همشهری
آدمهای داستانهای «سلینجر» همان قدر برای خواننده-به خصوص خواننده غربی-عجیب و در عین حال جذابند که شخص «سلینجر». آدمهای او محدودند و خانواده 9 نفره «گلس» در راس آنها قرار دارد. خانوادهای که هر یک از اعضای آن به شکلی، با دنیای خود و پیرامونش مشکل دارد و به موازاتش میخواهد آن را «خوب» بگذراند و در واقع، مشکل ارتباطگیری با آن را حل کند.
از شواهد پیداست که «سلینجر» خیلی زیاد به بچههای خانواده «گلس» علاقهمند است. خانوادهای که وجود خارجی ندارد و ساخته و پرداخته ذهن و تخیل خود اوست، با طرز تفکر او و علایق خاص خود او به مسایلی چون دنیاگریزی، عرفان، آیین بودا، ذن و سلوک انزواطلبانهاش. این خانواده پرجمعیت بعد از حضور در چندین داستان او، هنوز هم میتواند بازتابنده خواستها و درونیات این نویسنده آمریکایی باشد.
اینکه نویسندهای تصویر داستانهایش باشد و داستانهایش همآینه و بازتاب او، تحسینبرانگیز و زیباست. این یعنی دروغ نگفتن به خواننده. این جاست که خواننده احساس میکند نوشته روح دارد و مثل یک پیامآور عمل میکند و وقتی آواها و واجها و موسیقی جاری در کلمات، جملههای مستعمل و افعال غریزی پوست میاندازند و جامه میدرند، انگار از نو، از ابتدای خلقتشان زاده میشوند. سلینجر به نظر میآید دوست دارد این گونه باشد. این را آدمهای داستانهایش میگویند. بیدلیل نیست که دل از خانواده گلس نمیکند. از این آدمهایی که از زندگی، چیزی جز زندگی میخواهند. طبیعی است که با این نگرش. همه چیز به هم میریزد و آدمهای بیرون را دچار زلزله میکند. چون آن هفت خواهر و برادر در عین حال سعی میکنند روابط اجتماعیشان را هم حفظ کنند و به ناچار، دیگران خارج از خودشان را به نحوی وارد بازی جدی خودشان میکنند.
در داستان «فرانی و زویی» دیدیم که چگونه فرانی در همان ابتدای ورود به داستان و ملاقات با نامزدش، حال او را میگیرد و او را به خاطر ادراک و دریافتهای جدیدش از زندگی، خودانسانی، بودن، چگونه بودن، سیر و سلوک عارفانه و ... سوالپیچ میکند و در واقع او را شیرفهم میکند که دارد حالش از خودش و او و پیرامونش به هم میخورد؛ حتی از غذای لذیذی که در رستوران میخورند، از سوپ جوجهای که مامان «سبی» برایش درست کرده است. برای همین دایم میرود سراغ دستشویی و عق میزند و میخواهد همه آن چیزهایی که او را به زندگی میچسباند و دنیا گیرش میکند، بالا بیارود.
«فرانی» سلوکش این گونه است. «زویی» هم به نوعی دیگر برخورد میکند هر دو در ریشه مشترکند اما عکسالعملها یا همان سلوکشان متفاوت است.
«زویی» میشود گفت تقریباً آدم مشنگ و پرهیایویی است. به همان میزان که فرانی در خودش فرو میرود و میخواهد هر طور شده، خودش را گم و گور کند، زویی خودش را بیرون میریزد. با رفتار و سکناتش، با پرحرفیهایش و به پر و پای دیگران پیچیدنش. انگار او بعد از فرانی وارد صحنه داستان می شود تا فرانی و سلوک و نوع برداشتش را از عرفان، به نقد بکشد و تصحیح کند. اما این بیشتر برداشت خواننده است. چون فرانی نماینده فرانیهاست و زویی نیز نماینده زوییها. هر دو دوستداشتی و در عین حال اعصابخردکناند. و مطمئناً 25 هزار نسخهای که سالانه در غرب از «فرانی و زویی» به چاپ میرسد، فقط به خاطر فرانی یا فقط برای زویی نیست.
«سیمور» برادر بزرگ خانواده، جایگاه خاص و ویژهای در میان دیگر اعضای خانواده دارد. سلینجر او را در هیات یک قدیس و انسانی معصوم به میانه داستان فرستاده است. «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران» ورودیهای بر بخش دوم کتاب یعنی «سیمور: پیشگفتار» است و مجموع این دو، بخشی از زندگی سیمور و شخصیت او را به تصویر میکشند. شب عروسی سیمور است. همه چیز برای برپایی مراسم آماده و مهیاست. مهمانها آمدهاند و عروس زیر تور سفیدش منتظر آقای داماد است. یک مرتبه همه چیز به هم میریزد. سیمور غیبش زده. او گم نشده. او فرار کرده است! او از «خوشبختی» و زندگی رضایتمندی که تا چند لحظه دیگر قرار است بر او سایه گسترد، میگریزد. «سیمور» در داستان «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران» حضور فیزیکی ندارد. ما او را حتی در یک صحنه از داستان نمیبینیم اما داستان، همه بودنش را از او میگیرد. سیمور هسته مرکزی این داستان است و همه را درگیر خودش کرده است. در واقع با این عملش، بلوایی به پا کرده که اگر میبود حتماً بلایی سرش میآوردند و سلینجر، زیرکانه او را از تیررس آماج ناسزاها و حرف و حدیثهای فک و فامیل عروس دور نگه میدارد. «بادی» برادر کوچکتر سیمور که راوی داستان است از عمل سیمور یکه نمیخورد. معلوم است چون او هم یکی از همان هفت بچه باهوش خانواده گلس است که مثل باقی بچهها، کشته مرده سیمور است و دیگر اینکه خودش هم مخش تاب برمیدارد! نیمی از ماجرا داخل اتومبیلی از خانواده عروس که مجلس نیمهکاره را ترک کرده، میگذرد. بار اصلی داستان را دیالوگ ها بر دوش میکشد. و سلینجر سعی کرده با نشاندن چند آدم با تیپ و شخصیتهای متفاوت و حتی متضاد در کنار هم، آن کنش و کشش که لازمه یک داستان موفق است را ایجاد کند. وقتی فضا و مکان ماجرا فیکس و ثابت باشد، این دیالوگها و گفت و واگفتهاست که فضا، تحرک و پویایی را میسازند. در داخل این اتومبیل که دارد مراسم عقیم یک عروسی را ترک میکند، هم شخصیت پرجوش و خروش و وراج نشسته و هم آدمی که دیگران، تا نیمی از ماجرا تصور میکنند، لال و ناشنواست. هم آدم موقر و آدابدان هست و هم ناشکیبا و معترض. اینها در تقابل با هم، فضای بسته و بیتحرک داستانی را میشکنند و آن را با اتومبیلی که سوار آنند به پیش میبرند و سلینجر ثابت کرده که توانایی آن را دارد که حتی وقتی تنها وسیله متحرک بیرونی داستانش، به خاطر رژه پیشاهنگها متوقف میشود کاری کند تا داستانش از تحرک بازنماند.
اما همه اتفاقات و بگو و مگوها و گفت و گوها میروند تا خواننده را با شخصیت مرکزی داستان یعنی سیمور که از نظرها غایب است، آشنا کنند، از طرفی، هر یک از شخصیتهای این داستان، به جز سیمور که غایب است و بادی که در اتومبیل فامیل عروس نشسته، میشوند آدمهای بیرونی. آدمهایی که هضم و فهم شخصیت سیمور برایشان خیلی خیلی مشکل است. چون از منظر و طرز تلقی خود به زندگی و مسایلاش نگاه میکنند. منظری درست نقطه مقابل تماشای سیمور و خانوادهاش. از نگاه آنها، سیمور آدم نرمالی نیست. مادر عروس به این نتیجه رسیده که او با ازدواج مشکل دارد. همین طور مطمئن شدهاند که سیمور یک اسکیزوست و مشکل روانی-روحی دارد.
[بادی پرسید]:«چه چیزی باعث شده است فکر کند سیمور شخصیت اسکیزویید است؟»
ینگه بهم زل زد و بعد پوزخندی پرمعنا تحویلم داد. برگشت و با طنز و کنایه فراوان خطاب به خانم سیلسبرن گفت: «بگویید ببینم، آدمی که یک مسخرهبازی مثل امروز درآورد طبیعی است؟» ابرو بالا انداخت و منتظر شد. «بله؟» با طمأنینه پرسید: «راستش را بگویید محض اطلاع این حضرت آقا میپرسم.» پاسخ خانم سیلسبرن آخر خوشانصافی و عدالت بود گفت:«مطمئناً نه»
سلینجر که خود لقب «مرد نامریی» را گرفته بیشک از این اتهامات در امان نیست. او کم مینویسد و شمار کتابهای منتشرشده اش محدودند،اما همان شمار اندک نیز توانسته او را به جایگاه یک نویسنده جدی و جذاب برساند. او اصلاً از اینکه دیگران، شخصیتهای داستانهایش را آدمهای «اجق وجق» بنامند دلخور نمیشود، حتی اگر خودش را هم: همانطور که در مورد خانواده گلس گفتهاند و یا هولدن «ناطوردشت»، و به خصوص سیمور که بخش بیشتری از حجم کاریاش را به او اختصاص داده است.
نگاهی به کتاب تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران
مرد نامرئی
اعظم حسن(ترنج)
جی.دی.سلینجر
مترجم: امید نیکفرجام
نشر ققنوس 1382
آدمهای داستانهای «سلینجر» همان قدر برای خواننده-به خصوص خواننده غربی-عجیب و در عین حال جذابند که شخص «سلینجر». آدمهای او محدودند و خانواده 9 نفره «گلس» در راس آنها قرار دارد. خانوادهای که هر یک از اعضای آن به شکلی، با دنیای خود و پیرامونش مشکل دارد و به موازاتش میخواهد آن را «خوب» بگذراند و در واقع، مشکل ارتباطگیری با آن را حل کند.
از شواهد پیداست که «سلینجر» خیلی زیاد به بچههای خانواده «گلس» علاقهمند است. خانوادهای که وجود خارجی ندارد و ساخته و پرداخته ذهن و تخیل خود اوست، با طرز تفکر او و علایق خاص خود او به مسایلی چون دنیاگریزی، عرفان، آیین بودا، ذن و سلوک انزواطلبانهاش. این خانواده پرجمعیت بعد از حضور در چندین داستان او، هنوز هم میتواند بازتابنده خواستها و درونیات این نویسنده آمریکایی باشد.
اینکه نویسندهای تصویر داستانهایش باشد و داستانهایش همآینه و بازتاب او، تحسینبرانگیز و زیباست. این یعنی دروغ نگفتن به خواننده. این جاست که خواننده احساس میکند نوشته روح دارد و مثل یک پیامآور عمل میکند و وقتی آواها و واجها و موسیقی جاری در کلمات، جملههای مستعمل و افعال غریزی پوست میاندازند و جامه میدرند، انگار از نو، از ابتدای خلقتشان زاده میشوند. سلینجر به نظر میآید دوست دارد این گونه باشد. این را آدمهای داستانهایش میگویند. بیدلیل نیست که دل از خانواده گلس نمیکند. از این آدمهایی که از زندگی، چیزی جز زندگی میخواهند. طبیعی است که با این نگرش. همه چیز به هم میریزد و آدمهای بیرون را دچار زلزله میکند. چون آن هفت خواهر و برادر در عین حال سعی میکنند روابط اجتماعیشان را هم حفظ کنند و به ناچار، دیگران خارج از خودشان را به نحوی وارد بازی جدی خودشان میکنند.
در داستان «فرانی و زویی» دیدیم که چگونه فرانی در همان ابتدای ورود به داستان و ملاقات با نامزدش، حال او را میگیرد و او را به خاطر ادراک و دریافتهای جدیدش از زندگی، خودانسانی، بودن، چگونه بودن، سیر و سلوک عارفانه و ... سوالپیچ میکند و در واقع او را شیرفهم میکند که دارد حالش از خودش و او و پیرامونش به هم میخورد؛ حتی از غذای لذیذی که در رستوران میخورند، از سوپ جوجهای که مامان «سبی» برایش درست کرده است. برای همین دایم میرود سراغ دستشویی و عق میزند و میخواهد همه آن چیزهایی که او را به زندگی میچسباند و دنیا گیرش میکند، بالا بیارود.
«فرانی» سلوکش این گونه است. «زویی» هم به نوعی دیگر برخورد میکند هر دو در ریشه مشترکند اما عکسالعملها یا همان سلوکشان متفاوت است.
«زویی» میشود گفت تقریباً آدم مشنگ و پرهیایویی است. به همان میزان که فرانی در خودش فرو میرود و میخواهد هر طور شده، خودش را گم و گور کند، زویی خودش را بیرون میریزد. با رفتار و سکناتش، با پرحرفیهایش و به پر و پای دیگران پیچیدنش. انگار او بعد از فرانی وارد صحنه داستان می شود تا فرانی و سلوک و نوع برداشتش را از عرفان، به نقد بکشد و تصحیح کند. اما این بیشتر برداشت خواننده است. چون فرانی نماینده فرانیهاست و زویی نیز نماینده زوییها. هر دو دوستداشتی و در عین حال اعصابخردکناند. و مطمئناً 25 هزار نسخهای که سالانه در غرب از «فرانی و زویی» به چاپ میرسد، فقط به خاطر فرانی یا فقط برای زویی نیست.
«سیمور» برادر بزرگ خانواده، جایگاه خاص و ویژهای در میان دیگر اعضای خانواده دارد. سلینجر او را در هیات یک قدیس و انسانی معصوم به میانه داستان فرستاده است. «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران» ورودیهای بر بخش دوم کتاب یعنی «سیمور: پیشگفتار» است و مجموع این دو، بخشی از زندگی سیمور و شخصیت او را به تصویر میکشند. شب عروسی سیمور است. همه چیز برای برپایی مراسم آماده و مهیاست. مهمانها آمدهاند و عروس زیر تور سفیدش منتظر آقای داماد است. یک مرتبه همه چیز به هم میریزد. سیمور غیبش زده. او گم نشده. او فرار کرده است! او از «خوشبختی» و زندگی رضایتمندی که تا چند لحظه دیگر قرار است بر او سایه گسترد، میگریزد. «سیمور» در داستان «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران» حضور فیزیکی ندارد. ما او را حتی در یک صحنه از داستان نمیبینیم اما داستان، همه بودنش را از او میگیرد. سیمور هسته مرکزی این داستان است و همه را درگیر خودش کرده است. در واقع با این عملش، بلوایی به پا کرده که اگر میبود حتماً بلایی سرش میآوردند و سلینجر، زیرکانه او را از تیررس آماج ناسزاها و حرف و حدیثهای فک و فامیل عروس دور نگه میدارد. «بادی» برادر کوچکتر سیمور که راوی داستان است از عمل سیمور یکه نمیخورد. معلوم است چون او هم یکی از همان هفت بچه باهوش خانواده گلس است که مثل باقی بچهها، کشته مرده سیمور است و دیگر اینکه خودش هم مخش تاب برمیدارد! نیمی از ماجرا داخل اتومبیلی از خانواده عروس که مجلس نیمهکاره را ترک کرده، میگذرد. بار اصلی داستان را دیالوگ ها بر دوش میکشد. و سلینجر سعی کرده با نشاندن چند آدم با تیپ و شخصیتهای متفاوت و حتی متضاد در کنار هم، آن کنش و کشش که لازمه یک داستان موفق است را ایجاد کند. وقتی فضا و مکان ماجرا فیکس و ثابت باشد، این دیالوگها و گفت و واگفتهاست که فضا، تحرک و پویایی را میسازند. در داخل این اتومبیل که دارد مراسم عقیم یک عروسی را ترک میکند، هم شخصیت پرجوش و خروش و وراج نشسته و هم آدمی که دیگران، تا نیمی از ماجرا تصور میکنند، لال و ناشنواست. هم آدم موقر و آدابدان هست و هم ناشکیبا و معترض. اینها در تقابل با هم، فضای بسته و بیتحرک داستانی را میشکنند و آن را با اتومبیلی که سوار آنند به پیش میبرند و سلینجر ثابت کرده که توانایی آن را دارد که حتی وقتی تنها وسیله متحرک بیرونی داستانش، به خاطر رژه پیشاهنگها متوقف میشود کاری کند تا داستانش از تحرک بازنماند.
اما همه اتفاقات و بگو و مگوها و گفت و گوها میروند تا خواننده را با شخصیت مرکزی داستان یعنی سیمور که از نظرها غایب است، آشنا کنند، از طرفی، هر یک از شخصیتهای این داستان، به جز سیمور که غایب است و بادی که در اتومبیل فامیل عروس نشسته، میشوند آدمهای بیرونی. آدمهایی که هضم و فهم شخصیت سیمور برایشان خیلی خیلی مشکل است. چون از منظر و طرز تلقی خود به زندگی و مسایلاش نگاه میکنند. منظری درست نقطه مقابل تماشای سیمور و خانوادهاش. از نگاه آنها، سیمور آدم نرمالی نیست. مادر عروس به این نتیجه رسیده که او با ازدواج مشکل دارد. همین طور مطمئن شدهاند که سیمور یک اسکیزوست و مشکل روانی-روحی دارد.
[بادی پرسید]:«چه چیزی باعث شده است فکر کند سیمور شخصیت اسکیزویید است؟»
ینگه بهم زل زد و بعد پوزخندی پرمعنا تحویلم داد. برگشت و با طنز و کنایه فراوان خطاب به خانم سیلسبرن گفت: «بگویید ببینم، آدمی که یک مسخرهبازی مثل امروز درآورد طبیعی است؟» ابرو بالا انداخت و منتظر شد. «بله؟» با طمأنینه پرسید: «راستش را بگویید محض اطلاع این حضرت آقا میپرسم.» پاسخ خانم سیلسبرن آخر خوشانصافی و عدالت بود گفت:«مطمئناً نه»
سلینجر که خود لقب «مرد نامریی» را گرفته بیشک از این اتهامات در امان نیست. او کم مینویسد و شمار کتابهای منتشرشده اش محدودند،اما همان شمار اندک نیز توانسته او را به جایگاه یک نویسنده جدی و جذاب برساند. او اصلاً از اینکه دیگران، شخصیتهای داستانهایش را آدمهای «اجق وجق» بنامند دلخور نمیشود، حتی اگر خودش را هم: همانطور که در مورد خانواده گلس گفتهاند و یا هولدن «ناطوردشت»، و به خصوص سیمور که بخش بیشتری از حجم کاریاش را به او اختصاص داده است.