گروه انتشاراتی ققنوس | مجله زنان و بازی آخر بانو
 

مجله زنان و بازی آخر بانو

1. بازی موفق رمان کلاسیک
خمیازه‌ای در کار نیست. این بزرگ‌ترین امتیاز رمان بازی آخر بانو است. این بازی را نمی‌شود زمین گذاشت. ترجیح بر زمین گذاشتن دیگر کارهاست؛ اعترافی که بازی آخر بانو از خواننده‌اش می‌گیرد، اعترافی که هر نویسنده‌ای آرزوی شنیدنش را دارد:
ما با همه‌ی نیروی سرپیچی از قواعد و سنت‌های داستان کلاسیک قدیمی، با همه‌ی نیروی نوآوری و افشای ساخت‌ها، با همه‌ی تلاش‌مان برای پیشرو بودن، ته دل‌مان بدمان نمی‌آید که خواننده با اشتیاق اثرمان را بخواند نه با دهن‌دره.1 
بازی آخر بانو را می‌توان، از آغاز تا صفحة 218، یک نفس و لاجرعه سرکشید. میزان اشتیاق آن‌قدر هست که بشود کارهای دیگر را به حالت تعلیق درآورد تا تعلیق رمان را از دست نداد. شاید هیچ صحنه‌ای به زیبایی این معطل‌ماندگی نباشد تا عمل خواندن بی‌وقفه شکل بگیرد. و لابد هیچ صحنه‌ای هم به ناهنجاری دیدن سَری نیست که روی کتاب خم شده و دماغی که روی کاغذ ساییده می‌شود.
لاجرعه سرکشیدن و بلعیدن یک رمان، از آغاز تا پایان، آرزوی مشترکی است میان نویسنده و خواننده. اما نمی‌شود از دل این آرزو قانونی عام را بیرون کشید. چرا که برخی از رمان‌ها را باید ذره‌ذره نوشید و مزه‌مزه کرد. و این، نه به علت ناموفق بودن نویسنده‌، که به سبب نوع نوشیدنی‌ای است که نویسنده در جام رمانش ریخته؛ مثل شاهکار فاکنر، خشم و هیاهو.
شتاب بازی آخر بانو به‌گونه‌ای است که بار اول فرصت دقیق دیدن و مجال عمیق اندیشیدن را می‌گیرد. تنها فعلی که خواننده پی‌می‌گیرد فرونشاندن حرص و عطش خواندن است و بس. ذهن در برابر هجوم بی‌وقفة رمان، از آغاز تا پایان فصل «ابراهیم رهامی»، بی‌دفاع می‌مانَد: نشانه‌ای قطعی از موفقیت پیروزمندانة یک نویسندة کلاسیک معاصر. اما این حمله و هجوم شیرین و دلچسب از صفحة 219 به‌تدریج کند و کندتر می‌شود. هرچه به آخرِ بازی نزدیک‌تر می‌شوی، گویی نویسنده هم خسته‌تر می‌شود و حرکتش کاهلانه و کند، و از اینجاست که شمارش معکوس رمان آغاز می‌شود.
براساس مسیری که رمان پی‌‌می‌گیرد می‌توان آن را به سه قسمت مجزا تقسیم کرد: قسمت اول، از آغاز تا صفحة 218 (پایان روایت «ابراهیم رهامی»)، قسمت دوم، از استاد محمدجانی (ص 219ـ269) و قسمت سوم، ضمائم (ص 271ـ292).
نویسنده، در دو قسمت اول، در وادی رمان کلاسیک قدم برمی‌دارد، همراه با درونمایه‌ و تفکر سنتی. از این زاویه که نگاه کنیم، تا صفحة 218 را خیلی خوب پیش آمده است، اما در قسمت دوم، تا شروع ضمائم، رمان به نفس‌نفس می‌افتد. همة امتیازهایی را که تا اینجا به دست آورده بود یکی‌یکی زمین می‌‌گذارد و خواننده را دچار دهن‌دره‌های عمیق و کشدار می‌کند. تقسیم اطلاعات و ساماندهی آن تا پایان روایت ابراهیم خوب انجام شده است. اما از اینجا به بعد، خواننده ناگهان با تراکم اطلاعات لازم و نالازم مواجه می‌شود. شکل‌بندی اطلاع‌رسانی را راوی‌های مختلف انجام می‌دهند. محور این اطلاعات یا کسی که در موردش اطلاع‌رسانی می‌شود شخصیت گل‌بانو است. اما از صفحة 219 تا 269، میان این شکل‌دهی به قهرمان داستان و انبوه اطلاعاتی که در ذهن نویسنده متراکم شده تناقض ایجاد می‌شود و یکی به نفع دیگری از میدان خارج می‌شود. به‌نظر می‌رسد نویسنده نمی‌تواند به نفع قهرمانش از فَوَران اطلاعات جلوگیری کند. اطلاع‌رسانی درست در قسمت اول و فشردگی نابجای قسمت دوم این گمان را تقویت می‌کند که او دستپاچه شده، و پس از پشت سر گذاشتن سه‌چهارم راه، انگار همة حرف‌های نزده در ذهنش جا مانده است. این جاماندگی خودش را به داستان تحمیل کرده و خواننده‌ را لای منگنه می‌گذارد.
نویسنده می‌خواهد که خواننده در معرض 
همة تجربیات تاریخی معاصر قرار بگیرد. برای همین، او را از طریق روایت ابراهیم رهامی (ص 266) به جبهه می‌برد:
این یکی حمید ساکی است، لبخندش را می‌بینی حاجی، این پسر خود خود زندگی بود... حاج رسول اشک می‌ریزد و من می‌روم به گذشته، به عملیات کربلای پنج، به آن قتلگاه. (ص 266)
گریز ابراهیم به جنگ و آن قتلگاه، با نگاهی کلیشه‌ای و رسمی و تکرار همان ملودرام‌های مرسوم از جنگ، جایِ خود را در رمان پیدا نمی‌کند. نمونة دیگرش را می‌شود در قسمتی دید که صالح رهامی داستانی می‌نویسد از دریچة ذهن سعید که، حالا در آسایشگاه پس از جنگ، زیستی نباتی دارد. نویسنده به بهانة روایت این داستان ذهنی، دوره‌ای فشرده از تاریخ معاصر را با کمک سعید و مادربزرگ‌های قصه‌اش مرور می‌کند. مادربزرگی که زندگی‌اش را فدای مبارزه و آرمان‌گرایی کرده و حالا رسیده به اینکه باید حال را دریابد و خوشبختی را. در این داستان ذهنی، هم روایت مرگ را داریم و جدال با زندگی را،‌ هم نقد حزب توده و مبارزاتش را، هم عشق موهوم سعید و... هم سرهایی که مدام به دنبال او هستند:
من ذوق ادبی داشتم، کمیته مرا مأمور کرده بود به اهل هنر و ادب نزدیک شوم... فهمیدم حزب مرا آلتی برای جذب صادق (هدایت) کرده بود. اصلا ً از اولش ما آلت دست بودیم. بیش‌تر از آلت دست اشیای تزیینی بودیم. اشیایی که برای پز دادن وجودشان لازم و ضروری است. 
(ص 248 و 249)
و یا:
گفتم: «می‌خواهم جدال مرگ و زندگی را از نزدیک ببینم.»... با تعرض گفت: «مرگ، مرگ،‌ من نمی‌دانم این مرگ چه هیزم تری به تو فروخته، بابا زندگی هم هست. محض رضای خدا این‌قدر مرگ مرگ نکن.» 
(ص 243)
در نیمة موفق رمان، نویسنده قهرمان اصلی داستانش ـ گل‌بانو ـ را محور قرار داده است. خواننده در متن شکل‌گیری قهرمان مورد نظر نویسنده، غیرمستقیم در معرض اطلاع‌رسانی قرار می‌گیرد و به‌خوبی فضا و مکان تاریخی‌ـ‌اجتماعی آن دوران را درک می‌کند. مثلاً در فصل اول، در مراسم هفتِ اختر و امیر، نویسنده خیلی خوب فضا و مکان و زمان انقلابی و رادیکال را بازسازی کرده است، هم در نوع لباس‌ها و هم در گفتار و مراسم. یا در صحنة تکان‌دهندة تخریب قبر اختر و امیر به وسیلة فرمانده آنجا ـ ابراهیم رهامی ـ ‌توانسته تمامی پتانسیل خشونت یک دورة تاریخی را به شکلی فشرده منتقل کند. اما در قسمت پیش از ضمائم، کنترل اطلاعات متراکم تاریخی خود را از دست می‌دهد و رشتة رمان از دستش در می‌رود. او حرف‌های ناگفته بسیار دارد. برای همین، همه را از طریق کار گذاشتن داستان صالح در متن رمان هوار می‌کند بر سر داستان روایت ذهنی سعید.
2. شخصیت‌پردازی یا شخصیت‌تراشی؟!
بازی آخر بانو همة ساخت خود را روی شخصیت‌سازی از گل‌بانو متمرکز کرده است؛ دختری روستایی که همراه مادرش در خانة پدر و مادر اختر اسفندیاری ـ از ملاکین و اربابان ـ کار می‌کند. گل‌بانو از طریق اختر که دختری است با افکار چپ و مارکسیستی، با کتاب ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی آشنا می‌شود. ارتباط فرهنگی او از طرف دیگر با پسرعمویش محمدجانی و کتاب‌هایی است که او برایش می‌آورد. همچنین ارتباط عاشقانة او با سعید (مستأجرشان) که روشنفکر و اهل ادبیات است. این ارتباط سه‌ جانبة فرهنگی از یک طرف و حوادث سیاسی‌ـ‌اجتماعی، مثل اعدام اختر و امیر، تخریب قبر آن دو، همراهی شبانة او با مادرش برای بیرون کشیدن جنازه‌های آن دو و پنهان کردنشان، و سیر ماجراهای دیگر، او را از گل‌بانو می‌رساند به «گل» و ازدواج با ابراهیم رهامی برای درست کردن بچه. یا فروختن گل‌بانو به ابراهیم از جانب مادر گل‌بانو، و بعد به زندان افتادن گل، جدایی از ابراهیم، رفتن به دانشگاه و تحصیل در رشتة فلسفه، رسیدن به کرسی استادی (استاد محمدجانی) و در نهایت استادی داستان‌نویسی. 
در رمان 293 صفحه‌ای بازی آخر بانو، نویسنده، از صفحة 7 تا 269، از گل‌بانو قهرمانی ایده‌آل می‌سازد. خصلت قهرمان‌پروری از ویژگی‌های مهم و محوری رمان کلاسیک است، همچنان ‌که شخصیت‌پردازی. زنْ آرمانی است که قلم نویسنده همچون پیکرتراشی تمامی اجزای اندام او را می‌تراشد. درصورتی‌که رمان مدرن شخصیت را «می‌پردازد». این پیکرتراشی، در حجم اعظم رمان، نگاه و تفکر سنتی نویسنده را نسبت به این مقولـه برملا می‌کند. عصارة شخصیت گل‌بانو که از زبان راویان مختلف سامان داده می‌شود و از زبان ابراهیم رهامی بیان می‌شود چنین است: «باهوش و زیبا.» او به‌خاطر نبوغ سرشار یا بهرة هوشی فوق‌العاده‌ای که دارد، در هر موقعیتی که قرار می‌گیرد، موفق است: شاگرد اول کلاس در همة دوره‌ها؛ آگاه و مشرف به اصول و روش مبارزة سیاسی؛ کتاب‌خوان حرفه‌ای قهار به هنگام نوجوانی در سطح پیشروترین روشنفکران زمانه؛ دارای درک عمیق از مسائل اجتماعی اطراف خود و شناخت شگفت‌انگیز از آدم‌های دوروبرش؛ توانا در بازی دادن مردهای قلدرِ گردن‌کلفت و دم‌کلفت؛ استاد کاریزماتیک‌ ادبیات داستانی؛ فیلسوفی متفکر و تحلیل‌گری با اقیانوسی از دانش و حکمت شرق و غرب؛ و...
مثلاً در بخشی که گل‌بانو از زبان سعید روایت می‌شود، او در لحظه‌های بحرانی ناجی سعید است. شناختش نسبت به سعید و کارها و روابط او از خود سعید هم فراتر می‌رود. و این، یعنی داشتن درکی کاملا ً فرامحیطی و مسلط. نمونة دیگر اقتدار، زیرکی و بازیگری گل‌بانو در برابر ابراهیم رهامی، فرمانده مقتدر نظامی، است. کسی که همه در برابرش سر فرود می‌آورند، حالا خودش در برابر گل مثل کودکی سر فرود می‌آورد و تسلیم بازی‌های او می‌شود.
گل‌بانو مظهر زیبایی هم هست. در هر موقعیتی که قرار می‌گیرد، مردان از قماش‌های متفاوت عاشق دلخسته‌اش می‌شوند. در سرتاسر رمان، مردی نیست که با او روبه‌رو شود، حرف بزند و شیفتة هوش و زیبایی و شخصیتش نشود. این خط شیفتگی در هیچ جا قطع نمی‌شود. وقتی هم گل‌بانو تبدیل می‌شود به استاد محمدجانی، مریدانش گِردش حلقه می‌زنند و در نهایت، صالح رهامی ـ دانشجوی فلسفه و داستان‌نویسی‌اش ـ شیفته‌اش می‌شود. 
رمان بازی آخر بانو در این شخصیت‌تراشیِ ویژه از زن، پایش را درست جای پای رمان نرگس+ عشق، اثر بنفشه حجازی، می‌گذارد. تمام خصوصیات نرگس عیناً در گل‌بانو به همان شکل و شیوه تکرار می‌شود. حتی در شکل و ساخت نیز همانند هستند. چون در هر دو رمان، زن مورد نظر از زبان راویان مختلف شکل می‌گیرد و شخصیتش کامل می‌شود. الهه‌ای که نویسنده به کمک راویان مختلفش ذره‌ذره می‌سازد در همة ابعاد ایده‌آل است. او در استادی فلسفه هم بی‌مانند است. همیشه حاضرجواب و جسور بوده و هست. از روستا تا خانة حاج ابراهیم، تا کلاس درس فلسفه در برابر دانشجویان، هیچ‌کس از تیغ تیز زبان صریح او در امان نیست. در کلاس‌های داستان‌نویسی هم غولی است بی‌همتا که به «راحتی آب خوردن» و در نهایت مثل یک مکانیک، داستان را پیاده و دوباره سرهم می‌کند، (ص 231) تعبیری که فقط در مورد کارگاه‌های داستان هوشنگ گلشیری به‌کار می‌رفت.
نویسنده به این نگاه و زاویة دید سنتی و کلاسیک خود لباسِ به‌ظاهر مدرن پوشانده است. لباسی که به تن داستان زار می‌زند و اصلا ً با آن جور درنمی‌آید و تناقض دارد. در رمان کلاسیک معمولا ً دانای کل بود که قهرمانش را می‌آفرید، بر بستر حوادث می‌پالایید و به هر کجا که می‌خواست می‌رساند. اما در اینجا نویسنده بر تن کلاسیک و سنتی داستانش لباس مدرن راویان متعدد را پوشانده است. روایت‌ها ظاهراً به دست راویان مختلف سپرده می‌شود اما در پشت صحنه،‌ نخ اصلی به دست همان دانای کل مطلق است. در بالای هر صفحه نام راوی نوشته شده است: گل‌بانو؛ سعید؛ گل؛ ابراهیم رهامی؛ استاد محمدجانی؛ صالح رهامی؛ ‌صالح رهامی، سعید، محمدجانی؛ محمدجانی، رهامی جوان، ابراهیم رهامی، نکاتی که دست دانای کل را از پشت پرده نشان می‌دهد و دم خروس را آشکار می‌کند. همه از یک کادر و پنجره به گل‌بانو نگاه می‌کنند: پنجرة هوش و زیبایی. همة راویان از منظر شیفتگی، گل‌بانو را روایت می‌کنند و همین باعث شده تا تمام روایت‌ها از یک جنس باشند. وقتی راویان گوناگون انتخاب می‌شوند، نمی‌توانند عین هم از سوژة واحد حرف بزنند. هرکدام از این روایت‌ها می‌بایست بقیه را درهم بریزند و نقض کنند. انتخاب راویان مختلف و روایت‌های ناهمجنس شگرد رمان مدرن است برای رفتن به سمت چندصدایی بودن، تا اقتدار تک‌صدایی دانای کلِ مطلق درهم شکسته شود. 
وضعیتی که نویسنده در رمانش پدید آورده یعنی ظاهری مدرن و باطنی سنتی، بیشتر ماکتی است از وضعیت اجتماعی ایران معاصر: استفادة ظاهری از قالب مدرن برای پیشبرد تفکر سنتی. یعنی این فقط اسم‌ها هستند که اعلام می‌کنند اینجا جریان روایت به دست راوی دیگری است. اما این حرکت در همان اسم‌ها متوقف می‌شود. تقسیم روایت میان روایان فقط نوعی ساماندهی اطلاع‌رسانی است تا شخصیت ایده‌آل مورد نظر در ذهن خواننده جای‌گیر شود و او باورش کند. هر زاویة نگاه در این روایت‌ها فرصتی بود در اختیار نویسنده تا شخصیتش را در فضاهای گوناگون شکل بدهد و بپردازد، اما این فرصت‌ها را به‌عمد یا به هر علت دیگر از دست می‌دهد تا همة این ازدست‌دادگی را در چند صفحة ضمائم جبران کند.
نکتة دیگرْ هم‌جنسی و یگانگی زبان و نثر و لحن راویان است. بار تفاوت راویان را تنها اسم‌های گوناگون نمی‌توانند بر دوش بکشند. این بار سنگین و طاقت‌فرسا، بعد از زاویة دید، بر عهدة زبان قرار می‌گیرد؛ زبانی که در هر جمله ذهن راوی را می‌سازد. اما در بازی آخر بانو، زبان گل‌بانو، ابراهیم رهامی، سعید، صالح و دیگران هیچ تفاوتی با هم ندارد. نحو جملات، ساخت دستوری آنها، مکث‌ها، تکیه‌کلام‌ها، رنگ جملات و لحن آنها و صدایی که از هر جمله به گوش می‌رسد همه از یک جنس‌اند. یعنی نویسنده خوانندة عادی و غیرحرفه‌ای‌اش را تا این حد ساده‌لوح پنداشته که با سرکلیشة اسم‌ها فریب بدهد یا از این عمل قصد دیگری داشته است؟ آیا می‌خواسته ماکتی بسازد از وضعیت اجتماعی و تاریخی ایران که در ظاهر مدرن‌ترین مصرف‌ها و پیشروترین ابزارهای تجدد را در خدمت می‌گیرد، اما در تفکر و مشی زندگی و نظام فکری کاملا ً سنتی است؟ خواننده از طریق اسم‌گذاریِ صرف، متوجه راویان مختلف نمی‌شود. لحن روایت، ساخت جملات و کنش‌های ذهنی آنهاست که باید کاملا ً با هم تفاوت داشته باشد. و این تفاوت از کیفیت بیانِ همان اولین جملات و تکیه‌کلام‌ها خود را نشان می‌دهد و خواننده به‌مرور درمی‌یابد که روایت را دیگری بر عهده گرفته است.
3. متن سنتی و حاشیة مدرن و پست‌مدرن
نویسندة بازی آخر بانو در جایی می‌گوید که در جهانِ تردیدهای بزرگ، اندیشة نسبیت، و نبود قطعیت و جزم‌گرایی زندگی می‌کند. اما خود همة فرصت‌های پیش‌آمده در رمانش را بر محور قطعیت و یقین‌های بزرگ و جزم‌گرایی استوار می‌کند. نویسنده در 269 صفحه از رمان جزم‌گراست و در پایان‌بندی داستانش یکباره و به طرزی کاملا ً تصنعی وارد جهان تردیدهای بزرگ می‌شود. آنچه متن و پیکرة اصلی داستان را می‌سازد جزم‌گرایی است و عدم جزم‌گرایی جایش فقط در ضمائم است. نویسنده فقط در 23 صفحه وارد جهان معاصر و اندیشه‌های نسبی‌اش می‌شود. چند احتمال را می‌توان برای این عمل در نظر گرفت.
احتمال اول: نویسنده می‌خواهد با ساخت داستانش نشان بدهد که «ما»، با اینکه در جهان مدرن و پست‌مدرن و در معرض تردیدهای بزرگ زندگی می‌کنیم، متن زندگی‌مان زیر سیطرة سنت است و مدرنیته فقط جزء ضمائم آن است. نسبتی درست متناسب با اندازه‌های همین رمان: 269 صفحه در متن سنت و 29 صفحه در حاشیة مدرنیته. 
احتمال دوم: نویسنده کاملا ً عامدانه و آگاهانه طرح رمانش را این‌گونه ریخته و می‌خواهد نقشة خود را، که صورت‌بندی اسطوره‌ای و ایده‌آلی از شخصیت گل‌بانو است، به تمامی اجرا کند تا درست در انتهای رمان، آنجا که خواننده دیگر به اطمینان و یقین کامل رسیده و تمام گره‌های داستان و شخصیت گل‌بانو برایش باز شده، و آخرین آجر این شخصیت سر جای خودش قرار گرفته، همة آنچه را ساخته ویران و متلاشی کند. ویرانی در اوج که انجام شود نتیجه‌اش بهتر و خردکننده‌تر است. نویسنده ساختار داستانش را در جایی می‌شکند که هیچ‌کس به این ساختارشکنی نمی‌اندیشد. او شخصیت قهرمانی‌اش را می‌شکند تا ناجی رمان خود باشد. در واقع، نویسنده از طریق 29 صفحة ضمیمه، می‌خواهد رمانش را از مرگ حتمی نجات دهد.
احتمال سوم: رمان دچار دوگانگی شده است. نوعی ثنویت. بدنة اصلی رمان با ناخودآگاه نویسنده که ذهنی سنتی و کلاسیک دارد نوشته شده است. یعنی کل داستان به دست «داستان‌نویسی» به نام بلقیس سلیمانی نوشته شده که کوشیده همة تجربه‌های فردی، اجتماعی و تاریخی دوران معاصر را جایی تخلیه کند تا ذهن را از فشار انبوه و متراکم این دوران رها کند. اما ضمائم را دیگر نویسنده ننوشته، بلکه قلم به دست «منتقد ادبی» سپرده شده است؛ منتقدی که جهان جدید را می‌شناسد و ظاهراً به مکاتب و تئوری‌های ادبی احاطه دارد.
احتمال چهارم: جدال رمان و ضمائم آن (جدال متن با حاشیه)، بیش از آنکه نشانة جدال کلاسیسم و مدرنیسم باشد، نشانه‌ای از نظام ذهنی تفکر سنتی است؛ تفکری که قهرمان‌پرور است. نویسنده قهرمان مورد نظرش را در قالب شخصیت رئال و معاصر به اوج می‌رساند و درست در لحظة پایانی، آن را خرد و خاکشیر می‌کند تا به این طریق از خودش و ناخودآگاه خودش انتقام بگیرد. ضمائم بازی آخر بانو انتقام خودآگاه است از ناخودآگاه. و در هیچ‌کدام اثری از نسبیت، نبود قطعیت و جهان تردیدهای بزرگ نیست. یک روز قهرمانش را می‌سازد و او را بر اوج می‌نشاند و روز دیگر متلاشی‌اش می‌کند. این هم نشانه‌ای است از وضعیت فکری و روان‌شناسیِ تاریخیِ قوم ایرانی که خصلت قهرمان‌کشی یا «نخبه‌کشی» از ویژگی‌های نهادینه‌شدة اوست.
رمان بازی آخر بانو تمام فرصت‌های دیدن، درنگ، کشف و وقوف را می‌بندد. تمام روزنه‌های شناخت و شخصیت‌پردازی مسدود می‌شود تا قهرمان پله‌پله بالا برود و تمام پله‌های ساخته شده در ضمائم برداشته می‌شود تا قهرمان با سر به زمین بخورد. در قسمت خرده‌روایت‌های ضمائم، به دست هرکس پتکی داده می‌شود تا بر مجسمة گل‌بانو (استاد محمدجانی) بکوبد و حسابی له و لورده‌اش کند. هیچ‌کدام از این دو قسمت رمان نشانه‌ای از نبود قطعیت و تردیدهای بزرگ ندارند. هر دو قطعی و یقینی‌اند، یکی با روش ایجابی و دیگری سلبی. اما جنس هر دو یکی است. گل‌بانو قهرمانی است که آفریده می‌شود تا در ضمائم کشته و نابود شود. در هر دو، تنها چیزی که قربانی است و مفقودالاثر شناخت و نسبیت است. بنابراین نویسنده هم در 269 صفحة متن رمانش در جهان قطعی سنت است و هم در 29 صفحة ضمیمة آن و فرقی میان این دو نیست. هر دو از جنس جهان قطعیت‌ها هستند، نه جهان تردیدهای بزرگ...
احتمال آخر: نویسنده می‌خواهد، با سنجاق کردن ضمائم به انتهای کتاب، ناجی رمان خود باشد و خود و رمانش را از اتهام‌های «فرزند دهة چهل بودن»، «متعهد بودن»، «سنتی متجددنما بودن» و... نجات دهد. اما این ناجی همچون نوش‌داروی بعد از مرگ سهراب عمل می‌کند و خیلی دیر برای نجات اثر و مؤلف وارد گود داستان می‌شود، درست در آخرین دقایق ناممکن. و چون برخاسته از متن طبیعی رمان نیست و مثل زائده‌ای از آن بیرون می‌زند، بیشتر تصنعی و ساختگی می‌نماید تا همچون بافتی که در دل خود رمان و در سیر تکامل منطقی و هنری آن تکوین یافته باشد. *
اما بیرون از جهان احتمالات باید به موفقیت‌های نویسنده هم اشاره کنم. نویسنده در وهلة اول توانایی‌های داستانی خود را در ایجاد کشش و جذابیت رمانش به اجرا درآورده است که ذکرش در آغاز رفت. دومین موفقیت نویسنده در اجرای دیالوگ‌های شخصیت‌های حاشیه‌ای رمان است، زمانی که نویسنده کنار می‌رود و با گذاشتن دو نقطه شخصیت به‌طور مستقیم ظاهر می‌شود. دیالوگ‌ها، در کوتاه‌ترین یا بلندترین جملات، نشانه‌های محکمی هستند از توانایی نسبی نویسنده در شخصیت‌پردازی؛ مثل شخصیت بی‌بی‌خاور (مادر گل‌بانو)، نساء (زن صیغه‌ای سعید) و حیدر (نامزد گل‌بانو).
نویسنده در دو موقعیت دیگر هم موفق شده است. یکی زمانی است که روایت ذهنی و کابوس‌وار گل‌بانو را می‌سازد. گل‌بانو بعد از آن حادثة ربودن شبانة جنازه‌های اختر و امیر به همراهی مادرش، در آستانة جنون قرار می‌گیرد و دچار اوهام و کابوس می‌شود: (ص 28، 29، 30)
بو... بو... بو... بوی لاش مردار... بوی بز مردة ذوالفقار، می‌خوام بیارم بالا، وضعیت قرمز، کفنشِ پاره نکن، پاشِ بگیر، داره لیز می‌خوره، من اگر برخیزم، فانوسو بگیر بالاتر، سنگ لحد، بیا، بیا، لامسبِ لاکردار یه چیزی بخور. 
(ص 28)
و دیگری زمانی که صالح رهامی، یکی از شاگردان استاد محمدجانی (گل‌بانو)، داستانی می‌نویسد از دریچة‌ ذهن سعید که پس از جنگ در آسایشگاه روانی بستری است:
من یک ذهنم، ذهنی پر از سرهای بریده که به دنبالم می‌دوند، نه به دنبالم قل می‌خورند. ذهنی پر از بوی باروت، پر از میدان مین. پر از سوت گلوله‌های خمپاره، پر از صدای انفجار، پر از خیابان، کوچه، خانه... (ص 237)
توانایی‌های نویسنده در برخی لحظاتِ داستان این سؤال را پیش می‌آورد که چرا در جایی که لازم بود از این امکانات استفاده نکرده است. روایت ذهنی گل‌بانو‌ درست در جای خود قرار دارد، اما روایت ذهنی سعید با همة زیبایی‌هایش تبدیل به انبان اطلاعات شده است. نویسنده بار همة دغدغه‌های ذهنی خود را، از مرگ، اجتماع و تاریخش بر سر این ذهن بیچاره خالی کرده است. (ص 247ـ254)
 
 
4. کشف رویدادها‌ی فراموش‌شده
رمان تلاش حافظه است در برابر نسیان. اگر قدرت حاکم بر جامعه، هر آنچه حاکمیت بلامنازع او را به خطر انداخت و هر کس را که به مقابله با او برخاست، از تمام اسناد و مدارک تاریخی حذف کند و حافظه‌ی دسته‌جمعی را به فراموشی وا‌دارد، رمان به مقابله با این فراموشی می‌رود؛ و... به کشف رویدادهای فراموش‌شده برمی‌خیزد. یک کلاه، یک عکس، یا مکث‌های طولانی در میان عبارت‌های یک خطابه برای رمان‌نویس کافی است تا به کشف و باز‌آفرینی وضعیت‌ها و موقعیت‌های انسانی بپردازد. این، تلاش حافظه است در برابر فراموشی.2
مهم‌ترین ویژگی‌ رمان بازی آخر بانو همین تلاش حافظه است در برابر نسیان. نویسنده صدای نسلی را در رمانش منعکس می‌کند که فراموش شده بود. هم خودش خودش را فراموش کرده هم دیگران. نسلی که تاکنون راهی به رمان باز نکرده بود. همة تیپ‌ها و شخصیت‌های معاصر جایی در داستان و رمان برای خود باز کردند. نویسنده‌ها صدای این نیمه‌های غایب یا خاموش را کشف کردند و به حافظه آوردند. اما جای نسلی که بلقیس سلیمانی در رمانش به آن پرداخته خالی بود؛ نسل فراموش‌شده‌ای که نقش مهمی در تاریخ معاصر انقلاب و تکوین قدرت جدید بر عهده داشت. بلقیس سلیمانی اما تنها صدای بخشی از این نسل را منعکس می‌کند و بخش بزرگی از آن همچنان گرفتار نسیان است. 
بلقیس سلیمانی راوی بخشی از نسلی است که پایه‌های ذهنی و عینی زندگی‌اش با اندیشه‌های علی شریعتی شکل گرفت. بازی آخر بانو سه شاخة متفاوت از این نسل را در سه شخصیتِ سعید، گل‌بانو، ابراهیم رهامی نشان می‌دهد. سعید نمایندة بخش فرهنگی، اجتماعی و سیاسی است. او ارتباطی سه‌جانبه با فرهنگ دارد. از یک طرف به ادبیات و رمان متصل است و از طرف دیگر به شریعتی و جلال آل‌احمد، و از طریق علی، دوستش، با روزنامه و وضعیت اجتماعی. گل‌بانو نمایندة بخش ادبی‌ـ‌فرهنگی است، از ماهی سیاه کوچولو تا همسایه‌ها (احمد محمود) و سووشون و آثار علی شریعتی. ابراهیم رهامی نمایندة شاخة نظامی این تفکر است، ‌بدون ارتباط با ادبیات و رمان و داستان. 
بازی آخر بانو به مقابله با فراموشی می‌رود، اما نه آنچنان‌که کوندرا بر آن تأکید می‌کند. به همین علت، بلقیس سلیمانی روزنه‌ای باز می‌کند به این جهانِ در محاقِ فراموشی. او راوی بخشی از آن نسل است که به شیوه‌های مختلف، خود را به بدنة قدرت متصل و جایی و نقشی در آن میانه برای خود دست و پا کرده است. سعید درست روز 31 خرداد 60 از روستای رحیم‌آباد وارد تهران می‌شود. همه‌چیز زیرورو شده است. دوستش علی به جرم مفسد فی‌الارض بودن اعدام شده. حمید برادرش زندانی است و مادرش، از ترس، سعید را در زیرزمین خانه پنهان می‌کند. اما این گیجی و مبهوتی سعید دوام نمی‌آورد و او بلافاصله از طریق دوستش، محمود تاجی، خودش را وصل می‌کند به جنگ و جبهه و از وضعیت تعلیق و سرگردانی بیرون می‌آید. گل‌بانو که نویسنده می‌خواسته شخصیتی مستقل و عصیانگر باشد، در نهایت، تسلیم ابراهیم رهامی می‌شود. گل‌بانو هم ناچار از اتصال به قدرت است و تسلیم شدن او به قدرت در دو مرحله خودش را آشکار می‌کند. شخصیت چموش و ناسازگار گل‌بانو در برابر قدرت مادر تسلیم محض است. گل‌بانو در برابر اقتدار مادرانه‌ نه توان مقاومت دارد و نه در پی آن است. در همة موارد، این مادر است که برای او تصمیم می‌گیرد، در وضعیت‌های بحرانی و عادی. این وجه از شخصیت گل‌بانو با کل شخصیتی که نویسنده از او می‌سازد در تضاد است. گل‌بانو، در برابر همه، استقلال خود را حفظ می‌کند، اما در برابر اقتدار مادر هیچ استقلالی ندارد. تا آنجا که به‌راحتی و بدون هیچ کشمکشی به عقد و ازدواج رهامی درمی‌آید.
مرحلة بعدیِ وصل شدن یا تسلیم او به قدرت با ازدواج او با رهامی شکل می‌گیرد. در ظاهر گل‌‌بانو برای شکستن اقتدار و هجو آن یا به قصد انتقام و انهدام شخصیت ابراهیم به ازدواج با او تن می‌دهد. اما بیش از اینها، او نیازمند چنگ زدن به اقتدار ابراهیم است نه تخریب آن. نیازمند اتصال است برای رسیدن به ثبات، آرامش و امنیت. هر انسانی، بدون تکیه به قدرت، در حالت تعلیق قرار می‌گیرد. وابستگی و اتصال به این منبع تعلیق را از میان برمی‌دارد. برای همین بلقیس سلیمانی نتوانسته صدای آن نسلِ در تعلیق را بشنود. رمان او از حضور این نمایندة تعلیقی خالی است. نسلی که خود را از گردونة جذاب و پر از امنیت قدرت به بیرون از آن، به جهان تعلیق‌ها و پریشانی‌ها، پرتاب کرد. در ذهن این رمان‌نویس هم، تکه‌های بسیاری از تاریخ اجتماعی معاصر دچار نسیان شده است وگرنه یکی از شخصیت‌ها می‌توانست گوشه‌هایی از سرنوشت مبهم، تاریک و تعلیق‌وار آنها را نشان بدهد. شخصیت گل‌بانوهایی که نه بهره‌ای از زیبایی داشته‌اند و نه بهره‌ای از هوشِ گل‌بانو که بتوانند زیرکانه خود را از طریق حاج ابراهیم به دانشگاه و استادی فلسفه و استادی داستان‌نویسی برسانند؛ گل‌بانوهایی که هم در برابر اقتدار مادرانه ایستادند و هم به درخواست ابراهیم رهامی نه گفتند؛ شخصیت‌هایی که به جرم تدریس همان ادبیات معاصر از دانشگاه، مدرسه و... اخراج شده‌اند و لابد، به گمان نویسنده، به علت نداشتن بهرة هوشی بالا و به‌تبع در این وضعیت تعلیق و سرگردانی، دچار تباهی و جنون شده‌اند. احتمالا ً این جزء از هستی آن‌چنان دچار نسیان شده که حتی رمان و رمان‌نویس هم قادر نیست آن را به حافظه بازگرداند، قادر نیست با این فراموشی مقابله کند:
رمان‌نویس اصیل، در این تلاش، هم به وضعیت اجتماعی خود پاسخ می‌دهد، هم به نیاز شخصی خویش. این تلاشی است خستگی‌ناپذیر در برابر هیولای درون و بیرون. این، گریزی ا‌ست از دام این جهان که «فراموشی هستی» آن را فرا گرفته است.■
 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه