گروه انتشاراتی ققنوس | "نقد عقل تاریخی": گفتگو با منوچهر صانعی دره بیدی
 

"نقد عقل تاریخی": گفتگو با منوچهر صانعی دره بیدی

اطلاعات حکمت و معرفت

مفهوم آنچه دیلتای علوم انسانی نامیده و امروز به همین نام خوانده می شود اولین بار در نوشته های ارسطو به عنوان « دانش شهر نشینی» آمده است. در قرن نوزدهم پیش از دیلتای در فرانسه آگوست کنت آن را جامعه شناسی نامیده است. دیلتای این مجموعه را به زبان آلمانی Geisteswissenschaften نامیده که ترجمه تحت اللفظی آن علوم روحی است و در زبان فارسی از طریق ترجمه انگلیسی آن (human sciences) به علوم انسانی ترجمه شده است. بنا بر تقسیم بندی های دیلتای، که آخرین و کامل ترین تقسیم بندی علوم است این مجموعه در مقابل علوم طبیعی به نام علوم فرهنگی شناخته می شود و عبارتست از، اقتصاد، حقوق، سیاست، جامعه شناسی، روان شناسی، تاریخ، جغرافیا، دین شناسی، اسطوره شناسی، اخلاق، زبان شناسی، ادبیات و تحقیق در اقسام هنرها یا هنر شناسی. علوم انسانی از ارسطو تا به حال تغییرات زیادی گاه در تعریف و گاه در روش و موضوع و غایت داشته است. دیلتای به عنوان یکی از مهمترین متفکران و فیلسوفان معاصر بر تقدم علوم انسانی بر علوم طبیعی تأکید و اصرار می ورزد. او بر این نظر است که «ضابطه مندی علمی، خواه در علوم انسانی خواه در علوم طبیعی مبتنی بر نظامی از ارزش ها یا ارزش شناسی بوده که جایگاه آن در علوم انسانی است.» اهمیت و ضرورت بحث درباره جایگاه علوم انسانی وهمچنین ترجمه جلد سوم از مجموعه آثار دیلتای و انتشار آن از سوی انتشارات ققنوس من را بر آن داشت به نزد دکتر منوچهر صانعی دره بیدی در دفتر ایشان واقع در گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی بروم و از نزدیک با ایشان به گفتگو درباره اهمیت و جایگاه علوم انسانی بنشینم. 
می خواهم در چهار سطح و مرحله با شما گفتگو کنم. در مرحله اول و دوم می خواهم به گفتگو درباره علوم انسانی و دیلتای وهمین طور جلد اول این مجموعه بپردازم. در مرحله سوم از گفتگو به سراغ جلد سوم می روم. و در آخرین مرحله علاوه بر بحث درباره ترجمه شما، می خواهم درباره نسبت ما ایرانی ها با علوم انسانی، جایگاه دیلتای و آثار او در ایران و تعریف دوباره ما از علوم انسانی گفتگو کنیم. بنابراین برای پرسش نخست می خواهم به شکل گیری و همین طور سیر تحول و تطور علوم انسانی نزد اندیشمندان بپردازم. لطفا بگویید مفهوم علوم انسانی یا مفاهیم نزدیک به آن با کدام فیلسوف شروع شد و چه مراحلی را طی کرد تا به دیلتای رسید؟ 
 
تیتر و اصطلاح علوم انسانی جدید است ولی به لحاظ محتوا به دنیای قدیم بر می گردد و می توان گفت که ارسطو پایه گذار آن است. در این باره می توان به کتاب سیاست و اخلاق از ارسطو اشاره کرد. زیرا او نخستین کسی است که کتاب های مستقلی در این حوزه نوشته است. او راجع به علم سیاست، حقوق و اخلاق سخن گفته است. بنابراین ارسطو نخستین کسی است که راجع به مفاهیمی که بعدها نام علوم انسانی گرفت، اندیشید و دست به قلم برد. عجیب این است که نوشته های ارسطو هنوز تازگی و اهمیت خود را حفظ کرده و از دایره اندیشه متفکران خارج نشده است. برای مثال اگر شما بخواهید در دنیای اندیشه امروز 10 کتاب اخلاقی مهم نام ببرید، حتما هنوز هم یکی از آن ها، اخلاق نیکوماخُس ارسطو است که باز هم شاید این اثر در مقایسه با بقیه مهم تر باشد. وقتی مسیحیت و اندیشه مسیحی شکل گرفت، تحول بزرگی روی داد که تمام آنچه ما به آن علوم انسانی می گوییم شامل مجموعه باید و نبایدهای اخلاقی، حقوقی، سیاسی ... صبغه کلامی گرفت و به احکام الهی و کلیسا بازگشت. سخن کلیسا این بود که خداوند یکسری احکام برای ما تعیین کرده که ما باید به عنوان انسان فقط آن ها را اجرا کنیم. نتیجه این می شود که آنچه که ارسطو درباره حد وسط بودن فضیلت می گفت، هیچ اهمیتی ندارد. اینکه به نظر ما چه چیز حد وسط باشد مهم نیست، بلکه مهم این است که خداوند چه چیز را به عنوان حد وسط تعیین کرده است. در قرون وسطی تمام رفتار انسانی، مباحث حکومتی و حقوقی، ارزش های اخلاقی، رفتار اقتصادی همه به حکم الهی بازگشت و این گونه شد که زندگی مردم براساس انجیل های چهارگانه و احکام کلیسا مبتنی شد. تا اینکه در عصر جدید با ظهور بیکن و دکارت به تدریج وسیله جدا شدن احکام الهی از زندگی مردم فراهم شد. دکارت کتاب «انفعالات نفس» را نگاشت که مبنای اخلاق به معنای امروزی آن است. علمی به نام اقتصاد و مفاهیمی چون تولید، تقاضا، عرضه و غیره پدید آمد که دیگر ربطی به احکام الهی نداشت. پس از دکارت، لایبنیتس و اسپینوزا در این موضوعات کار کردند که می توان از رساله سیاسی – الهی وکتاب اخلاق اسپینوزا نام برد. در انگلیس هم توماس هابز، جان لاک و هیوم که هرکدام در شکل گیری آنچه بعدها علوم انسانی نامیده شد، بسیار مهم بودند. هابز مفهوم «قرارداد» را به طور جدی در سیاست وارد می کند. هرچند پیش از هابز برای اولین بار مفهوم قرارداد از سوی سوفسطاییان مطرح شد و بعدها در قرن چهاردهم مارسلیوس اسپانیایی مطرح کرد که بنیاد سیاست مفهوم قرارداد است و حکومت به هیچ عنوان عطیه الهی نیست و در نهایت از سوی هابز طرح شد و جان لاک نیز با اختلافاتی که با هابز داشت مفهوم قرارداد را پی گرفت. هیوم هم با مبانی خودش این اندیشه ها را پروراند، تا اینکه در نهایت این میراث به دست کانت رسید و تمام مباحث اخلاقی؛ دینی، حقوقی، سیاسی در اندیشه او جمع شد. کانت در فلسفه خود یعنی در مجموعه کتاب های نقد عقل، به نوعی الوهیت را طرح می کند ولی منظور او از عقل؛ عقل زمینی انسان است. به عبارت دیگر می توان گفت که عقل در سنت کانت خدای روی زمین است. باید از علم حقوق یاد کنم که در قرون وسطی توماس آکوئیناس احکام حقوقی را از انجیل استخراج می کرد ولی پس از او کسانی مانند سوآرز و دیگران علم حقوق را سکولار و دنیوی کردند و گفتند مبنای علم حقوق عقل انسان است و مفهوم حق و حقوق ریشه در خود انسان دارد. از کانت به بعد می توان گفت نظامی شکل گرفت که در واقع همان معنای سکولاریسم است. تا اینکه در قرن نوزدهم آگوست کنت از شاگردان سنت سیمون به علوم انسانی پرداخت و بسیار هم بر دیلتای تأثیر گذاشت. استاد او سنت سیمون مسائلی را که ما تحت عنوان علوم انسانی می شناسیم وارد سوسیالیزم کرد. شایان ذکراست که افلاطون نخستین کسی است که به بحث از سوسیالیزم پرداخت و اندیشه زندگی اشتراکی را طرح کرد و او بود که خطرات سرمایه داری را تذکر داد. در قرن هیجدهم ژان ژاک روسو از سوسیالیست های جدید این مسأله را پیگیری کرد تا اینکه این اندیشه در فرانسه قرن نوزدهم بسیار جدی طرح شد. سنت سیمون نوعی صبغه علمی به تفکر سوسیالیستی داد؛ هر چند مرکز اندیشه او بحث از سرمایه و اقصاد بود و این نظر را داشت که باید نوعی سوسیالیزم دولتی شکل بگیرد تا تمام مسائل از حقوق گرفته تا اقتصاد تحت نظر دولت باشد. او نخستین کسی بود که مفهوم طبقه کارگر را طرح کرد که بعدها از سوی مارکس پررنگ شد. این مفاهیم به آگوست کنت رسید و او برای نخستین بار واژه سوسیولوژی را طرح کرد که همه مفاهیم از اقتصادی، حقوقی، اخلاقی، دینی و غیره را در بر می گرفت. غیر از کنت باید از جان استوارت میل نام ببرم که در کتاب سیستم منطقش این مفاهیم را پروراند. تا اینکه بالاخره در نیمه دوم قرن نوزدهم نوبت به دیلتای رسید. دیلتای به عنوان کسی که در فضای نو کانتی می اندیشد، میراث دار این اندیشه های کانتی بود که چیزی به نام علم مابعدالطبیعه وجود ندارد، بنیاد علم تجربه است. ساختار علم ساختاری انسانی دارد به این معنا که ذهن انسان شاکله بندی می کند. تا اینکه برای اولین بار مفهوم علوم انسانی از سوی دیلتای طرح می شود. من بر این نظرم که دیلتای اولین بار این مفهوم را طرح کرد، درحالی که عده ای معتقدند که سابقه اصطلاح علوم انسانی در زبان آلمانی به پیش از دیلتای بر می گردد و من به این سابقه واقف نیستم. 
 
با اینکه مشخص است که اندیشه دیلتای وامدار متفکران پیش از اوست، اما کنجکاوم دقیق تر بدانم که طرح دیلتای به خصوص در اثر 20 جلدی او، تا چه اندازه حاصل اندیشه اصیل اوست که تا پیش از او طرح نشده و تا چه اندازه حاصل میراثی است که ازگذشتگان به دیلتای رسیده است؟ 
دیلتای به پرسش شما به طور مبسوط در جلد اول این مجموعه یعنی در مقدمه بر علوم انسانی پاسخ می دهد. او از دو نهاد نام می برد که عبارتند از1) فلسفه تاریخ که در یک کلام سنت هگل بود 2) سوسیولوژی که کنت آن را بنا نهاده بود. دیلتای به صراحت هر دو را رد کرده و آن ها را نارسا می داند. به طور خلاصه انتقادی که برهگل می کند این است که ما باید معرفت را از تک تک علوم جزیی شروع کنیم، حال آن که فلسفه تاریخ مجموعه ای از کلی گویی هاست. دیلتای می گوید ما در علوم انسانی چیزی به نام علم کلی نداریم. مثلا ما باید جامعه ایرانی را در ایران، جامعه آلمانی را در آلمان مطالعه کنیم زیرا اساسا رفتارها هستند که ساختار علمی را پدید می آورند و در واقع مسائل علوم انسانی از پایین به بالا هستند. آشکارا دیلتای بر استقرایی بودن علوم انسانی تأکید می کند در حالیکه نزد هگل این علوم قیاسی هستند. حال برسیم به اشکالی که دیلتای به آگوست کنت می گیرد؛ کنت بر این نظر بود که ساختار علمی یکی بیشتر نیست و علوم انسانی به لحاظ منطق تابع علوم طبیعی است. وقتی کنت از «فیزیک جامعه» حرف می زند بر این نظر است که جامعه شناس نیز باید مانند فیزیک دان عمل کند. دیلتای این اندیشه کنت را هم رد می کند و می گوید، قوانین انسانی و اجتماعی ضابطه مندی و قانون مندی دیگری دارد و اشکال کنت این است که تحولات اجتماعی را نیز مانند تحولات طبیعی لحاظ می کند. 
 
پس دیلتای در عین دارا بودن میراث اندیشمندان گذشته، در عین حال منتقد آن هاست. حال به جاست که به این موضوع بپردازیم که تعریف علوم انسانی نزد دیلتای چیست و چرا و چگونه این علوم را با کلید واژه «فهم» تعریف می کند؟ 
دیلتای تأکید می کند آنچه که ما به عنوان علوم انسانی می شناسیم، ماهیتش فهم است و نه تبیین. یعنی علوم انسانی فهمیدنی است در حالی که در علوم طبیعی ما تبیین داریم. فیزیک دان می گوید، برخورد نور به صفحه باعث شکست آن می شود. و این قاعده را نتیجه گیری می کند که زاویه بازتاب برابر با زاویه تابش است. فیزیک دان بر اساس تجربه به این نتیجه می رسد، ولی اگر از فیزیک دان بپرسید چگونه به این نتیجه رسیده است او نمی داند، زیرا در علم تبیین اتفاق می افتد و نه فهم. 
 
این همان مطلب مهم در اندیشه دیلتای است. در واقع از آن جا که بنیاد طبیعت مکانیک است و امور مکانیکی فهم ناپذیرند، بلکه تبیین پذیرند؛ دیلتای علوم انسانی را مبتنی بر فهم می داند. بسیار به جاست که به تعریف فهم و تبیین از منظر دیلتای بپردازید و بگویید، او چگونه مرز بین فهم و تبیین را مشخص می کند؟ 
ساختار طبیعت مکانیکی است . مکانیکی یعنی قانونمند یکسان فاقد اراده. به این معنا که اراده ای در طبیعت وجود ندارد و عمل آن خود به خود است. به دلیل یکنواختی و کلی بودن مسائل مکانیکی است که فیزیک دان های انگلیسی و آمریکایی و ژاپنی، یا فیزیک دانان امروز و دیروز همه مثلا درباره ساختمان اتم یک نظر دارند و ساختار طبیعت را به یک شکل می فهند. در حالی که در علوم انسانی این چنین نیست. نهادهایی که در جوامع رشد می کند مانند نهادهای دینی، حقوقی، سیاسی، اقتصادی، هیچکدام به یکدیگر شبیه نیست. نهاد دینی مسیحی با نهاد دینی اسلامی متفاوت است و نظام اقتصادی صنعتی با نظام اقتصادی ارباب و رعیتی کاملا متفاوت است. دیلتای تأکید می کند که قواعد اقتصادی در هر دو نظام با هم متفاوت است. بنابراین ابژه ها و متعلقات علوم انسانی منطقه ای و ناحیه ای هستند و در هر منطقه باید قوانین مخصوص به آن منطقه را ملاحظه کرد در حالیکه قوانین انتشار نور، الکتریسته، انفجار درهمه مناطق یکسان است. جمع بندی نظر دیلتای این است که مسائل طبیعی مکانیکی بوده و در نتیجه فهمیدنی نیستند. پاسخ دیلتای به این پرسش که چرا قوانین طبیعی فهمیدنی نیستند، این است که آن ها یکنواخت اند و به منطقه خاصی مربوط نمی شود. ولی چون در حوزه علوم انسانی مثلا در هنر، دین، اقتصاد، سیاست و حقوق همه چیز را باید به صورت منطقه ای لحاظ کرد، آن ها یکنواخت نیستند و از منطقه ای به منظقه دیگر متفاوت اند. جالب این جاست که دیلتای هنر را در زمره شاخه های علوم انسانی قرار می دهد، مثلا نقاش اروپایی در تابلویش پرسپکتیو دارد، حال آنکه نقاش ایرانی ندارد، یا در موسیقی ایرانی چهار مضراب داریم حال آنکه در موسیقی غربی چنین چیزی وجود ندارد و تمام این مثال ها شاهدهایی برای منطقه ای بودن علوم انسانی است. همان طور که گفتیم هر ویژگی یک منطقه مخصوص به خود آن منطقه است. 
 
پس دیلتای شاخصه علوم انسانی را فهم می داند و این علوم را از طریق فهم در مقابل تبیین به عنوان ویژگی علوم طبیعی تعریف می کند. روش علوم انسانی از نظر دیلتای چیست؟ این علوم چه روشی برای پژوهش خود دارند؟ 
به نظر دیلتای از آن جا که این علوم مبتنی بر فهم هستند، بنابراین ما باید رویکرد و روش دیگری به آن ها داشته باشیم و آن را هرمنوتیک می نامد. وقتی دیلتای علوم انسانی را علوم هرمنوتیکی می نامد این مقصود را پی می گیرد که بین محقق علوم انسانی یا فیلسوف با اب‍ژه یک رابطه روحی و روانی برقرار شده که سبب می شود، پژوهشگر علوم انسانی یا فیلسوف ابژه را بفهمد، بر خلاف دانشمند علوم طبیعی که کاری با فهمیدن ابژه ندارد. مثلا در علوم انسانی این پرسش مطرح می شود که چرا در برهه ای از تاریخ ایران شاه عباسی پدید می آید که دستور نابینا کردن پسرش را می دهد. دیلتای بر این نظر است که مورخ می تواند با شاه عباس رابطه روحی برقرار کند و ببیند که شاه عباس چه شرایطی را در سلسله صفوی طی کرده که دستور نابینا کردن پسرش را می دهد. این به عنوان مثالی است که می توان موارد بسیاری را برای آن در حوزه علوم انسانی یافت. مثال دیگری از حوزه ادیان می آورم. اساس و ابزار کار در برخی از ادیان مثل زرتشتیت و بودیسم و مسیحیت موعظه و دعوت است، در حالی که پیامبر اسلام با کفار وارد جنگ می شود و در تاریخ غزوات ایشان ثبت شده است. این امر نشان می دهد که شرایط تاریخی و اجتماعی بودا و زرتشت با پیامبر اسلام یکی نبوده است. پس مسأله علوم انسانی پیوند روحی محقق و فیلسوف با ابژه هاست. این ابژه ها هر چیزی می تواند باشد از اقتصاد گرفته تا هنر و از دین تا سیاست. محقق با شرایط روحی هنرمند رابطه برقرار می کند و او را می فهمد. حال آنکه در علوم طبیعی چنین ارتباطی وجود ندارد چون در واقع روحی وجود ندارد. سیاست، حقوق، ادبیات، هنر و ... همه متعلقات روح اند یعنی نقاش کسی است که روح دارد. 
 
پرسش بسیار مهمی که اینجا برایم طرح شد، این است که بر اساس سابقه توجه به روش در میان دانشمندان و فیلسوفان از زمان فرانسیس بیکن به بعد، آنچه برای دیلتای در وهله اول اهمیت داشت مسأله طرح فلسفه و علوم انسانی به مثابه علمی یقینی و احیای این علوم به معنای تدوین و تعریف علوم انسانی بود یا دغدغه اصلی دیلتای مسأله روش و روش شناسی و در یک کلام روش تحقیق بوده است؟ 
باید بگویم در اندیشه دیلتای هر دو جنبه پرسش شما بسیار مهم، اساسی و در واقع متمم یکدیگر بوده است. در واقع او می خواهد اثبات کند که بر خلاف آنچه آگوست کنت می گفت، ما در کنار علوم طبیعی منطقه دیگری به نام علوم انسانی داریم. که ماهیت شان با علوم طبیعی متفاوت است. دیلتای در عین حال مصر است که علوم انسانی علم اند. یکی از خطراتی که در حوزه علوم انسانی وجود دارد این است که افراد در پی تبدیل این علوم به ایدئولوژی هستند. نکته ای که در این جا نیاز به دقت دارد تأکید دیلتای بر science بودن علوم انسانی است. اگر دیلتای از تفاوت این علوم با علوم طبیعی سخن می گوید اصلا مقصودش این نیست که علوم انسانی جهان بینی و ایدئولوژی اند. او به شدت این دیدگاه را انکار کرده و آن را خطرناک قلمداد می کند. به نظر او ما دو دیدگاه علمی داریم: علوم طبیعی، علوم انسانی. اما نکته دوم پرسش شما همان منطق یا روش علوم انسانی نزد دیلتای است. او بر خلاف کنت که به یک منطق یا روش در حوزه علوم چه فیزیک و چه جامعه شناسی معتقد بود، به دو منطق و روش جداگانه در علوم انسانی و طبیعی بارو داشت. در منطق علوم انسانی چندین مسأله برای دیلتای اهمیت دارد که برجسته ترین آن ها هرمنوتیک و فهم به عنوان روش علوم انسانی است. این دو نزد او به یک معناست؛ ما وقتی می خواهیم مطلبی را بفهمیم از روش هرمنوتیک استفاده می کنیم و وقتی از روش هرمنوتیک استفاده می کنیم، در حال فهمیدن مطلبی هستیم. برخی نشانه های دیگر روش هرمنوتیکی عبارتند از این که ما از مشاهدات جزیی استفاده می کنیم، یعنی روش ما استقرایی است و نه قیاسی. این امر نشانگر این است که زمینه اصلی پژوهش تاریخ و جزییات است و به همین دلیل علوم انسانی را مترادف با علوم تاریخی می داند. مثلا ما موسیقی ایرانی را به طور اختصاصی در زمان سامانیان بررسی کنیم و اقتصاد ایران را در زمان صفویه مورد تحلیل قرار دهیم و تمام این ها بررسی های تاریخی است. بنابراین مقوله بعدی که وارد علوم انسانی می شود مسأله تاریخ است، به عبارت دیگر علوم انسانی در ظرف تاریخی اتفاق افتاده اند. مقوله دیگرمد نظر او روانشناسی است که جلد دوم این مجموعه 6 جلدی است. رابطه روانشناسی با علوم انسانی در واقع همان پیوند روحی میان سوژه و ابژه است. دیلتای می گوید، مورخ وقتی بفهمد که چرا شاه عباس پسرش را کور کرده، به آن مسأله علم پیدا کرده است و اگر این موضوع را نفهمد در واقع به آن علم پیدا نکرده است. تاریخ گزارش وقایع نیست، بلکه فهم وقایع است یعنی مورخ باید با شرایط روحی و روانی ابژه مثلا شاه عباس یکی شود و بفهمد که چرا او دست به چنین کاری زده است. البته صرفه نظر از اینکه آن کار مثبت است یا منفی. دیلتای می گوید، وقتی این کار ممکن می شود که ما بفهمیم دو نوع روانشناسی توصیفی و دستوری یا تفسیری وجود دارد. روانشناسی توصیفی مد نظر دیلتای است که طی آن فرد شرایط روحی و روانی ابژه مورد مطالعه را بر اساس اسناد و مدارک تاریخی درمی یابد. مرحله مهم دیگر هم منطقه منطقه بودن علوم انسانی است. این مناطق عبارتند از مجموعه شرایط تاریخی برای هر کشوری. یعنی نمی توانیم یک علم اقتصاد که برای همه جوامع کارآمد باشد تأسیس کنیم. 
 
علاوه بر تأسیس علوم انسانی به عنوان علم، شما تا کنون تفاوت های علوم انسانی را با علوم طبیعی مشخص کردید. اما از نظر دیلتای چه شباهت هایی میان این علوم با علوم طبیعی وجود دارد؟ البته به غیر از روش استقرایی که نه تنها در علوم طبیعی بلکه در علوم انسانی هم مورد استفاده قرار می گیرد! 
در مورد شباهت ها تا جایی که به طور جسته و گریخته از نوشته های دیلتای به یاد دارم، او بر این نظر است که در علوم انسانی هم ایدئال و آرمان رسیدن به حکم کلی برای تبیین تحولات اجتماعی وجود دارد. اما موضع او در برخی موارد مبهم است، زیرا گاه تأکید می کند که علوم انسانی به هیچ عنوان به ما قدرت پیش بینی نمی دهد ولی در مواردی بر این نظر است که ما باید بتوانیم به مجموعه قواعد کلی در زمینه علوم انسانی دست یابیم. 
ما تا اینجا به تعریف، روش و منطق علوم انسانی از دیدگاه دیلتای پرداختیم، اما او درباره نتیجه علوم انسانی چه نظری دارد؟ 
درباره نتیجه در باب این علوم، دیلتای تا اندازه ای سخنان شاعرانه و عارفانه دارد و می گوید، تا وقتی ما در حوزه علوم انسانی کار می کنیم، در واقع ما در حال شناختن خود و خودشناسی هستیم. گاهی وقتی او سخن می گوید گویی با یک عارف مواجهیم زیرا او بسیار به روح و ارزش های روحی توجه دارد. اما توجه داشته باشیم که دیلتای و کلا اندیشمندان آلمانی روح را به عنوان جوهربه معنایی که مد نظر قدما بود، قبول نداشتند. غایت علوم انسانی شناخت انسان است به نحوی که بنا بر اندیشه او ما انسان را فقط از طریق علوم انسانی می شناسیم. از این جهت دیلتای تأکید می کند که ارزش علوم انسانی بسیاربسیار از ازرش علوم طبیعی بالاتر است. دیلتای معتقد است به لحاظ روش، علوم طبیعی بر علوم انسانی تأثیر گذاشته است و تقدم تاریخی با علوم طبیعی است و البته علل عقب ماندگی علوم انسانی را هم ذکر می کند که مثلا چرا در یونان باستان بیشتر جنبه طبیعیات و فیزیک افلاطون و ارسطو رشد کرد. اما به لحاظ نتیجه، شرافت مختص به علوم انسانی است و این علوم برترند زیرا هدف آن ها شناختن انسان است. 
 
برای جمع بندی قسمت نخست گفتگویمان و زدن نقبی به قسمت بعدی می خواهم به اجمال بفرمایید طرح کلی و اصلی دیلتای در این دوره مفصل 20 جلدی که البته شما بر روی گزیده 6 جلدی آن در حال کار هستید، چیست؟ و به عبارت دیگر چرا حجم آثار او تا این اندازه وسیع است؟ 
طرح کلی او تدوین علوم انسانی و وارد شدن در شاخه های مختلف آن است. خود من اولین بار این 20جلد را در قفسه های یکی از کتابخانه های دانشگاه هانوفر دیدم و بسیار متعجب شدم که دیلتای چه می توانسته نوشته باشد؟ او علاقه زیادی به شرح حال نویسی و مخصوصا شرح حال خود نوشت افراد داشته است و دلیل اصلی حجم وسیع آثار او به نگارش شرح حال ها برمی گردد. خود او هم برای دو فیلسوف شرح حال نوشته که یکی از آن ها شلایر ماخر است. هدف او از شرح حال نویسی این است که ما باید مراقب باشیم در حوزه علوم انسانی مفهوم سازی نکنیم و باید با خود زندگی یا «تجربه زیسته» آن درگیر شویم. این تجربه های زیسته در طول تاریخ برای افراد مختلف متفاوت بوده است. در مقطعی از تاریخ برده داری کاملا یک عمل قانونی به حساب می آمده است و چطور می شود که ذهن انسان به گونه ای متحول شود که این عمل را کاملا قبیح بداند. پس طرح مفصل دیلتای و نگاشتن شرح حال های متعدد این است که علاوه بر اینکه به طور نظری به ما بگوید علوم انسانی چیست، به طور عملی هم با نگارش شرح حال ها و به کار بردن روش هرمنوتیک آن را برای ما عینی کند. سنت تاریخ نویسی قدیم، تاریخ اشخاص برگزیده بوده است و نه مردم. این اشخاص شامل پادشاه، فیلسوف، پیامبر، دانشمند، متکلم می شده است. البته دیلتای با این موضوع کاملا مخالف است و می گوید، تاریخ نویسی باید وارد حوزه عمومی زندگی مردم شود؛ زیرا اگر تاریخ نویسی فقط به اشخاص اختصاص داشته باشد مثلاً ما از تاریخ ایران باستان فقط تاریخ پادشاهان را داریم و نه تاریخ عموم مردم. تاریخ حوزه عمومی که مربوط به زندگی مردم باستان است متأسفانه باقی نمانده است اما تا جایی که به قرن 18و 19 مربوط می شود، دیلتای کارش را بر جزییات گذاشته است. دیلتای در این جا دو واژه کلیدی دارد: یکی system که من به نظام ترجمه کردم و دیگری institution که به سازمان ترجمه کردم. او می گوید هر رویکرد انسانی سیستمی در ذهن انسان دارد و سازمان عملی شده دارد که همان نهاد است. برای مثال باورهای مسیحی که در ذهن مسیحیان است، سیستم است و نهاد کلیسا در بیرون از ذهن آن ها تحقق می یابد. سپس او بحث مفصلی درباره نحوه تعامل سیستم با سازمان دارد. او توضیح می دهد که چگونه یک چیز در ذهن فرد یا افراد حالت سیستم دارد و چگونه به یک سازمان تبدیل می شود. مثل نهاد خانواده، نهاد کلیسا، نهاد مسجد. خوب طبیعی است نتیجه بررسی جزییات مسائل، حجیم شدن آثار او را به همراه می آورد. البته کسانی که پر حجم می نویسند کمی هم دچار تکرار می شوند. 
 
تا اینجا درباره دیلتای و علوم انسانی به طور کلی و جلد اول این مجموعه یعنی «مقدمه ای بر علوم انسانی» گفتگو کردیم. می خواهم وارد مرحله سوم گفتگو درباره جلد سوم این مجموعه شویم. مقصود دیلتای از جهان تاریخی در عنوان جلد سوم یعنی «تشکل جهان تاریخ در علوم انسانی» چیست؟ بر اساس صحبت هایی که تا کنون با هم داشتیم، به نظر می رسد مشخصا عنوان جلد سوم از ارتباط میان تاریخ و زمان با علوم انسانی سخن می گوید؟! 
بله. همانطور که شما گفتید عنوان جلد سوم به رابطه رویدادهای تاریخی با انسان باز می گردد. ژان وال در کتاب «بحث در مابعدالطبیعه» از 4 تفاوت بین فلسفه جدید و قدیم سخن می گوید. یکی از آن ها این است که فلسفه قدیم ابدی eternal است یعنی ابدیت الگوی این فلسفه است، در حالی که ویژگی فلسفه جدید زمانمند بودن temporal و موقتی بودن است. به نظر دیلتای ماهیت علوم انسانی تمپرال است یعنی مانند گردش زمین به دورخورشید نیست که یک جریان یکنواخت باشد. مسائل انسانی شدت و ضعف دارد و این ماهیت علوم انسانی یعنی زمانمند بودن آن را تشکیل می دهد. ویژگی زمانمند بودن است که سبب برقراری ارتباط بین علوم انسانی و تاریخ می شود. در حالیکه مهمترین ویژگی طبیعت تکراری بودن وقایع آن است. به این معنا که ما در طبیعت نوآوری و خلاقیت نداریم حال آن که حوادث انسانی تماما نو هستند و هیچ تکراری وجود ندارد. برخورد فرد فرد ما با کل مسائل زندگی نوآوری است. ماهیت رفتارهای انسانی چه در فرد انسان و چه در نوع انسان نوآوری است. نوآوری مخصوص انسان است و در طبیعت وجود ندارد. البته ما دراینجا وارد بحث های کلامی نمی شویم چون ما می دانیم که خداوند هرلحظه که می آفریند کاری نو انجام می دهد. دیلتای به این موضوع اهمیت نمی دهد که ماهیت رفتار انسان قاتل بودن، درصلح بودن، نیکو بودن، جنگ دوست بودن، شاعر بودن یا هر چیز دیگری است، بلکه برای او ماهیت رفتار انسان در نوآور بودنش خلاصه می شود. نوآوری ها عبارت است از تک حادثه ها در زمان های گوناگون که ما جمع آن ها را تاریخ می نامیم. پس این پیوند بین علوم انسانی و تاریخ را نشان می دهد به عبارت دیگر عالم علوم انسانی مورخ است. همانطور که آمد، وقتی می گوییم مورخ، منظور ما واقعه نگار نیست، بلکه کسی است که با روش هرمنوتیک رفتار انسانی را می فهمد و عملا فیلسوف است. پس منظور از تشکل جهان تاریخی در علوم انسانی این است که انسان تاریخ را می سازد درصورتی که وقایع طبیعی تاریخی ندارد. چه انسان باشد و چه نباشد زمین به گردش خود دور خورشید ادامه می دهد. تاریخ یعنی دخالت اراده انسانی در شکل گیری حوادث انسانی و به این جهت است که به تعبیر خود دیلتای تشکل جهان تاریخی در علوم انسانی را می توان «نقد عقل تاریخی» نامید. 
بر اساس اندیشه دیلتای رفتار انسان مبنای شکل گیری جهان تاریخی است. اما پرسش مهمی که در اینجا طرح می شود این است که با اینکه رفتار انسان شکل دهنده جهان تاریخی و علوم انسانی است، اما انسان فقط رفتار نیست زیرا انسان در عین حال جسمی دارد که این جسم به نوعی جزء همان طبیعت است و ویژگی های طبیعت را در خود دارد ؛ یعنی تکراری بودن اعمال ارگانیک! حال می خواهم بپرسم از نظر دیلتای چه رابطه ای میان جسم انسان که دربردارنده قوانین طبیعی است با رفتار او که مبنای شکل گیری جهان تاریخی است وجود دارد؟ به عبارت دیگر چه رابطه ای میان حوزه تکرار و حوزه خلاق از نظر دیلتای وجود دارد؟ 
اینجا مسأله پیوند ضروری میان علوم انسانی و علوم طبیعی مطرح می شود. دیلتای اشاره می کند که علوم انسانی در جاهایی باید به ناچار بر علوم طبیعی متکی شوند. او موسیقی و صوت را مثال می زند که صوت یک امر طبیعی است در حالی که موسیقی به عنوان بخشی از علوم انسانی است. موسیقیدان باید به علم صوت شناسی وارد باشد، چون اگر موسیقیدان ماهیت صوت، یا زیری و بمی آن را نشناسد و نداند هر سازی چه نوع صدایی را ایجاد می کند نمی تواند موسیقیدان شود. از طرف دیگر روابط عواطف روانی را با فیزیولوژی بدن مثال می زند. دیلتای در 1911فوت کرده و به عنوان متفکر معاصر به بسیاری ازجریان های علمی تا زمان خودش واقف بوده است. او تأکید می کند که بسیاری از عواطف انسان آنچنان که فیزیولوژیست ها و روان شناس ها می گویند وابسته به فیزیولوژی بدن است و فیزیولوژی بدن هم وابسته به علوم طبیعی است. بنابراین با اینکه دیلتای به پیوند میان فیزیولوژی بدن و عواطف روانی باور دارد اما تأکید می کند که این رابطه مرز علوم طبیعی و علوم انسانی را مخدوش نمی کند. 
 
 
پس دیلتای مشخصا باور دارد که فیلسوف یا عالم علوم انسانی با علوم طبیعی سروکار دارد. با توجه به اینکه دیلتای در دهه اول قرن بیستم زنده بوده و تحولات علمی را دیده است، برای روشن تر شدن پرسشم از مثال خاص تری استفاده می کنم. مثلا آیا دیلتای به سراغ مغز و مکانیزم و کارکرد آن می رود و این که مغز چگونه سبب رفتارهای متفاوتی در ما می شود؟ همانطور که می دانیم مغز انسان با اینکه به عنوان جزیی از طبیعت محسوب می شود و ویژگی طبیعت تکراری و یکنواخت بودن اعمال آن است، اما می توان با موادی مثل مواد روان گردان مغز را به گونه ای تغییر دهیم که نه تنها بر رفتار بلکه بر کارکرد فیزیولوژیک آن نیز تأثیر بگذاریم و به نظر می رسد که مسأله اینجا کمی تغییر می کند! آیا دیلتای به این نحو به رابطه بدن و رفتار توجه کرده است؟ 
به صورت مشروح وجزیی در آثار دیلتای چنین چیزی را ندیدم و البته تا جایی که می دانم که دیلتای در حوزه های این چنینی مثل تأثیر مغز و اعصاب بر رفتار ما تخصصی نداشته است. تا زمان او هم تا این مباحث به طور اختصاصی و مانند امروز پیشرفت نکرده بود. ولی قطعا ارتباطاتی هست و او تأکید می کند که علوم انسانی در مواردی نیاز به شناخت و استفاده از علوم طبیعی دارد. با گذشت 100 سال از مرگ دیلتای این کار پژوهشگران پس از اوست که بر روی این موضوعات کار کنند. 
 
می خواهم وارد قسمت آخر گفتگویمان شوم که درباره وضعیت فعلی ما در مواجهه با علوم انسانی، آثار و اندیشه دیلتای است و همچنین اندکی هم به ترجمه شما از این آثار بپردازیم. با توجه به بحث هایی که درباره علوم انسانی از منظر دیلتای داشتیم، می خواهم از اندیشه او درباره آثار خودش استفاده کنم و بپرسم که آیا آثار او نیز متعلق به زمان و مکان خاصی اند که باید بر اساس بستر زمانی اش و با استفاده از روش هرمنوتیک به فهم آن ها نائل آمد؟ آثاری که امروز و در این زمان و مکان کارآمد نیستند یا اینکه آثار او چه حال و چه آینده می توانند برای مخاطبان حوزه اندیشه مفید و حتی کارآمد باشند؟ (البته من واقفم که پرسش من مبتنی بر پرسش بنیادی تری است که آیا متون فلسفی تاریخ مصرف دارند یا آن ها فارغ از زمان و مکان اند؟) 
با توجه به بحث هرمنوتیک که به ویژه پس از دیلتای بسیار شکوفا شد، مسأله مرگ نویسنده مطرح شد. یعنی مهم نیست که حافظ که بود و چه می خواست بیان کند، مهم این است که من امروز از شعر او چه می فهمم. دیلتای خود از پرورندگان بحث هرمنوتیک است، و جلد چهارم از این مجموعه گزیده 6 جلدی را به هرمنوتیک اختصاص داده و بسیار هم جذاب است. او در این جلد مواضع و شرایط علم هرمنوتیک را بیان می کند. او بر این نظر است که ما نوشته های هر فیلسوفی را متناسب با شرایط کنونی خودمان تفسیر و تأویل می کنیم. و از آن جایی که قرار نیست اندیشه های فیلسوفان را دربست بپذیریم، این در مورد دیلتای هم صادق است. دیلتای محققی است متعلق به زمان خودش یعنی شرایط آلمان نیمه دوم قرن 19 و شکوفایی فلسفه کانت و آمدن شاگردان بزرگی مانند هگل و حضور جنبشی به نام جنبش نوکانتی و در آن فضای مشعشع و پرتلالو آلمان که نه تنها روانشناسی و فلسفه در حال بالندگی است بلکه صنعت آلمان هم در شکوفایی به سر می برد. در آن شرایط که انبوه نویسندگان مانند ریکرت، کاسیرر، زیمل در حال ارائه اندیشه شان هستند. پس سخنان دیلتای در فضای فکری قرن 19 آلمان قابل فهم است. اما ارزش جاودانه سخنان دیلتای این است که نهادی به نام علوم انسانی وجود دارد که در آن می توان کارهای بسیار مهمی کرد. خواندن آثار دیلتای برای ما ایرانی ها به ویژه بسیار حائز اهمیت است. زیرا انقلاب عناصر مثبتی مانند تشنگی فرهنگی در ما ایجاد کرد در صورتی که در زمان شاه این تشنگی وجود نداشت. تکان فرهنگی که انقلاب به وجود آورد ما را نیازمند کرد تا هرچه بیشتر به مطالعه آثار آگوست کنت، دیلتای و دیگر متفکران بپردازیم. 
 
زمانی که مرحوم فروغی کتاب «گفتار در روش» دکارت را ترجمه کرد، ضرورت مطالعه این اثر را احساس کرده بود. بنابراین او با اهدافی به سراغ ترجمه اثر دکارت رفت. اما به مرور زمان مسائل دیگری ایجاد شد، مثلا در برخی موارد ما دکارت را مسلمان و ایرانی کردیم و یا با عینک خودمان به مطالعه اندیشه او پرداختیم. آشکار است که این امر سبب می شود، ما به درک پروژه واقعی دکارت نائل نشویم و نتیجه اش هم این شود که اهداف اصلی از پرداختن به اندیشه دکارت حاصل نشود. حال با گذشت این زمان طولانی، به راستی ترجمه این آثار از سوی مرحوم فروغی چه تأثیری در جامعه ایرانی داشته است؟ امروز شما از ضرورت ترجمه آثار کنت و دیلتای و دیگران سخن می گویید، از سوی دیگر صحبت از تحول علوم انسانی در ایران می شود، در این اوضاع فعلی ترجمه این آثار به ما چه کمکی می کند؟ 
نکات مهمی در پرسش شماست. من کاملا با شما موافقم که ما ایرانی ها وقتی مثلا دکارت می خوانیم آن متفکر را ایرانی می کنیم اما این ناقض دکارت خواندن ما نیست. یعنی ما در هر حال باید دکارت، افلاطون، دیلتای و دیگر متفکران را بخوانیم. اما نکته دیگر اساسا مسأله ترجمه است، ترجمه از ارکان فرهنگ ماست. ما در تاریخ چند تا مثال داریم که عبارتند از ترجمه علوم یونانی به زبان عربی در زمان مأمون، که به زعم من اگر این ترجمه ها اتفاق نیفتاده بود ما قطعا می توانستیم بگوییم، ابن سینایی که امروز داریم، تحقق نمی یافت. ممکن است متفکری داشتیم اما قطعا این ابن سینا نبود. من این مسأله را کاملا تأثیر ترجمه می دانم. مصداق دوم این مسأله، ترجمه علوم اسلامی از زبان عربی به زبان لاتین است و خود غربی ها این را از ارکان مدرنیته می دانند. غربی ها بر این نظرند که یکی از ارکان مدرنیته غربی آشنایی غربی ها با فرهنگ های شرقی به ویژه فرهنگ اسلامی است. مصداق دیگر این مسأله ترجمه علوم جدید به زبان یونانی است و البته ترک ها هم این علوم جدید را ترجمه کردند در حالی که متأسفانه ما ایرانی ها به ترجمه این علوم نپرداختیم. ازآن جایی که انسان از خود چیزی ندارد و کل دارایی های انسان محصول تجربه، تربیت و ارتباط با دیگران است، بنابراین ضرورت ترجمه آشکار می شود. اینکه مترجمی متن را صحیح نفهمد یا غلط ترجمه کند، مسائل ثانوی و البته مهم ماست. اما اصل ترجمه بر سر جای خود باقی است. در اروپا طبقه دانشگاهی زبان های فرانسه، انگلیسی و آلمانی را مسلط اند و به محض تألیف کتابی به زبانی غیر از زبان خودشان، آن را ترجمه می کنند. پرسش شما مبنی بر اینکه ترجمه آثار دیلتای امروز چه کمکی به ما می کند به عبارت دیگر این گونه طرح می شود که من چرا به سراغ ترجمه دیلتای رفتم که به نوعی هم به مسأله ما درباره علوم انسانی بر می گردد. ارسطو در تعریف علم می گوید، علم عبارتست از مطابقت ذهن با واقع و فرقی نمی کند که این علوم انسانی باشند یا طبیعی. یعنی واقعیت را در علوم انسانی هم باید به گونه ای تعریف کرد که با این قاعده ارسطویی مطابقت داشته باشد. این قاعده ایست که دیلتای هم با آن موافق است. نکته مهم این جاست که این مطابقت ذهن با واقع ربطی به مسلمان بودن و مسیحی بودن ندارد. ایدئولوژی اسلامی و مسیحی و غیره دارد ولی علم علم است. وقتی بسیار جوان بودم جلسه?ای در یونسکو برگزار شد، حاضرین در جلسه جامعه شناسانی بودند که صحبت از تأسیس جامعه شناسی اسلامی می کردند، من در آن جا این سخنان را تکرار کردم که ما باید ابتدا ماهیت علم را معلوم کنیم. من احساس کردم در ذهن ما اصلا تعریف علم و علوم انسانی معلوم نیست و ضرورت دارد ما در این حوزه به طور جدی کار کنیم. این شد که به سراغ ترجمه آثار دیلتای به عنوان محقق، موسس و نظریه پرداز این علم رفتم تا نخست معلوم شود علوم انسانی چیست و بعد از آن ببینیم که این علوم اسلامی و غیر اسلامی دارد یا خیر؟ 
من به سراغ پرسش های پایانی ام درباره ترجمه شما از این دوره شش جلدی می روم. با توجه به اینکه ظاهرا جلد دوم هنوز به دست شما نرسیده و فعلا فقط جلد نخست و جلد سوم در بازار موجود است؛ می خواهم بپرسم با اینکه این جلدها از هم جدا هستند آیا فقدان جلد دوم لطمه ای به درک و مطالعه خواننده از اندیشه دیلتای نمی زند؟ 
خیر. هریک از این مجلدات به یک موضوع اختصاص دارد، این تقسیم بندی های قراردادی کسانی است که آثار دیلتای را گلچین کرده اند پس مشکلی پیش نمی آید. جلد دوم روانشناسی، جلد پنجم نقد شعر است و خودم هنوز نمی دانم جلد ششم درباره چیست؟ جلد چهارم هم که در حال ترجمه آن هستم هرمنوتیک است و به گمانم تا خرداد سال آینده آماده شود. من هنوز جلد دو و شش را ندارم و امیدوارم که زودتر به دستم برسد. 
 
می خواهم بدانم نقاط قوت و ضعف ترجمه انگلیسی نسبت به متن آلمانی چیست؟ و همین طور شما در طول کار ترجمه با چه دشواری هایی مواجهه بودید؟ 
من سال های پیش که به آلمان سفر کردم، به دلایلی نتوانستم آثار دیلتای را بخرم. در نتیجه چون متن آلمانی را ندارم، دقیقا نمی توانم راجع به کار مترجمان انگلیسی قضاوت کنم. البته قلم دیلتای را نمی توان با کانت مقایسه کرد چون کانت بسیار دشوارتر می نویسد. اما در ترجمه انگلیسی 20 تا 25 درصد از متن موجود واقعا دشوار است و مترجم را در برگردان به فارسی دچار مشکل می کند و انصافا بقیه متن روان است. البته مترجمان انگلیسی یادآور شده اند که ترجمه آثار دیلتای دشوار است. 
 
برای آخرین پرسش می خواهم بپرسم که با گذشت زمان نسبتاً طولانی از نگارش آثار دیلتای، تا چه اندازه در غرب آثار او نقد و بررسی و ارزیابی شده است؟ و جایگاه دیلتای امروزه در اندیشه غربی چیست؟ 
قبل از اینکه این شش جلد انگلیسی تنظیم شود، در زبان اسپانیایی گزیده هفت جلدی از آثار دیلتای در آمد و این نشان از توجه بسیار بسیار گسترده به اندیشه دیلتای است. نکته دیگر که فقط مربوط به آثار دیلتای نیست و در مورد تمام علوم انسانی صادق است و مکانیزمی است که در صد سال اخیر بسیار آشکار شده و البته اولین بار ارسطو این سوال را مطرح کرد و در عصر جدید این پرسش بسیار جدی گرفته شد این است که ما چه کنیم که با شورش های اجتماعی مواجهه نشویم؟ چه کنیم که مردم شورش نکنند و به فکر کودتا و انقلاب نیفتند؟ برای مثال چند سال پیش پارلمان نروژ قانونی تصویب کرد که از بودجه عمومی بخشی به تعمیر کاخ سلطنتی اختصاص یابد. مردم جلوی کاخ پادشاهی تجمع کردند و اعترضشان را نشان دادند. شاه در تلویزیون ظاهر شد و اول از کاری که انجام نشده بود از مردم عذر خواهی کرد و از مجلس خواهش کرد که این قانون ملغی شود. این امر به برکت علوم انسانی به دست آمده است، زیرا افراد با شناخت قوانین حقوقی و اقتصادی و همین طور روانشناسی توانسته اند شورش ها را مهار کنند. اینکه در این مهار کردن چه میزان حق و چه میزان باطل است بحث دیگری است؛ اما مسأله مهم این برقراری و تثبیت نوعی قانون مندی در کشورها در ارتباط با مردم شان است. بنابراین همان طور که علوم طبیعی هم جنبه های مثبت دارد و هم جنبه های منفی مثل اینکه پیشرفت های بشر مرهون علوم طبیعی است، اما در عین حال با همین علوم طبیعی بمب اتم هم ساخته می شود، علوم انسانی هم دارای جنبه های مثبت و منفی است و این امر به طور کلی درباره علوم صادق است. 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه