حیات نو
- جان بارث، همانگونه که خودش گفته، هم دونده ماراتن و دو سرعت است، و هم نویسنده رمان و داستان کوتاه. او بیشتر از همه به خاطر نوشتن رمانهاى 800 صفحه اى مثلSot-Weed Factor و مجموعههاى داستان کوتاه معروف است. جان بارث براى نوشتن داستانهاى کوتاه ممتاز برنده جایزه غبطه برانگیز پن/مالامود شده است. داستان ادامه مىیابد یکى از آخرین مجموعههاى داستانى جان بارث است که در آنها یک سرى داستانهاى به هم مرتبط آورده شده که موضوع یکى از آنها این است که چگونه از طریق داستان گویى مىتوان مرگ را از خود دور کرد. بارث همچنین از بنیاد لانن جایزه 100 هزار دلارى یک عمر دستاورد هنرى را دریافت کرده است. او در سمینارهاى نویسندگى دانشگاه جانهاپکینز استاد ممتاز است.
بسیار متشکرم که گفتوگو با ما را پذیرفتید.
خواهش مىکنم.
شما نوشتن در چه فرمىرا ترجیح مىدهید: داستان کوتاه یا رمان؟
خب، شما گفتید که من دونده دو سرعت و ماراتن هستم، البته بحثى در این مورد نیست، ولى من به لحاظ طبع و مزاج و سوخت و ساز دونده ماراتن هستم. ترجیح دادن کلمه نا مناسبى نیست، چون وقتى همه چیز دارد به خوبى پیش مىرود هم دو ماراتن و هم دو سرعت هر دو بسیار لذت بخشاند، ولى در عین حال اگر کارها خوب پیش نرود اصلا لذت بخش نیستند. ولى من خودم از نظر طبع و مزاج از مسافتهاى طولانى خوشم مىآید. براى من هر چهار سال یک دوره میانى است، و این مدت زمانى به نظر من براى خلق یک هویت جدید و یک صداى جدید کافى است؛ در این دوره چهار ساله با گستره اى از سفیدى مواجه مىشویم که باید آن را با علامتهاى کوچکى که امیدواریم ادبیات خوب باشد، پر کنیم.
شما چندین رمان بلند نوشتید و بعد در سالهاى دهه 1960 به سراغ داستان کوتاه رفتید. چرا؟ در پى دستیابى به چه چیزى بودید که فقط با داستان کوتاه مىتوانستید به آن برسید؟
خب، حقیقتش داستان کوتاه خودش آمد سراغ من. همه ما در زندگى مان کسب تجربه مىکنیم. همه ما، منظورم بیشتر ماهاست، وقتى به نویسنده حرفه اى تبدیل مىشویم، نوشتن در فرم داستان کوتاه را تجربه کرده ایم. داستان کوتاه وسیله خوبى براى آموزش داستان نویسى است، و اینکه آیا ما دوره شاگردى مان را در دانشکده یا دوره نویسندگى یک دانشگاه گذرانده ایم یا نه (بعضىها مىگذرانند و بعضىها نمىگذرانند) بیشتر نویسندگان با تمرین در فرم داستان کوتاه کار نویسندگى را شروع مىکنند، و بعد هم در ادامه داستان کوتاه را کنار مىگذارند و نوشتن رمان را شروع مىکنند، و معمولا دیگر به سراغ فرم داستان کوتاه نمىروند، هر چند البته چند مورد مثال عالى در این زمینه وجود دارد. به عنوان مثال مىتوان به جان آپدایک و جویس کرول اوتس و یا برنارد مالامود اشاره کرد که خیلى راحت در فرم داستان کوتاه و رمان مىنویسند. من خودم مىتوانم با ششصد صفحه کنار بیایم، با هشتصد صفحه، سیصد صفحه که دیگر طبیعى ترین فرم براى من است. ولى همانطور که چند دقیقه پیش اشاره کردم، بعضى وقتها خود فرم، نویسنده را انتخاب مىکند، و نه نویسنده، فرم را. من در طول پنج دهه اى که در زمینه نویسندگى و انتشار کتاب داستان فعالیت دارم، دو بار الهام ایجاز شیک من را گرفتار خودش کرده، و در هر دو مورد، یکى در دهه 1960 و بار دوم در همین اواخر، براى مدت دو سال کامل، به هیچ چیزى جز داستان کوتاه نمىتوانستم فکر کنم، یعنى اصلا به رمان فکر نمىکردم. رمان به هیچ وجه، و فقط داستان کوتاه. خب، آدم یاد مىگیرد که نسبت به منبع الهامش صبور باشد، و من هم در هر موردى که داستان کوتاهى مىنوشتم این کار را کردم چون من عاشق کتابم؛ در هر مورد داستان کوتاهى که مىنوشتم خود به خود کتابى مىخواست شکل بگیرد ولى به نظر مىرسید که انگار نمىتوانم بیشتر از دو سه تا داستان کوتاه بنویسم، داستانهاى کوتاه مجزا و غیر مرتبط، بعد از آن بود که تصمیم گرفتم داستانها به هم مرتبط باشند، مثل کارى که شهرزاد در هزار و یک شب انجام مىدهد، و چیزى بنویسم که نهایتا بزرگ تر از مجموع قسمتهاى تشکیل دهنده آن باشد. بنابراین هر دو مجموعه داستان کوتاه من یعنى Lost in the Funhouse (از دهه 1960) و داستان ادامه مىیابد (از دهه 1990) یک سرى داستانهاى کوتاه هستند که من امیدوارم مجموعا یک کتاب را تشکیل بدهند و فقط چند داستان کوتاه مجزا و نا مرتبط نباشند.
من قبل از اینکه به طور مبسوط وارد صحبت درباره مجموعه داستان ادامه مىیابد بشوم مىخواهم بدانم به نظر شما چرا اینقدر داستان کوتاه را دوست داریم؟
این یکى از موضوعات سرى داستانهایى است که من نوشته ام. یکى از شخصیتهاى این داستانها مىگوید دوست دارد بداند آیا آدمها داستان زندگى خود را به شکل داستان مىبینند یا نه، چون آدم از بدو تولد تا لحظه مرگ در معرض روایتها و داستانهاى بسیار زیادى قرار مىگیرد، و یا اینکه برعکس، تعریفى که ما از چیستى داستان در هر عصر و فرهنگى داریم بازتاب دهنده مفهومىذاتا دراماتیک از زندگى است، مشخصه اى از تکامل بیولوژیکى مغز و ضمیر آدمی. با حساب این چیزهایى که گفتم نوشتن داستان کوتاه دیگر چندان هیجان انگیز به نظر نمىرسد، اینطور نیست؟ ولى من در واقع فکر مىکنم ما نه تنها خود مان را کاملا آگاهانه و یا نیمه آگاهانه شخصیت اصلى داستان خود مان – داستان خود خود مان – مىدانیم، بلکه شخصیتهاى غیر اصلى داستانهاى دیگران هم مىدانیم. فکر نمىکنم فقط نویسندگان چنین فکرى داشته باشند، منظور من فکر کردن آگاهانه نیست. من از روان شناسهاى شناختى خوشم مىآید که مىگویند ضمیر آگاه انسانها در جهت ایجاد سناریو و داستان تکامل یافته است، و این باعث مىشود هر موجود ذى شعورى در حال فکر کردن باشد که اگر اینطور بشود آن وقت آن طور مىشود؛ مثلا اگر اینطور بشود من مىدوم، اگر اینطور بشود مىدوم، اگر اینطور بشود فلان چیز را مىخورم، اگر اینطور بشود با فلانى گرم مىگیرم. از مرحله اگر اینطور بشود، آن وقت آن طور مىشود تا مرحله چنانکه گویى و چه مىشود اگر که روند داستان گویى و داستان سازى با همین دو مورد آخر آغاز مىشود، فاصله زیادى وجود ندارد. من فکر مىکنم ما انسانها از همان آغاز – یعنى از وقتى که زبان ابداع شد یقینا براى یکدیگر داستان تعریف مىکردیم.
و این نشان مىدهد که زمان چقدر در داستانهاىتان اهمیت دارد و چقدر عاشق فیزیک هستید. مجموعه داستانى دوم شما خیلى درباره فیزیک است. شما کلى اصول و قواعد فیزیکى دارید و از آنها در داستانهاى تان استفاده مىکنید؛ چرا؟
فیزیک – فیزیک مدرن – مخصوصا اختر فیزیک و همچنین فیزیک کوآنتوم – مثل خیلى چیزهاى دیگر – استعارههاى خوبى در اختیار نویسنده مىگذارند. مىدانید فیزیک به لحاظ استعارى خیلى غنى است، و بعضى از این استعارهها در کتاب قابل استفاده هستند. داستانها درباره زمان هستند. داستانها در زمان زندگى مىکنند، و همانطور که شهرزاد بزرگ به ما مىآموزد، داستانها نه تنها راهى براى گذراندن زمان بلکه براى عقب نگه داشتن آن است. یعنی، هر داستانى راهى براى رسیدن به پایان است در حالى که رسیدن پایان را با آن به تعویق مىاندازیم. اگر پایانى وجود نداشته باشد داستان هم بى شکل خواهد شد، ولى هر کسى مىخواهد در مدت زمانى مورد نظر خود و با روایتى مناسب به نقطه پایانى برسد.
و داستانهایى که در مجموعه داستان ادامه مىیابد آورده اید همگى درباره به تعویق انداختن مرگ و نقطههاى پایانى هستند. به نظر مىرسد که همه داستانها درباره آخرین چیزها هستند؛ حتى در یکى از داستانها یک استاد دانشگاه چند سخنرانى انجام مىدهد و یک جا وانمود مىکند که این آخرین سخنرانى عمرش است. این داستانها به لحاظ زمانى تقریبا در پایان سده نوشته شده اند. آیا این چیزها مد نظر شما بوده؟
خب، من حالا به سن بازنشستگى رسیده ام، و به نظرم غیر عادى است اگر نویسنده اى در این سن و سال کمىبه فکر پایان راه نباشد، ولى این حرف من به این معنا نیست که امیدوار باشم که کتابم کتابى نحس و بیمارگون باشد؛ امیدوارم به هیچ وجه اینگونه نباشد.
نه، اتفاقا برعکس، کتاب خیلى جالب و با مزه اى است.
من بیشتر به خنده اهمیت مىدهم تا اخم وتخم، هرچند البته هر دو تاى این حالتها برایم قابل احترام است، همانطور که هم فرم رمان برایم قابل احترام است و هم فرم داستان کوتاه. ولى در کل حق با شماست، آدمهاى توى این داستانها مثل شهرزاد با یک جور پایان نا معلوم مواجه هستند.
مثل اینکه دوست دارید قبل از پایان گرفتن این گفتوگو، یک داستان دیگر را هم براى مان تعریف کنید؟
من وقتى اولین بار در سالهاى 1960 به فرم داستان کوتاه علاقه مند شدم، تصمیم گرفتم کارم را با نوشتن کوتاه ترین داستان کوتاه زبان انگلیسى شروع کنم، داستانى که در عین حال اینقدر نا محدود باشد که تا ابد ادامه پیدا کند. من آن زمان تحت تاثیر نویسنده شگفت انگیز آرژانتینى یعنى خورخه لوئیس بورخس بودم. داستان اینگونه شروع مىشد: یکى بود یکى نبود. داستانى بود که اینگونه شروع مىشد. اسم این داستان Frame Tale است. یکى بود یکى نبود. داستانى بود که اینگونه شروع مىشد، یکى بود یکى نبود، داستانى بود که اینگونه آغاز مىشد، البته این داستان شخصیت ندارد، پیرنگ ندارد، ولى نکته مهم کوتاه بودن آن است، و داستان کوتاه یعنى همین. این داستان همچنین موید گرایش درونى آدمها به داستان گویى در ضمیر ناخودآگاه شان است. به نظر من شهرزاد اگر همین ابزار کوچک را داشت مشکلش حل مىشد و پادشاه هم به خواب مىرفت و مىتوانست نوشتن رمانش را شروع کند؛ پایان.
آقاى بارث، از اینکه وقت تان را در اختیار ما قرار دادید بسیار سپاسگزارم.
خواهش مىکنم.
درباره نویسندهاىکههمهکتابهایشرابههمسرشتقدیم کرد
جان بارث نویسنده معتبر آمریکایى با نام اصلى جان سیمونز بارث در تاریخ 27 مى1930 در کمبریج (مریلند) به دنیا آمد. جان بارث یک برادر بزرگ تر از خود به نام بیل بارث و دو خواهر دوقلو دارد. بارث به قصد اینکه طبال جاز و ارکستراتور بشود مدت کوتاهى درس موسیقى خواند ولى نتوانست در این زمینه به موفقیتى برسد. او سپس به تحصیل در دانشگاه جانهاپکینز مشغول شد و در سال 1951 مدرک لیسانس و در سال 1952 مدرک فوق لیسانس خود را دریافت کرد. بارث در سالهایى که به تدریس اشتغال داشت در چهار دانشگاه (پن، بافالو، بوستون و جانهاپکینز) تدریس کرد. او در سال 1995 رسما از دانشگاه بازنشسته شد. بارث تا کنون نامزد و برنده چندین جایزه معتبر ادبى شده است. از جمله براى نوشتن کتاب اپراى شناور و Lost in the Funhouse دو بار نامزد کسب جایزه کتاب ملى آمریکا شد تا اینکه در سال 1972 با کتاب شیمر این جایزه را از آن خود کرد. بارث تمام کتابهایش را به همسر خود شلى روزنبرگ تقدیم کرده است. بارث دوست ندارد در مورد کتابهایش از عبارت اتوبیوگرافى استفاده شود، هرچند آدم با خواندن آثار متاخر او که همیشه یک نویسنده یا استاد دانشگاه مسن با همسر جوان خود مىنشینند و براى هم داستان تعریف مىکنند ناخود آگاه به یاد خود جان بارث مىافتد. او وقتى یک بیوگرافى سر راست مىنویسد (مثلا کتاب یکى بود یکى نبود) آنقدر خیال و واقعیت را در هم مىآمیزد که خواننده نمىتواند با قاطعیت بگوید چه چیزى واقعیت است و چه چیزى خیال. بارث در یکى از گفتوگوهایش توضیح داد که دوست دارد هر از گاهى به شخصیتهاى داستانى اش واقعیتهاى اتوبیوگرافیک بدهد مثل اینکه بخواهد به کسى براى رفتار خوب مدال طلا بدهد! بحث در مورد جنبه پست مدرنیسم آثار جان بارث هرگز پایان ندارد، و احتمالا در حالى که بیشتر نویسندگان پست مدرن دیگر چیزى منتشر نمىکنند بارث همچنان به انتشار آثار خود ادامه خواهد داد (در واقع بارث یکى از آخرین نویسندگان پست مدرن است که هنوز هم کتاب منتشر مىکند). نوشتههاى یک نویسنده پست مدرن نشان دهنده آگاهى آن نویسنده از قواعد و جنبه فنى قصه گویى است. یکى از مهم ترین مضامین پست مدرنیسم (و مخصوصا کارهاى بارث) این است که داستانها و عمل داستان گویى چگونه بر زندگى ما انسانها تاثیر مىگذارد. به قول خود بارث: پست مدرنیسم یعنى اینکه کرواتت را ببندى و در همان حال شیوه گره زدن کروات را مرحله به مرحله توضیح بدهى و درباره تاریخچه گردن آویز مردان گپ بزنی. خوانندگانى که آثار جان بارث را مىپسندند آثار این نویسندگان را نیز خواهند پسندید: دونالد بارثلمی، توماس پینچون، ایتالو کالیونو، ویلیام اچ. گاس، گریس پى لی، آر. ام. کاستر، ئومبرتو اکو، ولادیمیر نابوکف، و رابرت کوور. از نویسندگان جوان تر هم که با جان بارث مقایسه مىشوند به اینها مىتوان اشاره کرد: دان دلیلو، ریچارد پاورز، دیو اگرز، و دیوید فاستر والاس فقید. خود بارث هم از نویسندگان زیاى الهام گرفته است، از جمله خورخه لوئیس بورخس آرژانتینى و گابریل گارسیا مارکز که با جان بارث نیز مقایسه شده است. البته مىتوان پا را از این هم فرا تر گذاشت و نویسندگانى چون کورت وانیگوت و رابرت استون و جوزف هلر و جرزى کاشینسکى و تام رابینز و میلان کوندرا و حتى فیلیپ کی. دیک را با او مقایسه کرد. نویسندگان موفق و مطرحى چون جان کى سی، ویکرام چاندرا، لوئیز اردیخ، مایکل مارتن، مرى رابیون، کرتیس وایت، نن نایتون از جمله دانشجویان جان بارث بودند که اکنون هر کدام وزنه اى در ادبیات داستانى امروز آمریکا به شمار مىروند. آثار بارث را مىتوان بدون داشتن هر گونه پیش زمینه اى در زمینه آثار کلاسیک خواند.