گروه انتشاراتی ققنوس | ریشه‌ها من را نمی‌خواهند: گفت‌وگو با آنیتا یارمحمدی نویسنده‌ی رمان بازدم
 

ریشه‌ها من را نمی‌خواهند: گفت‌وگو با آنیتا یارمحمدی نویسنده‌ی رمان بازدم

انجمن رمان-51

خواندن رمان بازدم برایم یکی از آن زمان‌های خوش این چند وقت را رقم زد. این خوشی لزوماً به سبب فوق‌العاده بودن رمان نبود. گرچه رمان را دوست داشتم، اما خوشحالی‌ام بیشتر از این بابت بود که آنیتا یارمحمدی رمان اولش، اینجا نرسیده به پل، را در کارگاه من نوشته بود اما من از بازدم تا زمان انتشارش هیچ خبر نداشتم. و جالب‌تر از همه این‌که بازدم خیلی بهتر از رمان اولش است. می‌دانم این مسئله زیادی شخصی‌ست اما برای من که رمان‌نویسی را بیش از همه شجاعت رو‌به‌رو شدن با دهلیزهای تاریکِ نوشتن در تنهایی مطلق می‌دانم، خواندن بازدم نشانگر استقلال نویسندگان جوان است.

 محمدحسن شهسواری

در صنعت و همین‌طور هنر، مفهومی داریم به نام «سختی رسیدن به موفقیت دوم». معمولاً کسانی که اولین کارشان، حالا در هر زمینه‌ای، تا حدودی موفق می‌شود، در برداشتن گام دوم دچار مشکل می‌شوند. درصد بسیاری‌شان در همان حد کار اول می‌مانند. البته این‌جا نرسیده به پل تبدیل به پدیده‌ی ادبی نشد، اما نسبت به خیلی از رمان‌های هم‌نسلت، بهتر دیده شد. آیا قبل از شروع بازدم، به این مسئله فکر می‌کردی؟ اصلاً با این مسئله روبه‌رو بودی و اگر بودی، چه‌طور بر آن فایق آمدی؟

راستش دوست دارم از این‌که می‌گویید چه‌طور بر آن «فایق» آمدی این‌طور برداشت کنم که «رسیدن به موفقیتِ دوم» اتفاق افتاده. بله، خیلی بهش فکر می‌کردم و برایم مهم بود. شدت اهمیتش هم بیشتر به نگاهی برمی‌گردد که به خودِ نوشتن دارم. من آدمِ صبوری نیستم و در بسیاری از زمینه‌ها دوام نیاوردم، تنها جایی که در آن صبوری کردم و ایستادم نوشتن بوده. از همان اول هم این شرط را با خودم گذاشتم که تلاشم بر جلو رفتن باشد. سعی کردم از آن نگاهِ ایدئالیستی همیشگی‌ام فاصله بگیرم. با خودم گفتم جایگاهِ تو به عنوان یک نویسنده‌ی تازه‌کار این‌جاست، این اول راه است و با آن ایدئال ذهنی‌ات فاصله دارد، اما مهم نیست. مهم این است که هر قدمی برمی‌داری، حتی اگر کوچک، رو به جلو باشد. ملاکش هم البته بیشتر حسی است، یعنی آدم خودش قبل از هر منتقدی می‌فهمد که چه‌کار کرده. حالا اگر منتقدها هم این جلو رفتن را تأیید کنند چه بهتر! دلم می‌خواهد از نظر آن‌ها هم بازدم نسبت به این‌جا نرسیده به پل یک گام به جلو رفته باشد، حتی اگر به حقی که لیاقتش را دارد هم نرسد.

اگر من را یکی از آن منتقدها محسوب می‌کنی، به‌یقین می‌گویم گامی به جلو بوده. دغده‌ی رمان اولت مسائل و مصائب جوانانه بود. البته وجه دخترانه‌ی دلپذیری داشت، اما نمی‌توانست مثلاً هم‌نسلان من را به دغدغه‌هایش پیوند بزند. اما در بازدم، شخصیت‌ها و دغدغه‌های‌شان انگار استخوان ترکانده‌اند. می‌توانی بگویی این چه‌قدر آگاهانه بوده؟ و چه مسیر ذهنی را طی کردی که به این‌جا رسیدی؟

راستش رمان اول خیلی از نویسنده‌ها بازتابی از زندگی خودشان است. برای من و البته خیلی از دوستان نویسنده‌ی دیگر که می‌شناسم این‌طور بود که باید بخش‌های کلیِ زندگی‌مان را در رمان اول بیرون می‌ریختیم تا بتوانیم از شرشان خلاص شویم. نوشتن این‌جا نرسیده به پل هم چنین تجربه‌ای بود. نوشتن از سه دختر جوان که هم به من شبیه بودند و هم نبودند. هر سه یک شباهت کلی به هم داشتند و همین شباهت‌ها، یعنی حس‌و‌حال یک نویسنده‌ی ۲۳ساله، باید از ذهنم بیرون می‌ریختند. این اتفاق که می‌افتد، آدم یک نفس راحت می‌کشد که از حس‌های خودم خلاص شدم، حالا دیگر می‌توانم از ذهنیاتم راحت‌تر بنویسم. یک بازدمِ واقعی!

اولین چیزی که هنگام خواندن بازدم ذهن مرا مشغول کرد این بود که آخر چرا و چه‌قدر؟ تو هنگام نوشتن بازدم بیست و شش سال داشتی. واقعاً مگر جوانی با این سن چه پشت‌سر گذرانده که تصویری چنین تلخ از جامعه و پیرامون ارائه می‌دهد؟ تلخی، در جامعه‌ی مرثیه‌دوستی مانند ایران، برای لغزیدن در کلیشه اتفاقاً هموارتر از شادی است. بازدم از نوع تلخی جوانانه و فردگرایانه نیست. مثل کسی که به خاطر یک شکست عشقی یا قهر با مادرش دنیا را تلخ و بیهوده می‌بیند ننوشته‌ای. در بضاعت حجم رمان، تلخی و سرنوشت غمبارِ حداقل دو نسل از مردم این سرزمین به‌خوبی تصویر شده. آخر چرا؟

سؤال‌تان کمی کلی است. منظورتان این است که تلخیِ کار از یک جور مرثیه‌دوستی برآمده؟ راستش را بخواهید من از مرثیه و نالیدن بیزارم. اعتراف کوچکِ شخصی‌اش هم این‌که مدام دارم سعی می‌کنم جلوی خودم را بگیرم و در زندگیِ شخصی‌ام کمتر غر بزنم! بگذریم. منظورم از این حرف‌ها این بود که بازدم رمان تلخی است، بله، اما به این دلیل نوشته نشد که نویسنده‌اش می‌خواسته مرثیه‌سرایی کند. راستش این رمان به‌نوعی نمایشِ شرایطی بود که در آن زندگی می‌کنیم. نمایشِ دو نسل که رؤیای تغییر داشته‌اند و چه خوش‌مان بیاید و چه نه، تلخی‌هایی که چشیده‌اند بیشتر از شیرینی‌ها بوده. یک شعری هست از شیمبورسکا، به اسمِ بچه‌های عصرِ ما که روایت بچه‌های دوره‌و‌زمانه‌ای‌ست که هر قدمی که برمی‌دارند سیاسی است، چه بخواهند و چه نخواهند، چون ژن‌های‌شان سیاسی است و رنگ چشم‌های‌شان هم. به‌نظرم اوضاع ما و رمان بازدم و این شعر خیلی شبیه هم‌اند. تلخی‌شان ناگزیر است.

خب فکر کنم منظورم را بد رساندم. منظورم این بود: با این‌که رمان تلخ است، اما در سراشیب مرثیه‌گویی نیفتاده. تلخی‌اش انگار برآمده از ذات زندگی زیسته است. درحالی‌که سن تو چنین اجازه‌ای نمی‌دهد. منظورم این است که مثلاً کسری و هم‌نسلانش هفت هشت سالی از تو بزرگ‌ترند و تجربیات دیگری داشته‌اند، چه رسد به والدین‌شان. برای رسیدن به حس‌و‌حال آن‌ها کافی بود نگاهی به دوروبرت بیندازی یا تحقیق خاصی هم کردی؟

آن هفت هشت سال اختلاف سن چیزی نبود. یک سؤالی که همیشه از خودم می‌پرسم این سؤال است: آیا باید از این‌که پیرزن ۸۵‌ساله‌ی طبقه‌ی بالا را تمام‌و‌کمال می‌فهمم و درک می‌کنم ناراحت باشم یا خوشحال؟ متأسفانه یا خوشبختانه ما همیشه درون‌مان یک آدمِ خیلی پیرتر از سن واقعی‌مان داریم. نوشتنِ کسری که متولد سال ۵۸ بود دشواری چندانی نداشت. اما درباره‌ی پدر و مادرهای‌شان بله، با آدم‌هایی که تجربه‌های مشابه داشتند خیلی حرف زدم. دغدغه‌های‌شان چیزی نبود که خیال کنید با آن‌ها غریبه بوده‌ام. از همان بچگی حرف‌هایی را از اعدام شدنِ آدم‌ها می‌شنیدم که کلی سؤال و تصویر و خیال به ذهنم می‌ریختند. خیلی‌ها که ماه‌ها و حتی سال‌ها توی انفرادی بودند، و عکس‌های لاغر و رنگ‌پریده‌شان بعد از آزادی هنوز در ذهنم هست. متأسفانه بخش‌های زیادی که مربوط به پدر و مادرهای رمان می‌شد قابل‌نوشتن نبود. باید اعتراف کنم که خودم را ناچار می‌دیدم که به چاپ شدن رمان هم فکر کنم. هنوز متأسفم که جسارت نوشتن آن بخش‌ها را نداشتم و در حد یادداشت‌های طرح اولیه نگه‌شان داشتم.

به نظر من انقلاب ۵۷، پیش از هر چیزی، پیروزی یک سبک از زندگی بود. سبکی از زندگی که در دوران پهلوی اول و دوم با پرچم مدرنیسم متهم به املی و ارتجاع شد و به‌شدت تحقیر هم شده بود. مردمان این سبک از زندگی در سال ۵۷ با همراهی گروه‌های دیگر انقلاب را پیروز کردند. سپس در مبارزات درون‌گروهی (به خاطر کمیت و ایمان بیشتر) پیروز شدند و خود تبدیل به عامل تحدید شدند و دمار از بقیه‌ی سبک‌های زندگی ایرانی درآوردند. محصول افسردگی، اضطراب و احساس ناامنی سایر مردمان معتقد به سبک‌های دیگری از زندگی بزرگ‌ترین مهاجرت دوران مدرن این سرزمین شد. می‌توانی اندکی دقیق‌تر برای‌مان بگویی امثال کسری و میلیون‌ها آدم دیگر دقیقاً برای چه می‌خواهند بروند؟

دقیقاً به خاطر همین افسردگی، اضطراب و ناامنی! حس‌هایی که از جایی به بعد این ذهنیت را به آدم‌ها داد که «من درخت نیستم». قرار نیست یک جا ثابت بمانم و بپوسم یا بسوزم. دوتا پا دارم و توی دنیایی زندگی می‌کنم که می‌شود در صدم ثانیه به آن طرف کره‌ی زمین وصل شد و خیلی چیزها را دید. دیگر دوره‌ی این‌که بنشینی سر جایت و بگویی که آسمانِ همه‌جا همین رنگ است گذشته. این‌که ذهنیتِ خودِ من هم همین است یا نه موضوعِ دیگری‌ست، اما واقعاً همین نگاه بود که باعث شد خیلی‌ها قید ریشه‌های‌شان در این خاک را بزنند و بروند، چون تلقی‌شان این بود که «آن ریشه‌ها من را نمی‌خواستند، پس می‌زدند». تلقی‌ای که تا حدی هم درست بوده. در بازدم سه نگاه به موضوع مهاجرت هست: یکی نگاهِ آرش که بعد از دستگیری‌اش قید همه‌چیز را می‌زند و می‌رود، نمونه‌ی خیلی از آدم‌های بااستعداد که می‌توانند بمانند و بسازند، اما «ریشه‌ها پس‌شان می‌زنند» و آن‌ها هم رفتن را انتخاب می‌کنند. نمونه‌ی بعدی، رفتنِ کسری‌ست که انگار از سر درماندگی و به بی‌تفاوتی رسیدن است که می‌خواهد قید مملکتش را بزند، نمونه‌ی جوان‌هایی که حداقل‌های لازم را برای ادامه‌ی کار و حرفه و استعدادی که دارند پیدا نمی‌کنند. نمونه‌ی بعدی نگاه امثال جیران است که خیلی کوتاه در یکی دو جمله ذکر می‌شود. برای آن‌ها رفتن انگار خلاصی و به آزادی رسیدن است، رها شدن از همه‌ی بندهایی که یک عمر محافظه‌کارشان کرده. همان بندها که قطع کردن‌شان برای نسل کسری اصلاً راحت نیست. در مجموع، دلیل اصلیِ مهاجرت گسترده‌ای که به آن اشاره کردید به همان سه حس که خلاصه‌شان کردید برمی‌گردد: افسردگی، اضطراب و ناامنی. سه نگاهِ متفاوتی هم که در رمان بازدم آورده شد از دل همین‌ها بیرون آمده بود.

حالا می‌توانی بگویی آن دسته از مردم سرزمین‌مان که ریشه‌ها دوست‌شان ندارند اما باز هم در وطن می‌مانند، چرا می‌مانند؟ مثلاً خود تو؟

شاید چون از یک سنی به بعد همه‌ی هویت و داروندارشان به چسبیدن به همین ریشه‌های بی‌مِهر گره می‌خورَد. مثل همان ناز‌و‌نیاز داستان‌های عشقیِ کهن‌مان که عاشق همیشه هلاک و نابودِ معشوق است و همیشه کج‌دار‌و‌مریز جلو می‌رود چون راه دیگری نمی‌داند. حالا همین مدارا به چشم کسی از دیاری دیگر مازوخیسم هم هست، خب باشد. برای کسی که در دل این کشمکش زندگی می‌کند یک چیز روشن و واضح است، این‌که بعضی وقت‌ها همان ریشه‌های بی‌مهر بیشتر دوای حالِ آدم‌اند تا از نو ریشه دواندن در یک خاک غریبه. فکر می‌کنم هر چه سن آدم بالاتر می‌رود این پیوند عمیق‌تر می‌شود.

یکی از ضعف‌های مهم فرهنگ ایرانی، ناتوانی در حرف زدن به‌صورت مستقیم درباره‌ی مشکلات افراد باهم است. معمولاً درباره‌ی حاشیه‌ی مشکلات حرف می‌زنیم تا خود مسئله. همین ایراد در داستان‌نویسی و فیلم‌نامه‌نویسی ما هم نمود پیدا کرده. شخصیت‌ها معمولاً برخوردهای سختی باهم پیدا نمی‌کنند. نویسنده معمولاً با یک نگاه یا یک جمله یا تصویر، سروته مهم‌ترین بخش مسائل و حرف‌ها را هم می‌آورد. اما بازدم از یک جنبه اصلاً مصور کردن برخورد سخت آدم‌ها و حرف زدن‌شان باهم است. کسری با جیران، کسری با لاله، کسری با رکسانا و با روزبه. تو اصلاً نترسیدی و با حجم زیادی از دیالوگ، صحنه‌های مفصل از حرف زدن آدم‌های متضاد نوشتی و انصافاً هم خوب درآوردی‌شان. کمی توضیح می‌دهی که آیا برای نوشتن این صحنه‌ها طراحی قبلی داشتی؟ چندبار بازنویسی کردی؟ یا یکهو همه چیز خودش در همان نسخه‌ی نخست درست درآمد؟

این بهترین چیزی بود که می‌توانستم در مورد این رمان بشنوم! چرا؟ چون دقیقاً سخت‌ترین بخش کار بود! به یک مبارزه تبدیل شده بود، به تغییر دادنِ خود، چون خودم آدمی هستم که خیلی مواقع از مواجهه با مسائل می‌ترسم یا بهتر است بگویم می‌ترسیدم. خیلی وقت‌ها بسیاری از حرف‌هایم ناگفته می‌مانْد و این هیچ حس خوبی نداشت. طی پروسه‌ی تکمیل طرح به این نتیجه رسیدم که اصلاً نمی‌شود قید این مواجهه‌ها را زد، چون آن وقت دیگر داستانی هم باقی نمی‌مانْد. در واقع خودم را با نوشتنِ رمانی روبه‌رو کرده بودم که پر از مواجهه‌ی شخصیت‌ها باهم بود و پر از کندوکاو در مسائل و روشن کردن‌شان. با خصوصیاتی که از خودم گفتم؛ طبیعی بود که نوشتن این بخش‌ها اصلاً راحت نباشد. فکر می‌کردم که الان این آدم‌ها باید به هم چه بگویند؟ اصلاً مگر می‌شود در چنین موقعیتی حرف زد؟ امکان ندارد! ولی بعد می‌دیدم با حرف نزدن هم هیچ‌چیز عوض نمی‌شود، نه در داستان و نه در زندگیِ واقعی. بنابراین روند نوشتنِ همین صحنه‌ها به‌نوعی تراپی برای خودم هم شد. و شاید اصلاً جذاب‌ترین بخش نوشتن هم همین باشد، این‌که آدم با نوشتنِ هر صحنه، خودش را هم بیشتر بشناسد و کامل‌تر کند، تبدیل شود به آدمی جسورتر، شجاع‌تر و در مجموع بهتر برای زندگی. من این ویژگیِ داستان‌نویسی را خیلی دوست دارم، همین مبارزه و به همراهش بزرگ شدن را.

به آن یکی سؤالم جواب ندادی. این صحنه‌های مفصل در بازنویسی درآمد یا در همان نسخه‌ی نخست؟

در بازنویسی، و بازنویسی‌های چندباره، که کمی به پوست‌کلفتیِ خودم در راه نوشتن امیدوارم کرد! چون نوشتن هم بخشی از همان ریشه‌های نامهربان است! آدم باید ناز او را بکشد و پوست خودش را کلفت کند!

برایت آرزوی موفقیت می‌کنم. حداقل من یکی که مشتاق خواندن رمان سومت هستم.

متشکرم. خودم هم همین‌طور!

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه