفکر و دغدغه‌های دینی و فلسفی و ماورایی در خدمت آن هستند و در چهره برافروخته، همه چیز برعکس شده است و داستان از اربابیّت به مخدومیّت سقوط کرده.
نویسنده می‌توانست به جای همه‌ی این فلسفه‌بافی‌های ماورایی بی‌سرانجام و غیرداستانی، ستون‌های داستانش را بر سه شخصیت اصلی: فرهاد، عزیزه و حسن بنا ‌کند و همه‌ی دغدغه‌های ذهنی‌اش را پشت صحنه‌ی داستان می‌برد. آن قدر نویسنده با کلمات «هرآینه» و فلسفه‌بافی‌هایش روده‌درازی می‌کند که امکان شناخت و روبه‌رو شدن با شخصیت حسن را از داستان می‌گیرد. و هم‌چنین امکان درگیر شدن با عزیزه و عشقی که آن را پیش‌گویی کرده. این هر دو گنگ و گم می‌آیند و می‌روند و مغلوب تفکرات و فلسفه‌‌بافی‌های ماورایی نویسنده می‌شوند، به‌جای این که مغلوب داستان شوند. به‌عبارتی روشن‌تر، در چهره برافروخته، کربلایی‌لو غالب است و داستان مغلوب.
تفاوت دیگر این اثر کربلایی‌لو با آثار اولیه‌اش، فقدان لذت است. این جمله را کسی می‌نویسد که از آغاز تاکنون تک‌تک آثار کربلایی‌لو را خوانده و در مورد یک به یک آن‌ها نوشته است. آثارش از لذت به مشقت رسیده‌اند. خواننده حرفه‌ای هم باید آن را با مشقت و اعمال شاقه بخواند. هر چند در لابه‌لای این اثر هنوز هم ردپای آن کربلایی‌لوی داستان‌نویس دیده می‌شود. آن لحظات ناب که از کلی‌بافی‌های متشتت فلسفی فرود می‌آید بر زمین داستان و جزیی‌نگری‌هایی که خاص اوست. مذهب و ماورا او را به ورطه‌ی پرگویی‌های کلی‌بافانه و بی‌سرانجام می‌اندازند. زن و سکس او را به داستان بازمی‌گردانند و به سمت جزیی‌نگری‌های داستانی و حیرت‌انگیز می‌کشانند.
فرهاد در طرف مرتد، جهان را از دریچه‌ی هوش و تیزهوشی می‌بیند. در فرمول‌ها و حساب و کتاب‌ها و معادلات ریاضی. برعکس دوستش آیدین که ارمنی است و اصطلاح «فواره‌ی هوش بشری»، تکیه‌گاه اوست و تحقق فواره‌ی هوش بشری را در ادبیات می‌بیند. جالب است دانستن این نکته‌ی فراموش‌شده در داستان که همه‌ی این بحث‌های جدی فلسفی و ادبی در بدنه «طرف مرتدِ» داستان میان نوجوانانی چون فرهاد و آیدین و امید مهدی جریان دارد. این سه طوری رفتار می‌کنند و حرف می‌زنند انگار فیلسوفان و دانشمندانی بزرگسال و پرتجربه‌اند، نه نوجوانانی تیزهوش. و این هم یکی دیگر از نشانه‌های قربانی شدن داستان و به خدمت در‌آمدنش. نویسنده تمام دغدغه‌های ذهنی و اعتقادی خود را تقسیم کرده میان شخصیت‌های مختلفش. آن‌ها دیگر شخصیت داستانی نیستند، ابزاری هستند در خدمت اهداف نویسنده.
در صفحات پایانی طرف مرتد فرهاد از مرحله‌ی تیزهوشی به سمت زن و سکس می‌آید. و به‌زعم روایت دچار «گناه بزرگ» می‌شود. در گناه بزرگ، لذت ناب را کشف می‌کند. برای پاک شدن از گناه از مدرسه‌ی تیزهوشان بیرون می‌آید و به حوزه‌ی علمیه می‌رود. حوزه روی در «طرْف اخفا» اتفاق می‌افتد. نویسنده طرف مرتد را این گونه تعریف می‌کند: «این را نمی‌شود شیوه‌ی نگاه نامید. بلکه بیشتر کنشی تند و تیز متعلق به «سوی نگاه» است. وقتی نگاه را به چیزی ارسال می‌کنیم تا برمی‌گردانیمش، به این بازگشتنِ سوی نگاه می‌گویند ارتداد.»
در «طرف اخفا» ستون دیگر داستان‌های کربلایی‌لو روایت می‌شود: زن و سکس. و بیشتر بر سکس تکیه کرده است. در روایت از سکس و زن کمتر دچار کلی‌بافی و حرافی می‌شود. روایت را بر جزییات فرود می‌آورد. او روایت خاص خودش را از سکس می‌سازد. او سکس را یک تغییر بزرگ می‌داند: «انگار کوفتگی این تغییر بزرگ را، تغییر از سر به میان تنه، که زود بود برای نوجوانی به سن و سال او، در هر گام می‌چشید و از رگه‌های دردی که در کشاله‌های ران و عضلات شکمش ـ که از شرم منقبضش کرده بود ـ لذت خودآزاردهندگان را می‌برد. چه دنج است حیوان شدن.» روایت سکس در آثار کربلایی‌لو همیشه با «حمام» عجین شده؛ از رمان خیالات او تا این جا که طرف اخفای اوست.

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه