گروه انتشاراتی ققنوس | موتیف ویرانی و پوچی: درون‌کاوی رمان سال بلوا (4)
 

موتیف ویرانی و پوچی: درون‌کاوی رمان سال بلوا (4)

صفحه 46 نقد آینه ها 

6- گریز
آن روی سکه ویرانی، می‌تواند گریز هم باشد. به عبارت به‌تر گریز اشاره‌ئی به ویرانی است. چون تا عامل نامطلوبی وجود نداشته باشد، فرد راه فرار را انتخاب نمی‌کند تا به این ترتیب خود را از شر آن برهاند. این گریز مانند کرده معصوم و ملکوم می‌تواند جسمانی باشد یا مانند مورد نوش‌آفرین و حسینا روحی. آن دو به دلیل های متفاوت، از عشق خود به یک‌دیگر می گریزند و گرچه این گریز به علت موقعیت نامطلوب‌شان رخ می‌دهد، اما در نهایت موقعیت هول‌ناک‌تری را شکل می‌دهد.
 مرض ناامنی مادر و نیز زن ابراهیم نجار نیز نشانه دیگری از گریز روانی است.
7- دار
همه مرگ‌ها و گریزها در رمان سال‌ بلوا فقط به خاطر این است که سایه دار بر شهر آن افتاده است. دار نشانه وحشت، مرگ، نابودی و ویرانی است. این کلمه حتا در صوتش، ویرانی را نشان می‌دهد. دار با مصوت کشیده‌ئی (دا) آغاز می‌شود و به ناگاه با مصوت ساکنی (ر) فرو می‌ریزد. این فراز و فرود که در نام نوش‌آفرین؛ شخصیت اصلی رمان نیز مشاهده می‌شود، ساختار اصلی سال بلوا است. عین این فراز و فرود را نزولات آسمانی فراوان رمان( مه، باران، برف و تگرگ) رقم می‌زنند. اما در تعبیر خواب و در واقع ضمیر ناخودآگاه آدمی، دار مفهوم غریبی دارد که در روان آدمی و تلقی او از بر دار شدن ریشه دارد. در دو کتاب سنتی تعبیر خواب و تعبیر خواب ابن‌سیرین آمده است:
اگر کسی دار کشیدن به خواب دید، می گویند مه‌تری بیابد. دار به خواب دید، مشهور شود. [ص42]
حضرت صادق فرماید بر دار کردن در خواب بر چهار وجه است: اول مه‌تری، دوم مال، سوم بزرگ‌واری، چهارم غیبت مردم کردن. [ص91]  
همین تعبیر امام و ابن‌سیرین را در کتاب تعبیر خوابهانس کورت غربی می‌خوانیم:
به دار آویختن در خواب نشانه آن است که شخص در صدد عبور از یک مرحله تکاملی و رو به رشد است.
به دار آویخته بودن یا شدن [در خواب] از خوش‌بختی، سعادت و افتخار رؤیابین خبر می‌دهد. [166]
چوبه‌دار در خواب به معنی آرزو است. شخص آرزو دارد تمام موانع و حریفان را به این طریق نابود کند. فقط باید مواظب باشد خود را بیش از حد ارزیابی نکند.
دیدن چوبه‌دار [یعنی] خواب‌بیننده را دوستان ناباب احاطه کرده‌اند.
[در خواب] ساختن چوبه‌دار [یعنی] تغئیر و تحول غیرمترقبه در پیش است.
کسی را بالای چوبه‌دار دیدن [یعنی] یکی از حریفان خواب‌بیننده طبق شرایط مورد توافق تسلیم می‌شود.
[در خواب] خود به دار آویخته بودن، قول سعادت و نیک‌بختی می‌دهد. [254]
  و اما علت این تشابه بین دو فرهنگ تعبیر خواب شرقی و غربی به ضمیر ناخودآگاه مشترک آدم‌ها برمی‌گردد. معمولا دار را- صرف‌نظر از دزدان و قاتلان- برای طاغیان و مبارزان با حکومت‌ها بر پا می‌کنند. معمولا نیز نام چنین کسانی- مانند منصور حلاج- تا مدت‌ها، حتا قرن‌ها و هزاره‌ها، در یادها می‌ماند. یعنی ابزار تنبیهی کارکرد معکوس پیدا می‌کند و آن‌چه برای تخفیف و تحقیر ارزش‌های یک انسان است، برعکس موجب بلندآوازی وی می‌شود. چنان‌که این امر در مورد حسینا اتفاق می‌افتد. سروان خسروی آرزو دارد حسینا و همه سرکشان سنگسر را بر دار بیاویزد و نابودشان کند، اما نیروی خود را بیش از اندازه ارزیابی می‌کند و ناخواسته موجبات محبوبیت بیش‌تر حسینا را فراهم می‌آورد و باعث می‌شود آن مرد شکست‌خورده در عشق، از یک مرحله تکاملی و رو به رشد عبور کند. بنابراین خواب دارآویختنی که سروان خسروی برای حسینا می‌بیند، این حقیقت مکتوم را در خود دارد که حسینا را به عز و سعادت زندگی اجتماعی، به‌رغم شکست در زندگی خصوصی می‌رساند. از سوی دیگر برپائی چوبه‌دار نشانه اوج‌گرفتن درگیری دو سوی منازعه است. بنابراین در عین این‌که نشانه به اوج رسیدن فواره قدرت صاحب قدرت است، در عین حال نشانه آغاز سقوط آن نیز است. بنابراین دار مطابق تعبیر کورت تغئیر و تحول غیرمترقبه در پیش رو است. 
ناگفته نماند سیاوشان تنها کسی است که در رمان سال بلوااو را بر چوبه‌دار می‌بینیم و شگفت این‌که او مطابق تعبیر کورت، خود تسلیم برادران آقاجانی شده است!  
    
8- قرینه‌های تاریخی 
فقط در سنگسر سال بلوا این همه ویرانی اتفاق نمی‌افتد. بسیار ویرانی‌های تاریخی نیز در رمان بازسازی می‌شود. یک نمونه آن واقعه عاشورا است که برپائی مراسم عزاداری آن چند بار در رمان مطرح می‌شود. و حتا سروان خسروی به قیاس مستقیم دست می‌زند و می‌گوید اگر شبیه‌خوان‌ها برای شما تعریف نکرده‌اند که شمر تو صحرای کربلا چه کرد، با دیدن دار می‌فهمید. [ص85] پیرزنی نیز نسبت خولی و افراسیاب به او می‌دهد. سیاوشان را هم داریم که می‌تواند بیانی از سیاوش باشد. از دیدگاه اسطوره ئی سیاوش و حسین (ع) را مشابه می‌پندارند و شهادت مظلوم به دست ظالم در طول تاریخ با این دو نمونه قرینه‌ئی برای ویرانی مرگ‌بار حاکم بر رمان می‌شود. خود سیاوشان بر این ستم‌پیشگی آدمی در طول تاریخ چنین گواهی می‌دهد:
شهر را تکه‌تکه می‌کنند، کتاب‌خانه‌ها را آتش می‌زنند، گنج‌ها را می‌برند، زلف‌ها را قیچی می‌کنند و در زیرزمین‌ها می‌اندازند. [ص317]
 
 
و این گواهی فقط از آن سیاوشان به نمایندگی از ستم‌کشان تاریخ نیست، ملکوم نیز به نمایندگی از قوم فاتح و ستم‌کار نیز بر ویرانی و تخریب دست‌آوردهای بشر گواهی می‌دهد:
غاری کشف می‌شد، راه آبی به دست می‌آمد، طناب می‌کشیدند و چراغ می‌بردند، سکه‌های عهد دقیانوس، کوزه‌های گلی ممهور به مهر آدمیان ماقبل تاریخ، نعل اسب وحشی‌های آدم‌خوار، دیگ و دیگ‌بر و دیگ‌چه دودزده دزدان کوخ‌نشین، ورق‌‌پاره کتاب پیام‌بران راه‌گم‌کرده غیرالهی، پیه‌سوزهای بی‌مصرف، زنگوله بزهای چموش، شاخ گاوهای فرورفته در باتلاق، گاری‌های درراه‌‌مانده، میله‌های شکنجه‌گران بی‌دین، گرز پادشاهان شکست‌خورده، گردن‌بند فاحشه‌های دربار، جنازه مومیائی شده اربابان‌ رعیت‌کش، شمشیرهای زنگ‌زده، آخ که چه‌قدر زباله و آشغال از تاریخ جا مانده بود. دنیا چه ارزشی دارد؟... جهان باتلاقی گندیده و مرگ‌بار است که نباید دست و پا زد، آرام آرام باید زندگی کرد و مرد و رفت. [ص299]   
حال عین این وضعیت در سنگسر تکرار می‌شود:
جنگ در کافرقلعه بالا گرفته بود، تیراندازی شدت یافته بود... . بوی نعش و مردار در بخش جنوبی سنگسر موج می‌زد و لاش‌خورها بر فراز کافرقلعه در پرواز بودند. گرانی بیداد می‌کرد، سرما امان مردم را بریده بود، نان و قند و شکر جیره‌بندی شده بود، دزدی و غارت شبانه هم‌چنان ادامه داشت، تجاوز به دختران جوان روزبه‌روز بیش‌تر می‌شد، نه نظمی، نه قانونی، نه حمایتی. همه چیز علیه مردم، مالیات، قوای انتظامی، سربازان خارجی، قحطی، گرانی، بی‌نانی، بیماری، سرما و مرگ. حتا جوان‌ها هم ناچار بودند در کارگاه پل‌سازی ملکوم پتک بکوبند که از نان سیاه عقب نمانند. [صص 298- 299]
خلاصه این‌که در رمان سال بلوا جائی نمانده است معروفی ردپائی از ویرانی باقی نگذارد. حتا در دسته موسیقی شهربانی نیز آشکارا بی‌نظمی و تخریب به چشم می‌خورد:
نوازندگان دسته موزیک لیز می‌خوردند، ترومپت مثل گاو نعره می‌کشید، صدای شیپور در هوا ول می‌شد، طبل ها هم آهنگ نبودند و عاقبت یکی روی زمین پهن می‌شد و می‌گفت آخ. [ص293]
و اما اگر کسی در این هرج‌ومرج ویران‌گر، کوچک‌ترین اعتراضی به وضع موجود کند، خلاف خواسته‌اش ویرانی بیش‌تر را شاهد می‌شود:
چند روز بعد به تلافی اعتراض معلم‌ها، عده‌ئی به دبیرستان فروغ دانش حمله کردند، شیشه‌ها را شکستند، میز و صندلی‌یش را خرد کردند و سر راه، کتاب‌خانه‌اش را هم به آتش کشیدند. بعد به مسؤول کتاب‌خانه گفتند اگرجرأت دارد دوباره کتاب‌خانه را علم کند. [ص119]
9- عشق
عشق به‌رغم همه نیروی مثبتش گاه نتیجه‌های هول‌ناکی به بار می‌آورد. عشق حسینا و نوش‌آفرین نیز از این زمره است. سوای آن‌چه در مورد عاقبت شوم این عشق می‌توان گفت، تصویرهای ارائه شده در کنار آن، هم‌واره حاکی از ویرانی و ویران‌گری است. این نخستین تصویر در کوزه‌گری؛ محل دیدار آن‌ها است:
چند کوزه روی رف کنار هم چیده شده بود با کله‌هائی ناقص، نیمه‌کاره و شکسته. آن طرف یک کله زنانه با موهای سیاه و بلند روی نیزه‌ئی قرار گرفته بود. چه‌قدر  شبیه من بود، انگار سر را بریده‌اند و گذاشته‌اند روی نیزه. [ص197]
با آن‌چه از عاقبت نوش‌آفرین سراغ داریم، این تصویر و آن‌چه خود  نوش‌آفرین می‌اندیشد، پیش‌بینی عاقبت شوم وی است. تصویر بعدی، این پیش‌گوئی را مؤکد می‌کند:
با حرارتی وصف‌ناپذیر، چنان وحشیانه بغلم کرد که احساس کردم دارم تو دست‌هاش خرد می‌شوم ... . بوی خاک می‌داد، انگار خاک بود و انگار من با خاک بازی می‌کردم. [ص197]
مشابه این تصویر در صفحه 202 ارائه می‌شود:
بی‌آن‌که بتواند آرامشش را حفظ کند، چنان سخت بغلم کرد که احساس کردم دارم تو دست‌هاش خرد می‌شوم ، لب‌هاش بوی خاک می‌داد و تنش بوی خاک می‌داد. انگار خاک بود و در آن تاریکی احساس می‌کردم مرده‌ام و خاک مطبوع همه اندامم را پوشانده است، بی‌آن‌که بتوانم یا بخواهم که تکان بخورم، تسلیم آن خاکی شدم که انگار از وجود خودم بود.   
نوش‌آفرین درباره هم آغوشی با حسینا نیز می‌گوید باز بوی خاک را به درون کشیدم، مرگ را در رگ‌هام احساس می‌کردم. [ص212] و نیز :
گفتم ای خدا، می‌بینی، ابر سیاهی دارد دلم را می‌گیرد، تو نگذار. می‌بینی، می‌خواهند این قلب مرا از سینه‌ام دربیاورند و پاره‌پاره‌اش کنند... . [ص208]
گفتم انگار آدم از پیش می‌دانسته که دارد مرض سختی می‌گیرد و عن‌قریب همه چیز تمام می‌شود. دلم همیشه این جور گواهی می‌داد. انگار می‌دانستم که کسی می‌خواهد سیبی را از درختی بچیند و گاز بزند و پرت کند. شوخی‌شوخی، با چهار کلمه حرف، یک سکوت... آدم خودش به زندگی‌یش بشاشد. [ص208]
نوش‌آفرین مدام از عنصر خاک برای ارائه تصویرهایش استفاده می‌کند. در تحلیل نهائی این عشق، باز از عنصر خاک بهره می‌گیرد: خاک بر سرت که لایق او نیستی... خاک بر سر او که دلش را حرام تو کرد. [ص15] و اما خود نوش‌آفرین به رغم این‌که محبوب خواننده واقع می‌شود، روحیه تخریب‌گر دارد. او در یکی از سال‌روزهای تولدش گل همه گل‌دان‌ها را پرپر می‌کند. یک سال‌گرد دیگر مادرش را گاز می‌گیرد! بنابراین غریب نخواهد بود اگر با عشق خود نیز چنین کند. یعنی دکتر معصوم را به جای حسینا برگزیند و خود هم بگوید آن روز مرگ را در تمام وجودش[ص203] حس کرده است. حسینا نیز از همان آغاز روحیه ویران‌گر او را درمی‌یابد و حتا آن را بیان می‌کند:
وقتی می‌آئی چادرت را پرت می‌کنی یک گوشه، سر و صدا راه می‌اندازی، به این‌ور و آن ور سر می کشی، کوزه می شکنی، بعد چشم‌های هراسانت را به من می‌دوزی که ببینی اعتراض می‌کنم یا نه. فقط به این خاطر که اخم کردن مرا دوست داری. بعد می‌خندی و باز آن کولی‌بازی‌ها. [ص 328]
این ویران‌گری را خواننده نیز در همان نخستین ورود نوش‌آفرین به کوزه‌گری خوانده است: چادرم به یکی از کوزه‌ها گیر کرد و آن را شکست. [ص195] این روحیه یا وجود ویران‌گر نوش‌آفرین و معصوم که پیش‌تر از آن سخن رفت، به شخصیت‌های ویران‌گر (Destructive man) رمان ناتورالیستی شانه می‌زند. اما حسینا چنین روحیه‌ئی ندارد. او خلاف نوش‌آفرین زیبائی‌ها، عشق و گل را تخریب نمی‌کند. برعکس با نظام ستم‌پیشه ویران‌گر درگیر می‌شود. سر رزم‌آرای فریب‌کار را می‌برد یا چون باد از مقابل شهربانی می‌گذرد و کوزه باروتی به درونش پرتاب می‌کند تا مرکز اقتدار حکومت ستم‌کار را ویران کند. صدای انفجار همه را سراسیمه کرد، اما خبر آمد که تلفات جانی نداشته است. فقط خرابی. [ص220]  
تصویرهای دیگری هم که نوش‌آفرین درباره دیگران عرضه می‌کند، آکنده از عنصرهای ویرانی است. به نمونه‌های زیر دقت کنید:
مردی در آرزوی ملکه شدن من آن‌قدر گریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب می‌سوختم و از بازی بیرون می‌رفتم. [ص13]
بعد سکوتی دامن گسترده بود که حوصله همه را سر برده بود. سکوتی وحشت‌ناک‌تر از مرگ، آرامش قبل از توفان، مرگ در سردابه‌های ناشناخته، ناپای‌داری جان در زمان وقوع زلزله، وهم، وهم، وهم تلخی که زبان سنگین می‌شود و دهان مزه پول خرد چرک‌مالی می‌دهد.
انگار کورکورانه می‌رفت تا جائی را خراب کند. همه چیز در آرامش به سوی ویرانی می‌رفت. رودخانه درگزین بالا آمده بود، دیوار باغ‌ها را شکافته بود و از سر دیگر بیرون خزیده بود. [ص53]
حال به تقارن تصویرهای آخرین بند بالا و بند زیرین توجه بفرمائید تا دریابید چگونه ویرانی طبیعت قرینه‌ئی برای ویرانی شخصیت نوش‌آفرین است:
چه می‌دانستم روزبه‌روز گرفتارتر می‌شوم؟ چه می‌دانستم مثل سنگ‌ریزه‌ئی که از کوه فرو می‌غلتد و در هر چرخش بار بر می‌دارد، عاقبت به هیأت بهمن بزرگی در دره‌ئی دور پهن می‌شوم ؟ چه می‌دانستم که هر چه از حسینا دور می‌شوم ، بی‌چاره‌تر و درمانده‌تر می‌شوم . (ص173)
همین‌جا در پرانتز بگویم این قرینه‌سازی ، نقش خاصی به زبان رمان و در واقع شخصیت نوش‌آفرین می دهد که از روی‌کرد زبان‌شناختی باید مورد توجه ویژه قرار گیرد . زبان و ذهن نوش‌آفرین به دلیل زندگی در دل طبیعت، با تصویرهای آن سنخیت تام دارد و این یکی دیگر از جنبه‌های استحکام رمان سال بلوا است. شاهد دیگر این مدعا در دو بند زیر نهفته است:
برای دخترهائی گریه کردم که در تنهائی از خودشان خجالت می‌کشند، و بعدها آن‌قدر از خود متنفر می‌شوند که مثل یک درخت توخالی، پوسته‌ئی بیش نیستند و عاقبت به روزی می‌افتند که هیچ جای اندام‌شان حساس نیست، روح و جسم‌شان همان پوسته است و خودشان نمی‌دانند چرا زنده‌اند. [ص157]
باران درخت‌های ما را می‌شوید... در شیب کوچه‌ها راه می‌افتد و می‌رود که جائی را خراب کند. یکی دو خانه را که تو هم بریزد، حتما چند نفری زیر آوار می‌مانند. اما کاش همه جا با هم فرو می‌رفت و آن تاریکی ابدی می‌آمد. [صص 5- 184]
در شب پنجم نیز این نمونه‌ها وجود دارد:
به هنگام نومیدی اگر خود را به درختی نیاویزیم، چه طور می‌شود؟ پوست صورت چروک می‌خورد، پستان‌ها آویزان می‌شود، کف پاها ترک برمی‌دارد، دست ها از قشنگی می‌افتد. [ص273]
بیش از همیشه احساس می‌کردم یک بخش از وجودم را بریده‌اند و به آن سر دنیا پرتاب کرده‌اند. ناقص بودم، سردرگم و حیران از تولدم که خوب، حالا چکار باید بکنم؟ [ص280]
سرگیجه ایستاده به‌خواب‌رفتن، میل به بالا آوردن تمام دنیا بی‌ حالت تهوع ، تصویر گسیختگی لنگر ساعت و صدای بال‌بال زدن هزاران پرنده را احساس کردم. گفتم مرده‌شور این حالم را ببرد. [ص281]
و اما بیش‌‌ترین تصویرهای تخریبی در شب هفتم؛ شب مرگ نوش‌آفرین است:
دردی توأم با سوزش در سینه چپم شعله زد. انگار یک میله آهنی گداخته در قلبم فرو می‌کردند. [ص326]
جلو آینه‌ئی می‌ایستادم که در آن مجسمه‌ئی چرخ را می‌چرخاند. می‌ساخت و باز در هم می‌کوبید. یا نه، می‌ساخت و خود در هم می‌ریخت. باید شهامت به خرج می‌دادم، تبر بر می‌داشتم، همه آن کوزه ها را می‌شکستم، آن سرها را می‌شکستم و تبر را می‌انداختم به دوش سری که بر نیزه بود. [ص333]
مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می‌مردم و ذره ذره جان می‌گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می‌کردند که هیچ‌کدام‌شان را نمی‌توانستم بپوشم. [ص334]
هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه‌ئی تاریک انداخته بود. تا این‌که سوی چشم‌هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. اما هیچ‌کس نمی‌دانست که کدام‌شان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده و مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی هم‌دیگر و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی. [ص334]
کسی صدام ‌می‌کرد. باز هم بین قطره‌هائی که از جائی می‌چکید، بوی خاک می‌آمد. مزه خواب‌زدگی تو دهنم مانده بود. دلم می‌خواست دردی می‌داشتم که می‌توانستم مچاله شوم، گریه کنم. گاهی ناله‌ئی آدم را تسکین می‌دهد، اما من نمی‌توانستم. [ص335]
و اما نتیجه این همه تخریب و ویرانی چه می‌تواند باشد جز رسیدن به نیهیلیسم؟ نوش‌آفرین به پوچی ‌می‌رسد و زندگی کسالت‌بارش او را به مرحله‌ئی از نیهیلیسم و پوچی می‌رساند که حتا از درک ساده‌ترین چیزها عاجز می‌شود و بارها از بی‌معنائی این یا آن چیز می‌گوید:    
در نگاهش کینه‌ئی موج می زند که معنای آن را نمی‌فهمم. [ص 157]
کاکل بالای سرش... دسته ئی موی بی‌مفهوم بود که روز به روز تنگ‌تر می‌شد و به هر طرف که آن را شانه ‌می‌کرد، لحظاتی بعد، باز سیخ می‌شد و آن وسط بی‌معنی می‌ماند. [صص56-57]
درخت‌ها در پشت مه هیچ معنائی نداشتند. [ص207]
گریه هیچ معنائی نداشت. [ص208]
از رنگ‌ها گفت که براش معنا نداشتند. [ص144]
کاروان‌ها ایستادند، گردسوزها خاموش شدند و بعد دنیا ایستاد. هیچ ذره‌ئی نبود، هیچ روزنه‌ئی نبود و هیچ وزنی معنا نداشت. [صص 339- 340]
هیچ‌وقت نفهمیدم چه گناهی از من سرزده بود که من باید... . [ص260]
10- هیچ
در چند جمله شاهد مورد نهم، کلمه کلیدی وجود دارد که هم نشانه نیهیلیسم هم تخریب و ویرانی ، به عنوان موتیف راه بر سال بلوا است. هیچ بیش از صدوسی بار به تنهائی یا در ترکیب با واژه‌های دیگر در رمان به کار می‌رود. چنین بسامدی هدف‌دار بودن نویسنده از به کار بردن آن را نشان می‌دهد که همانا پررنگ‌تر کردن موتیف ویرانی است:
«کی این جا بود؟»
«هیچ‌کس.» [ص15]
در آینه خانه‌ئی بیدار شدم که هیچ‌وقت در آن زندگی نکرده بودم. [ص16]
«من اصلا لباس نمی‌خواهم. من هیچ‌چیز نمی‌خواهم. من.» [ص22]
من هیچ نمی‌دانستم. [ص 25]
هیچ‌چیز نگفتم. [ص26]
هیچ‌کاری هم نمی‌توانستم بکنم. [ص29]
مثل من هیچ به حساب نمی‌آید. اما چرا هیچ‌کس نمی‌داند که پروانه‌ها شب کجا می‌خوابند. [ص32]
اما سکوت کرد و هیچ‌کدام از این چیزها را نگفت.[ص37]
حوصله هیچ‌کس را نداشتم. [ص39]
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می‌شود و هیچ‌کاری هم نمی‌شود کرد. [ص49]
اما چرا هیچ‌چیز درباره‌اش نمی‌دانم. [ص67]
خدا کند هیچ‌کس شوربخت نشود. [ص177]
هیچ معنای خون را می‌فهمید؟... و پدرها هیچ جوابی ندارند. هیچ، هیچ، هیچ. [ص191]
وزنه بزرگی به اندازه آسمان کوچک می‌شد... اندازه یک حبه انگور می‌شد... و آن‌قدر بزرگ می‌شد که وقتی به سقف آسمان می‌چسبید، هیچ نبود.[ص202]
من هیچ‌چیز از او نمی‌پرسیدم، هیچ‌چیز از او نمی‌خواستم. [ص205]  
انگار هیچ رنگی جز کبود نیست.[ص225]
هیچ‌کدام از اعضای بدنم در فرمان من نبودند. [ص253]
دلم سر می‌آمد، اما آرام بودم. نه دردی، نه سوزشی، نه خوابی، هیچ، هیچ. [ص256]
اما هیچ قدرتی نداشتم... .[ص257]
هیچ‌کس نمی‌توانست زن‌ها را آرام کند... و هیچ‌کس نمی‌توانست مرا آرام کند. [ص262]
هیچ دردی نداشتم و جز سنگینی جسم معصوم هیچ احساسی نداشتم. [ص268]
هیچ‌کس آن جا نبود. ماهی‌های قرمز به پشت روی آب بودند... . [ص269]
این‌همه لباس رنگ وارنگ داشتم که هیچ‌کدام اندازه‌ام نبود. [ص270]
گفتم: « هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ‌چیز مال خود آدم نیست. [ص272]
و هیچ اتفاقی در درونم نیفتاد... . [ص277]
هیچ کاری از دستم ساخته نبود. [ص280]
هیچ‌کس در راه نبود... هیچ، هیچ. [ص288]
«تکلیف مابقی زندگی‌یم چه می‌شود؟»
پدر گفت: «چه اهمیت دارد؟»
«هیچ.» [ص327]
چرا زن دکتر معصوم شدم؟ کی زن دکتر معصوم شدم؟ هیچ نفهمیدم. [ص329]
همان‌گونه که در بالا گفته شد، کمی دقت در تک‌تک جمله‌های شاهد نشان می‌دهد نوش‌آفرین چگونه در همه چیز هیچی و پوچی و بی‌هودگی را می‌بیند. هر چه هم صفحه‌های رمان پیش‌تر می رود و نوش‌آفرین در گذشته خود بیش‌تر دقیق می‌شود، بر میزان این پوچ‌اندیشی افزوده می‌شود. اما جائی نیز نوش‌آفرین از این واژه منظور دیگری دارد. او وقتی از حسینا سخن می‌گوید، با تأکید بر این کلمه روحیه تک‌پسند خود را نشان می‌دهد:
اما هیچ‌کس به او شباهتی نداشت. هیچ آدمی نبود که چهره‌ئی استخوانی و ظریف داشته باشد، حرف‌هائی بزند که از دیگران شنیده باشم، وقتی می‌خندد چانه‌اش کمی جمع شود و دلم برایش ضعف برود، هیچ‌کس. [ص161]
گرچه پس از پختگی او به چنین وقوفی می‌رسدکه هیچ‌کس مثل دیگری نیست. [ص141] یا هیچ آدمی آدم دیگری نیست. [ص187] 
 و اما معروفی یک بار دیگر با همین یک کلمه ، تقابل شخصیت نوش‌آفرین با دل‌داده‌اش حسینا را نشان می‌دهد. حسینا نیز این کلمه را به کار می‌برد، اما در مفهوم واقع‌گرایانه. او درباره علت دوری‌گزیدن از نوش‌آفرین به او می‌گوید من هیچ‌وقت از تو مطمئن نبودم، وگرنه این جور نمی‌شد. [ص211] گرچه او فقدان "چگونه‌بودن" مورد انتظارش را اظهار می‌کند و به زبان این مقال ویرانی را تأئید می‌کند، اما این نگاه واقع‌بین او را نشان می‌دهد که فریب انکار نوش‌آفرین را در مورد معصوم- هیچ تعلق خاطری به او ندارم. [ص 201]- نمی‌خورد. اما در مقابل باز نوش‌آفرین تغافل و نادانی خود را نشان می‌دهد و نمی‌تواند مانند حسینا واقع‌بین باشد و حقیقت عشق حسینا را به خود دریابد. چون می‌گوید هیچ اهمیتی هم براش نداشت که دارم عروسی می‌کنم. [ص278] راوی در "شب ششم" نیز به صراحت بر این مشخصه نوش‌آفرین و با همین کلمه هیچ صحه می‌گذارد- هرچه بود هیچ‌چیز نمی فهمید. نه می‌دید، نه می‌شنید، نه حرف می‌زد، نه غذا می‌خورد و نه صدائی ازش در می‌آمد. مثل یک تکه گوشت یخ. [ص289]-  گرچه او از زندگی گیاهی نوش‌آفرین سخن می‌گوید، اما در جهان ادبیات نمادین، نقص یا بیماری جسمی اشاره‌ئی به نقص یا ضعف روحی و شخصیتی است. 
واژه هیچ مورد کاربرد معصوم نیز است. و اما باز با ترفندی برای ایجاد تقابل بین دو شخصیت حسینا- که منظور او را از کاربرد این کلمه در بالا بازگفتم- و معصوم:
حسینا گفت: «هیچ.»
و معصوم گفت: «هیچ.» [ص266]
این نوش‌آفرین است که شنونده این کلمه از زبان دو مرد زندگی‌یش است. پس همان‌گونه که درباره حسینا معنایش را بیان کرد، در مورد معصوم هم می‌تواند معناگر آن باشد. او درباره معصوم می‌گوید حتا در سال اول زندگی ملاحظه هیچ‌چیز را نداشت. [ص 260] یا در مورد چشم‌هایش می‌گوید من هر چه به آن شیشه‌ها نگاه می‌کردم، هیچ نشانی از زندگی نمی‌یافتم. [ص16]        
همان‌گونه که پیش‌تر اشاره شد، ویرانی بر تمام سنگسر و آدم‌هایش حاکم است. بنابراین عنصر هیچ در وجه دیگران نیز باید به سوی انفعال، عجز، پوچی و پوچ‌گرائی راه‌بر باشد که است. شاهدش این شخصیت‌های اصلی رمان:
مادر گفت:« دلم از این می‌سوزد که هیچ‌وقت به این چیزها فکر نکرده بودم... و هیچ‌کاری هم نمی‌توانیم بکنیم.» [ص162]
رزم‌آرا شاید در وسط یک تخم‌‌مرغ جادوئی زندگی کرده و هیچ عمر بر او نگذشته است. [ص80]
گریه نابینایان [پدر] آدم را به دل‌غشه می اندازد. چشم‌خانه‌ها خشکند، هیچ اشکی در کار نیست... و هیچ به فکر غرورش نیست. [ص192]
هیچ‌کس نمی‌دانست چه کرده است... . [ص237]
 مردم شهر نیز جدا از این معنا نیستند و آن‌چه می‌کنند یا می‌اندیشند، نشانه‌های پوچی و پوچ‌گرائی را در خود دارد:
هیچ‌کس نمی‌دانست برای چه تیراندازی می‌شود... . [ص71]
و ظاهرا هیچ‌کس نمی‌توانست جلوش را بگیرد. [ص99]
اما همه مردم می دانستند که بلوا بر سر این دو آدم نبود، سر هیچ آدمی نبود... . [ص101]
هیچ‌کس یارای نزدیک شدن به جنازه‌ها را نداشت. [ص110]
اما مردها هیچ صدائی نمی‌شنیدند یا شاید توجه نمی‌کردند. [ص113]
کدام خانه؟ کجا؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. [ص102]
 (در می‌خانه) هیچ‌کس حرکتی نکرد... . [ص130]
اما هیچ‌کس آن‌ها را ندیده بود. [ص174]
هیچ‌کس مغازه‌اش را باز نکرد. [ص220]
هیچ‌کس نتوانست بفهمد چه کسی دست به این کارها می‌زند. [ص231]
چرا هیچ‌چیز از تاریخ نمی‌دانند؟ [ص264]
آن آدمی که از هیچ‌چیز نمی‌ترسد و شیشه ها را کج می‌کند و تفنگ‌ها را از کار می‌اندازد، کیست؟ [ص265]
برای تکمیل کل کار و جا انداختن بخشی از ساختار آن، معروفی واژه هیچ را در بخش افسانه هم به کار می‌گیرد: 
او هم رفت و هیچ خبری ازش نیامد. [ص122]
مرد زرگر رخت‌خوابی آماده دید که آدم هوس می‌کند بخوابد و هیچ‌وقت بیدار نشود. [ص123]
دختر پادشاه او را دید و عاشقش شد، اما با آن همه کبکبه و دبدبه هیچ‌کاری نمی‌توانست بکند. [ص123]
مرد زرگر دید هیچ‌خبری نشده. [ص137]
ادامه دارد
 
 
 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه