روزنامه آسیا
مهناز کریمی نویسنده رمان «سنج و صنوبر» شهرستانی است. یعنی از پایتخت ادبیات دور است، امکان چاپ و نشر آثار و امکان معرفی در محافل ادبی را خیلی دیر پیدا کرد. هر چند که در حوزه داستان کوتاه تجربههایی داشت و در نشریات پایتخت به چاپ هم رساند، اما نخستین رمانش بازتاب وسیعی در میان منتقدان و مطبوعات پیدا کرد. مهناز کریمی بنابه روایت محمد محمدعلی نخستین بار سه داستان بلند را برای چاپ و یا اظهارنظر نزد محمدعلی میبرد که ایشان پس از مطالعه این داستانها با شم قوی نویسندگیاش مؤلفههای یک رمان را در پیوستگی این سه داستان کشف میکند و به نویسنده پیشنهاد بازنویسی این داستانها را در قالب یک رمان میدهد که در نهایت پس از چندی «سنج و صنوبر» متولد میشود، به عنوان اثری مدرن و ماندگار در تاریخ ادبیات معاصر ایران.
محمد رحیم اخوت که خود با رمان «نامها و سایهها» نگاه بسیاری از منتقدان و علاقهمندان به ادبیات را به سوی این اثر جذب کرد و پیش از این هم با رمان «تعلیق» تواناییهای خود را در عرصه رماننویسی نشان داده بود، به نقد و بررسی رمان «سنج و صنوبر» میپردازد، نقاط قوت آن را برجسته میکند و ضعفهایش را گوشزد.
اخوت با این نقددرسی به بقیه نویسندگان میدهد که بدون حب و بغض ، بدون نان قرض دادن و قرض گرفتن، اگر اثری را خواندهاند، شهامت اظهارنظر هم داشته باشند، چرا که ادبیات داستانی ما جز از راه نقد به اعتلاء نمیرسد.
سایر محمدی
هر کدام از 3 بخش اول رمان «سنج و صنوبر» از دید و زبان یک راوی خاص روایت میشود؛ و رمانی رنگارنگ و روایتی چند صدایی را نوید میدهد: بخش اول را «جان براون» - پسرکی دورگه، امریکایی، خودرو – روایت میکند. بخش دوم رازن میانسالی که پس از سالها به میهنش - ایران – بازمیگردد تا سری به عشق کودکی و ریشههای خانوادگیاش بزند؛ و بخش سوم دستنوشتههای باقی مانده مردی از واپسین نسل خاندانی زوال یافته است.
هر کدام از این روایتها حال و هوای خاص خود را دارد و قلم نیرومند نویسندهای را نشان میدهد که میتواند از زبان راویان مختلف، با زبان نثری گوناگون رمانی چند لایه، جذاب، پرشور، پرماجرا و خواندنی را به وجود آورد. به رغم برخی پیرایهها و کاستی (که به آن اشاره خواهم کرد) در مجموع این انتظار برآورده میشود و می توان گفت «سنج و صنوبر» رمانی مدرن و ماندگار است که میشود آن را بارها خواند.
اگر از «رمان مدرن» تعریف مشخصی داشته باشیم و هر سرگذشت دور و درازی را – هر قدر جذاب و خوش کلام - «رمان مدرن» به حساب نیاوریم، اگر میان «داستان بلند» و «رمان» تمایزی قائل باشیم، اگر بپذیریم که «رمان» نوشتهای است که میتوان آن را بیش از یک بار خواند.
نه پیشینه رمان مدرن فارسی خیلی طولانی است نه تعداد آن خیلی زیاد. گمان میکنم یکی از این تعداد معدود، رمان ماندنی و خواندنی «سنج و صنوبر» است.
«رمان مدرن» همچون هر اثر مدرن دیگری مشارکت فعال مخاطب (خواننده) را میطلبد. مخاطب فعال، بازخوانی یا بازخوانیهای خود را دارد؛ که هر یک از این بازخوانی یا بازخوانیهای خود را دارد؛ که هر یک از این بازخوانیها، معناها و لایههای متفاوتی را در متنی واحد کشف میکند؛ و اگر هر کدام از این بازخوانیها بتواند تمام اثر را بپوشاند و تناقض آشکاری با متن نداشته باشد، میتوان آنرا یک بازخوانی یا برداشت درست دانست. برداشتی که در غیاب مؤلف . بنابر مشارکت فعال خواننده در بازآفرینی متن، بازتولید میشود. ماندگاری اثر از همین بازآفرینیهای مجدد و مداوم مایه میگیرد.
چیزی که در نخستین بخش رمان «سنج و صنوبر» توجه را جلب میکند، علاوه بر شیوه روایت درخشان این بخش، نوعی سرخوشی و شادابی درروایت است که جای آن درداستاننویسی فارسی (داستان کوتاه / داستان بلند / رمان) خالی است. تا آنجا که من خواندهام، داستان مدرن و جدی فارسی بیشتر اخمو و غمزده است؛ غمی فرهنگی و جامعهشناختی که از رویدادهای تاریخی و فرهنگی ما مایه میگیرد و گویی گلیم بخت ما را با آن بافتهاند.
اما این اندوه تاریخی – فرهنگی را میتوان با زبانی شوخ و شنگ روایت کرد طوری که هم بیانگر نوعی وارستگی و آب از سرگذشتگی باشد، هم خواندن داستان را شیرین و دلچسب کند (آمیزهای از اشک و لبخند و تجلی حال و هوای کارم از گریه گذشته است، بدان میخندم.) بخش اول «سنج و صنوبر» چنین روایتی را نوید میدهد.
در بخش دوم «آفاق» به عنوان راوی اصلی رمان (که در بخش اول از زبان «جان» او را به عنوان «مامان» شناختهایم) وارد گود میشود و روایت خود را آغاز میکند. همینجاست که انگیزه روایت (به وجود آمدن این رمان) مشخص میشود: «خوب وقتی چاهنیس که سرش بنشینی و ور بزنی، بریز رو کاغذ.» قبلاً به اشاره مشخص شده است که چیزی که باید «رو کاغذ» ریخته شود،یا ماندههای جایی است دور «مث یه نگین سبز که افتاده باشه روشن» به نام «دلخواست» یادماندههایی که چشمهای راوی را «پرپر» میکند، طوری که اگر «تکون بخوره میریزه.»
راوی در بیمارستان با خون اهدایی فردی ناشناس، به زندگی باز میگردد و در این بازگشت، با کسی (جان) «همخون» میشود. همین همخونی، دو فرد بیگانه یعنی جان و آفاق را به هم پیوند میزند و آفاق را به یاد تبار خونی خود میاندازد، تا دست از سیر آفاق و انفس بردارد و به یاد زادوبوم و ریشهها و دلبستگیهای قومی و عاطفی رها کردهاش بیفتد و راه بازگشت را در پیش گیرد.
راوی، پس از بیست سال به ایران و به کاشان و به دلخواست، آن «نگین یشم وسط کویر زرد» بازمیگردد. به جایی که گویی همین امروز آن را ترک کرده است: «صبح بود که باروبنه را جمع کردیم و رفتیم. حالا غروب است که برگشتهام»؛ اما دیگر «از زمین خاکی با نهر آب و پونههای وحشی کنارش خبری نیست.» با این همه، چیزی نمیگذرد که همه آن آدمهای در گذشته دوباره زنده میشوند و زندگی گویی به روال سابق ادامه پیدا میکند. انگار بازگشت آفاق از غرب به شرق سفری نه در مکان، که بازگشتی در خط زمان – به گذشته – است.
درآغاز، مکان و آدمها، غریبهاند؛ اما با دیدن «دایه» (آخرین بازمانده آن روزگار خاک شده) و سپس با دستنوشتههای «دایی اسد» همه چیز دوباره زنده میشود. آفاق بازگشته است تا بار امانت را از دایه تحویل بگیرد. این «امونتی»، «مجری کوچکی» یا «صندوقچه چوبی یک پارچه لک و پیس نقش برجسته»ای است که «نوشتههایی که دورش بند بسته شده» و «دسته دستهاند، ] و[ هر دسته با سنجاق ته گرد به هم وصل است» در آن قرار دارد.
معلوم می شود دایی اسد هم «اهل نوشتن بوده» و به این ترتیب زمینه برای آن روایت سوم آماده میشود.
در سومین بخش رمان، لحن و نثر روایت باز با زیبایی تمام عوض میشود و راوی سوم رشته روایت را به دست میگیرد. زیبایی کار آنجاست که هم آفاق، هم دایی اسد، در روایت (های) خود، خود را به جریان سیال ذهن میسپارند؛ و اجازه میدهند آن باری که سینهشان را انباشته، در این واگویههای بیخود چنان که طبیعت واگویه (بر سر «چاه بگو» یا بر صفحه کاغذ) ایجاب میکند بیهیچ آدابی و ترتیبی، بازگو شود: گرچه هر دوتاشان میدانند که با این واگویهها «محال ممکن است که این قلب وامانده به آرام و قرار برسد.» چون «اندوه آدمیزاد تا کلمه نشده، جوش میآید. کف میکند و سر میرود. ولی به محض اینکه تبدیل به کلمه شد دیگر نه کف میکند و نه سر میرود، بلکه سرب میشود و توی چاه بگو تلمبار میشود برای همیشه.»
آفاق و دایی اسد روایتشان را با نوسان میان زمان حال روایت و گذشتههای دور و نزدیک ادامه میدهند گذشتهها هم عموماً با زمان حال روایت میشود؛ طوری که گویی تمام زمانها در یک اکنون بیآغاز و انجام حاضرند و زمان خطی جای خود را به یک زمان انفسی دورانی یا بیترتیب داده است. هرکلمه، بو، شیای یا حیوان کوچکی (مثلاُ مارمولک) میتواند ذهن راوی را به سالها و رویدادهای دور و فراموش شده پرتاب کند.
در این گشت و واگشت میان زمانها و خاطرهها، بهانه آفاق چهل ساله عشقی است که از کودکی در یکی از زوایای تاریک روحش خانه کرده و هنوز آن قدر نیرومند هست که او را از آن سر دنیا به روستایی کویری و دورافتاده در این طرف جهان بکشد. (میترسم وقتی ملکی را ببینم دست و پایم را گم کنم و به تته پته بیفتم. ببینمش گر خواهم گرفت.). عشقی که مثل تشنگی نیست. مثل گرسنگی نیست. مثل شهوت نیست. «رفع تشنگی، رفع گرسنگی، رفع شهوت، اینا همه با فیزیک سروکار داره. نباید قاتیشان کرد. عشق یه مقوله جداست.» همان طور که هر گونه ارتباط انسانی دیگری دخلی به نیازهای مادی (فیزیکی) ، و حتی اشتراک زبانی، ندارد. راوی نمیتواند «با مینو و خاله فرنگیس» که هموطن و هم زبان و از بستگان اویند «قاتی» شود، اما با یک دختر فرانسوی صد سربیگانه (شارلوت) میتواند. خودش میگوید: «ما هیچ کدوم زبون انگلیسی رو خوب بلد نیستیم ولی ساعتها باهم حرف میزنیم و خوب همدیگه رو میفهمیم . ولی بقیه که به ما گوش میدن از حرفهای ما چیزی دستگیرشون نمیشه.» «میسگری» (معلم زبان) میگوید: به گمونم شماها همدیگهرو حدس میزنید. این «حدس» از هر یقینی قطعیتر و عمیقتر و پایدارتر است. همین گونه حدسهاست که زندگی و آدمها و رابطهها و رمانها و هر چیز سزاوار اعتنایی را شکل میدهد؛ و آن از نمونههای مشابه مجزا و متمایز میکند.
در بخشهایی از رمان «سنج و صنوبر» به شکلی استادانه از لهجه و نحو و کلمهها واصطلاحهای محلی استفاده شده است. استادانه بودن کار از اینجاست که به جای توضیح و زیرنویس دادن (یعنی روال معمول)، عبارتها طوری تنظیم شده است که معنای اصطلاحهای محلی را میتوان حدس زد. به این ترتیب، زبان محاوره و لحن خاص آدمها، همراه با نحو متناسب زبان به دست میآید و رمان از رنگارنگی چشمگیری در روایت و گفتوگوها برخوردار میشود. استفاده از لحن سرخوش و شوخ و شنگ در روایت و فراز و فرود مناسب و نوسان میان اندوه و سرخوشی، روایت را از حالت خطی و تک حسی بیرون میآورد. تعبیرهای خاص و تر و تازه راوی مثل بو و طعم سیبی که «با خودش سر خوشی دارد یک جور خوش خیالی»، یا زمزمهای که «طعم خشک کاه» دارد، یا «مع کشیدن» گاوها که «حال و هوای غروب را دارد»؛ و گاوهایی که «با بدبینی فیلسوفانهای دنیا را نگاه میکنند، طوری که حتی عطر و طعم سیبها هم نمیتواند کاری از پیش ببرد»، روایت را به شکل عجیبی تر و تازه میکند.
با این همه، یکی از آدمهای داستان میگوید «نوشته هالالند، حتی وقتی که خونده بشن. برای اینکه با چشم میخونیم نه با گلو»
«واو» اضافی در کلمه «خوونده» غلط چاپی نیست؛ و نشان میدهد که رسمالخط کتاب و شیوه نوشتن برخی از واژهها نیازمند ویرایش است. همچنین شکستهنویسیهای بیش از حد و ناضرور، نشاندهنده این است که نویسنده به توانایی کمیاب خود در دست یافتن به زبان محاوره و لحن از طریق نحو (نه با شکستن و محاورهای نوشتن واژهها) اطمینان ندارد. (برای مثال: «نیس» به جای «نیست» / «مث» به جای «مثل» / «لبه» به جای «لب»… من نمیدانم نویسنده وقتی «مث» را در حالت اضافه بدون «ه» مینویسد، چرا «لب ایوان» را لبه ایوان نوشته است!؟ از این گونه ناپیراستگیهای ویرایشی در متن چاپ شده فراوان است؛ اما اینها چیز چندانی از حد و قدر این رمان کمنظیر کم نمیکند. اشکالهای اساسی رمان در پیرایهها و اضافههایی است که از پیکره (ساختار) رمان بیرون میماند و هیچ کمکی به شکل گرفتن رمان و پیشرفت روایت و تکامل حسی – روایی آن نمیکند (امیدوارم نویسنده از آن کسانی نباشد که به بهانههایی چون «ساختارزدایی» و این حرفها هر شلنگ تخته انداختنی را در داستان موجه میشمارد.) من باب نمونه؛ آن بخشی که به دیدار «سرخپوست»ها در «کافه اسب سیاه» و سپس در پارتی « Week end» «توی پارک ساحلی سانفرانسیسکو» (از ص 137 تا 181) میپردازد، هم خیلی بیمزه است، هم چندان ربطی به پیکره اصلی رمان ندارد.
اشکالهای اساسی دیگر هم هست: زیادهروی در چیزی که با تساهل میتوان آن را طنزپردازی نامید، باعث میشود که آدمهای داستان به کاریکاتور و رفتارها به مضحکه تبدیل شود. گویی اکثر آدمهای داستان دیوانهاند. این زیادهروی در طنز و مزاح گاه سر به لودگی میزند؛ و از متانت و نیرومندی رمان میکاهد.
اگر رمان «سنج و صنوبر» قبل از چاپ، آن طور که در کشورهای پیشرفته معمول بود، توسط یک ویراستار، کارشناس ویراسته و پیراسته میشد، از بهترین رمانهایی میبود که در زبان فارسی نوشته شده است.
اما تا همین جا هم دستکم بهترین رمانی است که من در این چند سال خواندهام. رمانی که به راحتی میتوان آن را بارها خواند و لذت برد. شیوه روایت، لحن زنده وخوندار تکتک آدمها،گستردگی و درهمریختگی متناسب زمان و مکان، غلیان حسها و عواطف، تنوع و رنگارنگی احساسات، بهرهگیری درست از نثرها و بیانهای متفاوت استفاده مناسب از لهجه و نحو و واژگان محلی و وارد کردن آن به ادبیات، تقابلها و تعاملهای فرهنگی، تناسب دو شیوه بیان سرخوش و اندوهبار، ضرباهنگ مناسب در زبان و روایت، برشها و پرشهای به جا، نوآوری و ابداع در صناعت و صنایع بدیعی (تشبیه و استعاره و…) و خلاصه: یک روایت تر و تازه از منظر و مناظری بدیع و… هر کدام از این ها میتواند یک داستان را به نوشتهای خواندنی و به یادماندنی تبدیل کند.
برای نمونه کافی است بخشی را که از صفحه 135 شروع و در صفحه 151 پایان مییابد خواند، تا فهمید نویسنده با چه تردستی حیرتانگیزی فاجعه و مضحکه، سرخوشی و انوه، سرگذشت وحکمت و انواع لحنهای گوناگون را درهم آمیخته و آمیزهای از عناصر رنگارنگ را، درست مثل یک تخته قالی کاشان، درهم بافته است. این قالی ریز بافت و خوش نقش و نگار را میتوان انداخت روی بخش قبل (ماجرای امیر اصلان خرسوار – ص 121 تا 134) یا روی آن بخشی که به ماجرای عیش یک شبه سلطان صاحبقرن (ص 167تا 172) میپردازد و مضحکه آن را فراموش کرد. گرچه انگار چیزی نیست که فراموش شود. تمام آن چیزهایی که به نظر میرسد فراموش شده است جایی در زوایای تاریک ذهن جا خوش کرده تا در موقع مناسب سر از زیر خاک درآورد و چون پیچکهای بهاری همه جا را بپوشاند. وقتی نویسنده این توانایی و این قلم روان را داشته باشد که خود را به جریان سیال و مهارناپذیر ذهن بسپارد، پیچکها شروع میکنند به رشد و هر شاخهشان به سویی میرود؛ و آنچه در نهایت به وجود میآید. پهنهای سرسبز و شاداب است به نام «سنج و صنوبر».
آن بخش از داستان (ص 207 تا 218 ) که از زبان دایی اسد به ماجرای دختر قالیباف (گلاب) و مرگ او میپردازد از تأثیرگذارترین بخشهای داستان است (یا من زیادی دل نازکام؟). گلاب قالیچهای ابریشمی را تمام میکند و پای دارقالی چشم به هم میگذارد و تمام. حالا «کی میخواهد روی این قالیچه بنشیند؟ کی میخواهد روی این قالیچه راه برود؟» روی این قالیچهای که بافته دست دخترکان قالیباف است که صد صفحه بعد باز سروکلهشان پیدا میشود. دخترکانی با «پاهای لاغر استخوانیای که در کودکی یا کمی بعدتر، بزرگ شده را به کلی از یاد بردهاند.» (ص 317)
اندوه جاری در زیرپوست داستان ربطی به اینجا و آنجا ندارد. به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. اگردر روستاهای کویری ایران، «گلاب» و دخترکانی چون او در پای دار قالی مفلوج میشوند، در برکلی کالیفرنیا هم «چارلی» و «یک گروهان» سرباز از گرن به پایین فلجاند. فقط چارلی نیست که «از تمام بدنش سرانگشت سبابه چپش، ای تکانکی میخورد.» چندان فرقی نمیکند. فقط شکل و علت بروزش متفاوت است. این نوعی «وضعیت بشری» نوعی اندوه وجودی (هستییانه) نوعی شوربختی ناگزیر است که هستی آدمی را فرا گرفته است. اندوه ناشی از این شوربختی، همچون آبی در لایههای زیرین خاک در زیرپوست داستان، جاری است و فقط گاهی همچون چشمهای از دل خاک میجوشد و آشکار میشود.
با این همه، زندگی همچنان ادامه دارد و چارلی معتقد است:«به هر حال به اندازه زندگی یک سوسکم که باشه بازم خوبه.» همین جریان زندگی است که رمانهای ماندگار و از آن جمله «سنج و صنوبر» را ماندگار میکند. به شرطی که زندگی – با تمام خوشیها و ناخوشیهای آن – واقعاً در آن جریان داشته باشد.
عیش یک شبه سلطان صاحبقران و ماجرای اخته کردن مردی که قرار است شوهر «کبکی» بشود مثلاً یادآور خزعبلاتی است که 60 سال پیش «حکیم الهی» درباره عیاشیهای تاجالسلطنه و شازدهای قاجار مینوشت و بیشتر نشاندهنده عقدههای افراد فرودستجامعه است که با قصهپردازی درباره «عیش بزرگان» محفل فقیرانه خود را رونقی میبخشند.
میخوانم و پیش میروم. میخوانم و لذت میبرم. میخوانم و گاهی کلمهها مثل سرب روی نفسم سنگینی میکند. این بیان شیرین و شوخ و شنگ، این وارستگی ناشی «از آب از سرگذشتی»، از هر زنجمورهای تأثیرگذارتر است. بیانی روان و زلال همچون آب، همچون باران. به قول خود راوی: «بارش یکریز کلماتی که از دهانهای مختلف میریزد.» مصداق امروزی همان بارانی که در لطافت طبعش خلاف نیست؛ هم لاله میرویاند و هم در شورهزار خس.
رمان، این روایت تلخ و شیرین توأمان این «واگویه غم غربتی که تا همیشه هست»، عین رودخانهای که چون «خط بگیر و بیا» پیچ و تاب میخورد و از «دلخواست» میگذرد و راه بیابان را پیش میگیرد، سرانجام در آب کندی آرام میگیرد و زلال در زیر آسمان برق میزند. (ص 369 تا 376) «خدا به سر شاهد است از کبکی هرچه به یاد دارم حسن و الفت است…» «توی صورت سرخ و سفیدش خوشی و خنده موج برداشته بود. گیسهای بلندش، خیس و به هم گوریده روی سرخی متکا ریخته بود. از خرمن کاه آتش گرفته، خاکستری بسایم. میخواستم خاکستری باقی مانده بود صورت جلو بردم میخواستم پیشانی بر خاکستر بر سر بریزم…»
سرانجام از تمام آن شرارهها و آتشها همین خاکستر بر جا مانده است که از هر آتشی گرمتر است و از هر آبی زندگیبخشتر. محبتی «فارغ از هر رنگ و ریا. محبتیها فارغ از هر میلی» که اگر آدمی به گوهر ناب آن پی میبرد «مثل خود آدم (…) قید بهشت را» میزد . راوی زمانی به این گوهر ناب پی میبرد که کار از کار گذشته است. با این همه اکسیر این محبت چنان کارساز است که راوی حاضر نیست دهانش را به نفرین کسی که یک عمر مانع او بوده بیالایند: «خواستم دهان به نفریت مادر ملوث کنم اما چنان انوار الهی سر تا پای وجودم را منور کرده بود که نفرین به طلب آمرزش مبدل شد.»
آخرین بخش رمان، آخرین فصل یک عشق چهل ساله است. این بخش از زبان یک راوی دیگر (نگار) روایت میشود؛ و به خوبی نشان میدهد که چرا «اندوه آدمیزاد (…) به محض اینکه تبدل به کلمه شد (…) سرب میشود» و روی نفس آدمی سنگینی میکند. با این که به قول نویسنده «نوشته هالالند، حتی وقتی خوونده بشن» اما هنر نویسندگانی بزرگ این است که آها را به زبان میآورند، زبان آنها را بازمیکنند و به این ترتیب رمانهای ماندگار به وجود میآیند.