روزنامه کارگزاران
«من به «کومالا» آمدم چون به من گفته بودند که پدرم «پدرو پارامو» نامی، اینجا زندگی میکرده. مادرم این را گفت و من قول دادم همین که از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند این کار را میکنم. چون نفسهای آخر را میکشید و جا داشت هر قولی به او بدهم.» رمان پدرو پارامو. با این صدا آغاز میشود. صدای «خوان پرسیادو» یکی از پسران پارامو. یکی از صداهای بسیار رمان که هر یک داستان خود را میگویند و آدم دلش میخواهد بداند به سر هر کدامشان چه آمده؟ خوان پرسیادو که اتفاقاً نام کوچکش با نام کوچک نویسنده داستان یکی است به جست وجوی کودکی گمشدهاش به کومالا باز میگردد. روستای متروکی که از صدا و بازتاب صدا خسته شده است. تشابه اسمی او و نویسنده کتاب خوان رولفو، تو را به این فکر میاندازد که نکند قرار است در دنیای رولفو قدم بزنی؟! دنیایی که مردگان یک لحظه آسودهات نمیگذارند. پرسیادو میگوید: قصد نداشتم به قولم وفا کنم، اما بعد حرفهای مادرم آن چنان مرا مشغول کرد که به هیچ چیز دیگری فکر نکردم. حتی خوابش را میدیدم و کار به آنجا کشید که فکر پدرو پارامو خواب و آرامش را از من ربود.
ــ اسم روستای اون پایین چیه؟
ــ کومالا، آقا.
ــ واقعاً! اون جا کومالاست؟
ــ بله، آقا.
ــ پس چرا مثل شهر ارواحه؟
ــ مردم اینجا روزگار بدی داشتند آقا.
اینها را مردی میگوید که صاحب چند الاغ است و در جایی که سه یا چهار راه به هم میرسند با خوان پرسیادو روبه رو میشود. مردی که رولفو دست به معرفیاش نمیزند و از خلال یک گفت وگو وارد داستان شده. ماه اوت است و باد گرم صورت آدم را میسوزاند.
ــ کمالا چی کار دارین؟
ــ میخوام پدرمو ببینم.
ــ پدرتون چه قیافهای داره؟
ــ نمیدونم. همین قدر میدونم اسمش پدرو پاراموست.
ــ پدرو پارامو پدر من هم هست.
هنوز یک صفحه از آشناییت با پرسیادو نگذشته که مرد وسط جاده پسر ارباب از آب درمیآید. تنها یک دسته کلاغ در آسمان قارقار میکنند. پرسیادو و نابرادریش به دنبال هم میروند. پشت سر هم به فاصله کمی تا این که شانه شانه میشوند. عجیب آن است که پرسیادو اصلاً از دیدن نابرادریش تعجب نمیکند.
مرد روستایی میگوید: نگاه کنین. اون کوهو میبینین. او یکی که مث مثانه خوکه. خوب اونجا رو نگاه کنین. گردنه اون کوهو میبینین. حالا به اون طرف نگاه کنین. اونکوهو میبینین که اون طرفه؟ خوب اینها همه مدیالوناست. هر چه میبینین همهاش ملک پدرو پاراموست. خوان پرسیادو تعریف میکند: انتظار داشتم آنجا را همان طور ببینم که در خاطر مادرم بود؛ مناظر قشنگ، دشت سبز، خانههای سفید و شب چراغهای روشن. در تمام طول راه دولوریتاس، مادر پرسیادو در ذهن پسرش مدام حرف میزند و صدای گفت وگوی ذهنی آنها به گوش میرسد. آنچه پرسیادو میبیند با آنچه مادرش شرح میدهد، زمین تا آسمان متفاوت است. مرد روستایی میگوید: دیگه داریم میرسیم، آقا.
ــ میدونم، اما روستا رو چی میگین؟ انگار کسی توش نیست.
ــ ظاهرشو نگاه نکنین، همینه که گفتین، دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه.
ــ پدرو پارامو چی؟
ــ پدرو پارامو سالهاست که مرده.
خوان رولفو نویسنده مکزیکی کتاب در روستای کوچک «سن گابریل» که شدیداً تحت تأثیر عقاید خرافی بود بزرگ شد. دوران کودکی او دستخوش خشونت و ناامنی بود و نه تنها در پدرو پارامو که به عنوان یک از ده رمان بزرگ قرن بیستم شناخته شده بلکه در مجموعه «دشت مشوش» که داستانهای کوتاه را در بردارد خاطرات کودکی و آنچه را حس میکرده، نمایش داده است. در جایی که رولفو زندگی میکرد مردهها اهمیت و احترام زیادی داشتند و مثل بیشتر نقاط روستایی مکزیک فراموش نمیشدند. رولفو وقتی چهار ساله بود پدربزرگش مرد. در شش سالگی پدرش در درگیریها توسط تبهکاران کشته شد و مادرش را چهار سال بعد از دست داد.
آن دوره بعد از انقلاب مکزیک بود. دورهای که باندهای تبهکاری خیلی زیاد بودند. بین مرگ پدر و مادر دو تا از عموهایش کشته شدند و بعد بلافاصله پدربزرگش از غصه دق کرد. یک عموی دیگرش هم در جریان غرق کشتی مرد. خودش میگوید: «در فاصله سالهای 1922 تا 1930 فقط مرگ را شناختم و همان را در پدرو پارامو دستمایه کار قرار دادم.» حالا دیگر پرسیادو وارد روستا شده. در ساعتی که از روز که بچهها توی کوچههای هر روستایی بازی میکنند و سروصدایشان بعدازظهر را پر میکند. ولی در این روستا خبری نیست. صاحب الاغها جای خوابی را نشانش میدهد و از او جدا میشود. میگوید: دنبال «دنیا ادوویخس» بگردین. اگه هنوز زنده باشه. بهش بگین من شما رو فرستادم. خانه «ادوویخس» دالانی است که از یک ردیف طولانی اتاقهای تاریک میگذرد. اتاقهایی که در نگاه اول خالی است. اما وقتی به تاریکی عبادت کنی، سایههایی را هر دو طرف میبینی. طوری که خیال میکنی وارد دنیای اشباح شدهای.
ــ پیرزن به «پرسیادو» میگوید: که گفتی پسرش هستی هان؟
ــ پسر کی؟
ــ دولورویتاس.
ــ بله اما شما از کجا میدونین؟
ــ مادرت همین امروز به من خبر داد.
مادر من...! مادر من مرده.
اوهوم. پس بگو چرا صداش آن قدر ضعیف بود. انگار از راه خیلی دوری حرف میزد.
رمان پدرو پارامو پر از خاطرهها، گفت وگوها و اندیشههای آدمهایی است که همه همزمان حرف میزنند. بیخود نیست که خواننده در آغاز کار دچار آشفتگی میشود. پرسیادو بیچاره گیج شده است.
او مرتب با صدای تازهای مواجه میشود؛ کسانی که مردهاند و مثل زندهها حرف میزنند و هر کدام از دیگری میخواهد که در بهشت سفارشش را بکند.
در نیمههای کتاب خوان پرسیادو متوجه میشود خود او نیز مرده است. با زن مردهای حرف میزند و میفهمد که آدمکشها کار خودش را هم یکسره کردهاند.
از این پس قرار است داستان از دنیای دیگری روایت شود.
اهالی روستا که حالا دیگر معلوم شده همگی مردهاند با هم حرف میزنند و شخصیت پدرو پارامو ذره ذره شکل میگیرد. راوی مرتب عوض میشود و گفت وگوها از یک زمان به زمان دیگر میرود. پدرو پارامو از گذشتههای دور، زمینی را به نام مدیا لونا از پدرش دنکارلوس به ارث برده. دنکارلوس خود به دست کشاورزی کشته شده و فرزند خود را با دلی مالامال از نفرت و بدخواهی نسبت به مردم سرزمینش تنها گذاشته است. نویسنده خودش میگوید: ایده پدرو پارامو را از گفتههای مردی گرفتم که قبل از مرگ، زندگیاش جلو چشمش تکرار شده بود. پارامو با برخورداری از قدرت مطلق، زمینداران را از میدان به در میکند. دست به جعل اسناد میزند و مرزها را تغییر میدهد. رولفو بدون اعتراض و تلخی پدرو پارامو را به عنوان نمونهای از استثمارگری مالکان مستبد به تصویر میکشد. وکیلی پشت همانداز به نام فولگور کارهای پدرو پارامو را راست و ریس میکند و به حساب وامهایی که پارامو قصد ندارد، هیچ وقت تسویه کند، میرسد.
ــ کارها چطور پیش میره؟
ــ روز به روز بدتر میشه. دیگه چیزی نمونده. آخرین حیوونو فروختهایم.
ــ به کی بدهکاریم؟ مقدارش مهم نیست. فقط بگو به کی؟
ــ فولگور اسمهای فهرستی را میخواند و پدرو پارامو میگوید: فردا کار را شروع میکنیم. اول از خانواده پرسیادو گفتی بیش از همه به او بدهکاریم؟
ــ بله و کمتر از همه پرداختهایم.
دولوریتاس دختر خانواده پرسیادو ملک همه چیز است اسمش آشناست. زنی است که پسرش را موقع مرگ به یافتن پدرش تشویق کرده همان که داستان را با احتضار او شروع کردیم.
ــ فردا میری ازش خواستگاری میکنی.
ــ وکیل پیر میگوید: اون به من نگاه هم نمیکنه. من خیلی پیرم.
پدرو پارامو میگوید: برای من خواستگاری کن.
پدرو پارامو بر رویدادهای تاریخی منطبق است. رولفو علاوه بر تأثیر گرفتن از دوران کودکی تاریخی را هم فراموش نکرده. پارامو انقلاب مکزیک را تا آنجا که به قلمرو او نزدیک میشود در اختیار میگیرد. هر بار با سازش به پیروزی میرسد، به انقلاب میپیوندد تا جان خود را نجات دهد و به یاغیان وعده پرداخت پول و تجهیزات میدهد.
ــ من صدهزار پزو بهتون میدم. افرادتون چند نفرن؟
ــ در حدود سیصد نفر.
ــ خب سیصد نفر دیگه هم من قرص میدم تا افرادتون تقویت بشه. توی یه هفته پول و افراد رو براتون آماده میکنم.
اما دوران ناز و نعمت مدیا لونا ملک پدرو پارامو چندان ادامه پیدا نمیکند. نخستین ضربهها با مرگ جگرگوشهاش بر او فرود میآید. «میگل» پسر شریری که در 17 سالگی دست به آدمکشی زده و به سبب نفوذ پدرش از زندان رهایی یافته در اثر سقوط از اسب کشته میشود و پدرو پارامو روستاییان را مقصر میداند.
ــ دارم تاوان پس میدم. آدم بهتره زود تاوان پس بده تا حسابش زودتر پاک بشه. در میان قطعات پازلی که کنار هم چیده میشوند تا چهره پدرو پارامو ساخته شود صدای گفت وگوی خوان پرسیادو همچنان به گوش میرسد. او با زن مرده که زیر خاک در یک گور دفن شدهاند در مورد مردگانی که ناله میکنند حرف میزند.
پرسیادو میپرسد: اون زن کیه؟
ــ زن آخر پدرو پارامو. «سوسانا سان خوان». بعضی مردم میگن دیوونهس. بعضی میگن نیست. راستش اینه که وقتی زنده بود با خودش حرف میزد.
ــ حتماً خیلی وقته مرده؟!
ــ آهان بله، خیلی وقته.
سوسانا بازی دوران کودکی پدرو پاراموست که در فصل باد با هم بادبادک هوا میکردند. زنی عجیب، شکننده و رویایی. تصویری اثیری که ذهن پدرو پارامو را هیچگاه رها نمیکند. دختر «بارتولومه» معدنچی پیر است. در جوانی دلبسته مردی بوده که به دستور پدرو پارامو کشته شده. بارتولومه دخترش را به شهر دیگری میبرد تا آنچه به سرش آمده فراموش کند. اما بعد از سی سال حالا به کومالا بازگشتهاند.
پدرو پارامو به وکیلش میگوید: میدونی فولگور. فکر میکردم برای همیشه اونو از دست دادهام و حالا دلم نمیخواهد دوباره از دست بدم. میفهمی فولگور؟ به پدرش بگین معدنها رو راه بندازه و اونجا تصور میکنم خیلی راحت بشه سرشو زیر آب کرد.
ــ ممکنه.
ــ نگین ممکنه. سوسانا باید یتیم بشه. مگه وظیفه ما نگهداری از یتیمها و این جور آدمها نیست. درست میگم؟
ــ اگه دختره بو ببره چی؟
ــ کی بهش میگه؟ نگاه کنین. بین خودمون بمونه، کی بهش میگه؟
سوسونا همسر ارباب پارامو شده ولی ارمغانش به جای عشق، حملههایی پیاپی و تشنجهای شبانه است و این همان چیزی است که نویسنده خوان رولفو معتقد است همه را از پا در میآورد. با مرگ سوسونا ناقوسها به دستور ارباب سه شبانه روز به صدا در میآیند با صدای آنها مردم از جاهای دیگر به کومالا سرازیر میشوند و ضربات ناقوس را به حساب برپایی جشن میگذارند. کسی نمیتواند به این مردم حالی کند که ناقوسها برای مرده نواخته شدهاند. دهکده شروع به پایکوبی میکند. پدرو پارامو لام تا کام حرف نمیزند تنها قسم میخورد که از کومالا انتقام بگیرد.
ــ من دست رو دست میذارم و کومالا از گشنگی میمیره.
روی یک صندلی چرمی کنار جاده مینشیند و تمام روز به مسیری خیره میشود که جنازه همسر محبوبش را از آن بردهاند. خسته و سرخورده مرگ را انتظار میکشد و هیچ دستوری به افرادش در برابر انقلابیونی که هجوم میآورند نمیدهد.
هنگامی که روستایی صاحب الاغها چاقویش را در تن پارامو فرو میکند، مرگ را همچون دوستی دیرین در آغوش میکشد. زندگی پدرو پارامو با اشارات پراکنده و خاطراتی از زبان مردگان ساخته و پرداخته شده. خوان رولفو خودش هم نمیداند چگونه به چنین شاگردی در داستان دست یافته، میگوید: من پدرو پارامو رو تصور کردم. حتی دیدمش. بعد به این فکر افتادم که چگونه میشه چنین آدمی رو پروروند. در اینجا بود که به طور منطقی به یاد شهر ارواح افتادم. یعنی فکر کردم که مردهها بیرون از زمان و مکاناند و انتخاب اونها به من این آزادی رو میده که هر چه بخوام باهاشون انجام بدم. میتونم اونها رو حاضر کنم و بعد در یک چشم به هم زدن ناپدید. داستان پدرو پارامو به اوایل قرن بیستم به طلوع انقلابهای مکرر مکزیک اشاره دارد و «پدرو پارامو» مظهر مکزیک است با افول آفتاب اقتدارش به قتل میرسد درست همان طور که مکزیک کهن به نابودی کشیده میشود هم «صد سال تنهایی» نوشته گابریل گارسیا مارکز و هم «پدرو پارامو» که سیزده سال پیش از آن نوشته شده، حکایت نومیدی و اشتیاق برای نابودی است. پدرو پارامو مرده است. درست در برابر املاکش بعد از این که چند قدم راه رفت و روی زمین افتاد. با مرگ او فکر میکنی داستان به پایان رسیده اما در دنیای رولفو مردگان اجازه ندارند فراموش شوند. صدایشان مرتب به گوش میرسد. از خیلی دور در حالی که به دیدار زندهها میآیند و برایشان روایت میکنند.