گروه انتشاراتی ققنوس | نه این راهش نیست
 

نه این راهش نیست

یادداشتی بر داستان‌های مصطفی مستور در دو کتاب چند روایت معتبر و من دانای کل هستم 

روزنامه شرق

مصطفی مستور، نویسنده و مترجم شناخته‌شده‌ای است. او بعد از موفقیت‌هایی که رمان «روی ماه خداوند را ببوس» برای او به همراه آورد توانست مخاطبینی را به دست آورد که از داستان‌های دراماتیک او لذت برده و از روایت نسبتاً ملموس و سهل وی استقبال کردند. مستور در این چند ماه گذشته دو مجموعه داستان را با فاصله زمانی کوتاهی منتشر کرد. «چند روایت معتبر» توسط نشر چشمه و «من دانای کل هستم» توسط انتشارات ققنوس منتشر شدند که داستان‌های آنها از منظر مفهومی و معناشناختی در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. مستور در این دو کتاب با محور قرار دادن روابط انسان‌هایی در آستانه شکست و خستگی، جهانی را ساخته که از آشفته‌نویسی و سیلان ذهنی به سوی گونه‌ای هذیان‌های شهری و اصول‌مند حرکت می‌کند. هذیان‌هایی که نه تنها ساختارشکن نیستند، بلکه در جست و جوی فرمی محافظه‌کار برای ترمیم و یا تثبیت وجودی این انسان به سر می‌برند. برای نگاه به کلیت داستان‌های این دو مجموعه دو محور اصلی را در نظر می‌گیریم: 
 
شاید از منظر صورت و فرم روایی دو مجموعه داستان مصطفی مستور با یکدیگر تفاوت داشته باشند، اما، دغدغه‌های روایی و درونی آنها تا حدودی یکسان است. مستور، در داستان‌های اخیر خود کوشیده است، تا از فضاهایی بنویسید که بیانگر تنهایی شاعرانه و استعاری آدم‌های خود باشد. این تنهایی جنسی دوسویه دارد، یعنی انسان او که فاقد گذشته‌ای آشکار و قابل ذکر است، به «حال داستانی» آمده و می‌کوشد با ارتباط برقرار کردن با یک جهان پویا و پرجاذبه دیگر کلیت فردی خود را حفظ کند. این حرکت، موجب می‌شود تا او که از فقدان خاطره و گذشته‌ای آشکار رنج می‌برد،‌ دچار تک‌گویی و یا لحن‌های متفاوت و متعددی شود و از آنها به عنوان مخاطبی فرضی استفاده کند. چهره دیگر این تنهایی در سنتی خلاصه می‌شود که ذهن این انسان را محاصره کرده است. انسان مصطفی مستور، به دلیل ظرفیت‌ها و تمایلات اخلاقی و آرمانی‌ای که دارد نمی‌تواند خشونت موجود در روابط را درک کند، به همین دلیل یا دست از مبارزه خود برمی‌دارد یا از وجودش صرف‌نظر می‌کند و یا می‌کوشد تا با توسل به همین آرمان‌های اخلاقی و پشتوانه‌های ایدئولوژیک خود را زنده نگه دارد. بنابراین در خوانش داستان‌های مستور باید به آن بن مایه و پشتوانه اخلاقی آدم‌هایش توجه کرد. در واقع انسان داستان‌های وی، انسانی با فطرت کلاسیک است که نمی‌تواند و نمی‌خواهد اصول را به کناری بگذارد و به سمت یک رئالیسم شهری حرکت کند. به طور مثال: زن داستان اول من دانای کل هستم، با وجود این که تن به فساد داده، از یک پتانسیل بالای روحی برخوردار است که او را نه تنها تقدیس کرده بلکه، در پایان از وی چهره‌ای معصوم و زجردیده می‌آفریند. پس دو نکته اصلی در این قضیه صادق است، نخست این که مستور در داستان‌های خود بر این است که انسان خود را در موقعیت‌های خاص و نامتعارفی قرار دهد و سپس به آرامی روایت وی را تا پایان ادامه دهد. اما مسئله مهم در این است که انسان او در نهایت فقدان ارزشی وجودش نیز نمی‌تواند، ساخت کلی جهانش بعنی جبر موجود در روایت را برهم زده و از قواعد بازی خارج شود. می‌توان گفت، در داستان‌های مستور، انگاره‌ای به نام وجدان شاعرانه و یا وجدان اخلاقی چیزی است که موجب سر نهادن انسان در برابر این جبر می‌شود. آدم‌های مستور هیچ یک فاقد اصول نیستند، آنها با وجود این که در تنگناهایی مانند شکست‌های عشقی، تنهایی کشدار و یا مسئله بودن یا نبودن قرار دارند اما چون قدرت راوی بودن از ایشان سلب شده، نقش اوبژکتیو در روایت دارند. به همین دلیل در نهایت، آن دانای کل مستتر است که حرکات ایشان را انتخاب کرده و ایشان را تصویر می‌کند. این نگرش متعالی به ذات روایت و رابطه انسان درون متن با دانای کل یک رابطه علّی و معلولی است. 
نکته دوم در باب نگرش اخلاقی انسان مستور به جهان را باید در رابطه او با مولفه‌هایی معنایی و متافیزیکی مانند مرگ، عشق و ... جست و جو کرد. ساختار داستان‌ها به گونه‌ای طراحی شده که انسان مستور نمی‌تواند بین فردیت خود و کلیت جهان، تعریفی صحیح ارائه کند. او کم و بیش یک ناظر فعال است که به داستان پرت شده و فرو ریختن را با سکوت گزارش می‌کند. وقایع اجتماعی پیرامون او هیچ گاه نمی‌تواند وی را از کلیت شاعرانه جهان عینی که وی آن را درک کرده جدا کنند و به سمت باورهای رئالیستی سوق دهند، به واقع باید گفت: مصطفی مستور، برخی از داستان‌های خود را فدای کلیت رفتاری‌ای می‌کند که جهان اخلاقی برای انسان او در نظر گرفته است. مستور در فضاهای خود به سمت نگاه کاروری گرایش دارد، یعنی آن ظرافت‌ها و سکون مینی‌مالیستی را طراحی کرده اما در پایان داستان، به سوی کلان‌نگری و اخلاق‌گرایی درون‌ متنی‌ای حرکت می‌کند که با ذات انسان شهری او در تضاد است. نویسنده، ریتم و ضرباهنگ روایت را به خوبی می‌شناسد اما به دنبال کارکردی تراژیک است. این کارکرد تراژیک به دلیل تناقض وجودی با آن فضای مینی‌مالیستی باعث می‌شود، انسان او با پایان‌هایی مواجه شده که از ذات این نوع داستان‌ها به دور است. به طور مثال در داستان «در چشم‌هایت شنا می‌کنم، در دست‌هایت می‌میرم»، مستور چنان فضای ذهنی درخشانی را می‌سازد که می‌توان آن را یک روایت بی‌نقص از ذهنی جزیی‌نگر دانست، اما چون نویسنده به رمانتیک‌گرایی و ایجاد یک خوانش شاعرانه علاقه دارد، شخصیت‌های پیچیده و چندلایه‌ای مانند یونس را دچار مرام‌های اخلاقی و آرمانی‌ای می‌کند که با کلیت داستان در تضاد است. مستور به دنبال یک اتفاق می‌گردد و این اتفاق که در پایان داستان‌ها هم روایت می‌شود، به دلیل عدم تجانس ساختاری و مفهومی با آن کلیت روایت شده موجب می شود تا داستان آسیب ببیند. یکی دیگر از ویژگی‌های مصطفی مستور به نوع فضاپردازی او بازمی‌گردد، مستور در این قسمت با خالی کردن فضا از اشیا و میزانسن‌های تزئینی موجب می‌شود تا تمامی عناصر موجود در صحنه، کارکرد مثبتی پیدا کنند. به نحوی که گاه یک لاک‌پشت، یک ماشین‌لباسشویی و ...باعث می‌شوند تا داستان از یک نوع جزی‌نگری عمیق بهره‌مند شود که به واسطه آن شخصیت‌ها می‌توانند جنبه‌های دیگری از وجود خود را آشکار کنند. این فضاسازی دقیق و در عین حال کاربردی به همراه روایت‌های ساده ذهنی آدم‌ها ترکیب موفقی را می‌سازند، که مخاطب داستان می‌تواند از آن به سوی شخصیت‌پردازی آدم‌ها حرکت کند. همان‌طور که گفتم، مستور، نویسنده‌ای است که می‌کوشد تا با درهم آمیختن شاعرانگی ذهن آدم‌های خود با واقعیت‌های ناخوشایند جهان عینی، گونه‌ای جدید از داستان موقعیت را بیافریند، این شاعرانگی تکرار شونده ریشه در زبان روایت دارد و هرگاه که مستور به این سو حرکت می‌کند به آن نتیجه داستانی مورد نظر نزدیک می‌شود (مانند داستان کشتار) اما گاه این تغزل و شاعرانگی به داستان‌ها تحمیل می‌شود و به همین خاطر داستان از فرم طبیعی و پذیرفتنی خارج شده و بیشتر به شعارهایی دلنشین تبدیل می‌شود. متاسفانه اکثر آدم‌های مستور، با وجود تفاوت‌های ریشه‌ای شبیه به هم ساخته شده‌اند و همین نکته موجب می‌شود تا برخی از قصه‌ها اغراق‌آمیز به نظر بیایند. به طور مثال، شخصیت داستان «و ما ادریک ما مریم؟» آن چنان در سطح این شاعرانگی حرکت می‌کند که نه تنها نمی‌تواند در روایت تثبیت شود بلکه بسیار غیرطبیعی هم به نظر می‌آید. به عقیده من مصطفی مستور باید کمی به جنس آدم‌هایش توجه دقیق‌تری داشته باشد زیرا عدم توجه به این نکته موجب می‌شود تا تمام تلاش‌های او با خلق لحظه‌های درخشان هدر شود. نکته آخر این یادداشت به تاکید مستور بر روابط غیرعادی آدم‌هایش بازمی‌گردد که این نکته هم در برخی از داستان‌ها جواب داده و در برخی جواب نمی‌دهند، او به خوبی می‌داند که انسانش از یک خلاء روحی و عاطفی رنج می‌برد و به همین دلیل می‌کوشد با ایجاد رابطه‌هایی عمدتاً عاشقانه، خود را از این هول برهاند. این حرکت در کمتر داستانی به نهایت خود می‌رسد و انسان او که ذاتی محافظه کار و ارزشی دارد، نمی‌تواند من درونی را در جهان ناخوشایند بیرونی رها کند، به همین دلیل یا دست از بازی می‌کشد و یا خود را تباه می‌کند. این تقابل کلاسیک بین خیر و شر موجب می‌شود تا مستور نویسنده آرمانی انسان‌های در آستانه فروریزی باشد. چیزی که هنوز نتوانسته نمونه یکدست و دقیقی از آن به دست دهد. شاید بتوان گفت، مستور به شدت آدم‌هایش را دوست دارد و این علاقه اجازه حرکت‌های غیرمتعارف را به او نمی‌دهد. جایی که بحث عشق‌های کثیف و یا روابط نامشروع به میان می‌آید انسان او گیج می‌شود و روایت نمی‌تواند این واقعیت را تاب بیاورد. مثلاً زن بدکاره او، هیچ گاه در شرایط پست و طبیعی روایت نمی‌شود. آدم‌های او تحمل دیدن این نابهنجاری‌ها را هم ندارند این معصومیت قابل احترام است اما به ایدئولوژی داستان‌های او ضربه می‌زند. به طور کلی، دو مجموعه، چند روایت معتبر و من دانای کل هستم، کتاب‌هایی متوسط هستند که بیشتر از عدم یکدستی رنج می‌برند. 

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه