داستانها گیجاند و مغشوش. نویسنده در داستان اولش: «عقربها چه میخورند.» حسابی دچار سرگیجه شده است. برای خروج از سرگیجه تلاش میکند اما هم چنان دور خودش میچرخد. خودش هم نمیداند چه کار کند. از چه بگوید. روی کدام نقطهی داستان متمرکز شود. چند خط دنبال عقربها میرود و این پرسش که آنها چه میخورند؟ به جایی نمیرسد. نیمه حاله رهایش میکند. میرود سراغ بیمارستان و تحویل عقربها. عقربها نباید از پانزده تا کمتر باشند. این جا هم نمیایستد. از شاخهی عقرب میپرد به شاخهی دیگر. یک قتل مرموز و بعد چند آدم مرموزتر هم جا میدهد در داستان. انگار میخواهد در کنار عقربها، داستان جنایی هم خلق کند. روی همین شاخه هم دوام نمیآورد. میافتد دنبال رد خون. «هیچ رد خونی روی زمین نبود. فقط پاکت خالی سیگاری بود و... لنگه کفش زنانهای که مثل بلم کوچکی روی آن تکان میخورد.» داستان دچار اغتشاش ذهنی است.
در داستان عاشقانه مارها و یک شب بارانی، نویسنده از یک شیوهی همسان استفاده میکند. یک راوی که در حال تعریف و توصیف ماجراست برای آن که روبهرویش نشسته. آن دیگری حذف است و صدایی ندارد. نمیشود گفت شکل تازهای از روایت. نویسندههای دیگر هم آن را به کار بردهاند. برخی مسلط و حرفهای، برخی مبتدیانه و خام. در داستان عاشقانهی مارها راوی از یک گم شده میگوید برای کسی که او را سرکار میخواند و از جستوجویی که داشتهاند و از دفترچهی یادداشتی که پیدا کرده: «لنگه کفشی، چیزی که نشان بدهد تکه پارهاش کرده یا از کوه پرت شده... اثری ازش نمانده خیلی گشتهایم سرکار. راستش من که پاک گیج شدهام.» بعد میخواهد از روی دفترچه بخواند. یکی دو خط میخواند. بعد خط سیر روایت دفتر با پرحرفیهای راوی قطع میشود و باز وصل. این شیوه میتوانست بر بار تعلیق، ابهام و ابعاد داستان بیفزاید، اما باز دچار اغتشاش و بیسر و سامانی است. نه به شدت عقربها. بعضی قسمتها خوب ساخته و پرداخته شدهاند. مثل رقص مارها در بیابان و روی جاده و راوی که با نیساناش از روی آنها رد میشود تا لهشان کند و بعد حملهی دستهجمعی مارها. داستان ظرفیتها و امکانات زیادی در اختیار نویسنده گذاشته، اما نویسنده فرصتها را به هدر داده و داستان را به نوعی واماندگی رسانده است.
عین همین بلا و مصیبت را بر سر داستان دیگرش «یک شب بارانی» هم آوار کرده است. چند دوست با هم قرار میگذارند در قبرستانی بساط عیش و نوش پهن کنند. یکی از آنها در این شبنشینی شاعرانه تصمیم میگیرد شب را در مردهشویخانه بگذراند. راوی در حال تعریف کردن این ماجراها برای عمو یوسف است. راوی از بازگو کردن اصل حادثه طفره میرود. این طفروهروی میتوانست بر جذابیت داستان بیفزاید، اما در حال نوسان است. گاه به دام اغتشاش و گیجی میافتد و درهمگویی و گاه نزدیک میشود به فضای ترس و تعلیق و دلهره. گاه سنگ داستان بر دوش از صفحهها بالا میرود و صعود میکند، گاه به ورطهی سقوط میغلتد، همراه با سنگ داستان.
همهی داستانهای این مجموعه ظرفیت و امکان رسیدن به نقطهی هول و هراس را داشتهاند تا تلفیقی باشند از واقعیت و اوهام، اما از درون و بیرون دچار اغتشاشاند و از هدفهای خود واماندهاند.