روزنامه شرق
یک پژوهشگر برجسته به نام «مایرا وایزمن» به اتکای اسناد تاریخی و نیز تحقیقات جاری نشان داده است که خطر ابتلا به افسردگی در زنها بیشتر است. شماری از این زنها دچار «حالت افسردگی» میشوند و فقط هرازگاهی افسردهحال و بیانگیزه میشوند و عدهای به «بیماری افسردگی» یعنی وضعیتی ثابتتر مبتلا میشوند. تتبعات دقیقتر آسیبشناسان، خصوصاً روانکاوانی که کار میدانی میکنند، نشان میدهد که عدهای از زنها، دستخوش نوعی افسردگی پنهان میشوند که به صورت کرختی و بیحالی نمود پیدا میکند. تب و تاب و حرص زنانه در آنها چندان نیست و حسابگری و تنگنظری بیشتر زنها در آنها دیده نمیشود. اینها معمولاً زنهاییاند که اگر نگوییم یک سر و گردن، اما دست کم تا حدی از زنهای اطراف خود سرترند. به قول خانم آنا فروید «احتمال افسردگی در زنانهای خوب و لایق، بیشتر از همترازهایشان است.» (هر چند نگارنده این سطور به انسان خوب و بد اعتقاد دارد)
شما میدانید که وقتی انسانی، افسردگی خود را پذیرفت، متاسفانه قربانی کسانی میشود که از نوعدوستی فاصله گرفتهاند و به خود اجازه میدهند که حتی فرد افسرده را بدوشند، بازی دهند و از او به عنوان ابزار استفاده کنند. زنی هم که افسردگیاش را امری عادی میشمرد، قربانی چیزی می شود که مردها نام آن را «ضعف ذاتی زنانه» گذاشتهاند. دردناک اینجاست که حتی زنهای دیگر هم از فرصت سوءاستفاده میکنندو از چنین نگاهی به زن افسرده، غافل نمیشوند.
فرشته توانگر خواسته است چنین زنی را برای ما بازنمایی کند و برشی از زندگی او را به تصویر بکشاند. سیما، دختری است بیست و هفت ساله و دانشجوی رشته زبان انگلیسی، خانهای از ارث مادری به او رسیده است که اتاقی از آن را به دختری به اسم «نوژان» اجاره میدهد. مادرش در پی اختلاف با شوهر دومش به دیدن سیما میآید، طلعت، زنی که سیما آنقدرها هم با او دوست نیست، به خاطر پیدا کردن شوهرش به تهران میرود و بدون مشورت قبلی هر دو دخترش را در خانه سیما میگذارد. سیما با مردی مکاتبه دارد که او را ندیده است. مردی به نام طهماسب پایدار، مردی آرمانی و دستنیافتنی، که نویسنده است و به همین دلایل، بالاتر و والاتر از مردهای دیگر است، مردی که به خاطر منش بزرگ خود، قرار است دست سیما را بگیرد و هر دو نفر به آسمان پرواز کنند تا ستاره تازهای بر آن بنشانند.
ساختار داستان، دو شکل دارد، یکی مکاتبهای (بین سیما و طهماسب) و دیگر از دیدگاه راوی دانای کل، اما دانای کلی که خود را پشت سیما پنهان کرده است. طوری که یک منتقد به سرعت درمییابد که نویسنده ابتدا این بخشها را از دیدگاه اول شخص مفرد نوشته است، سپس با تبدیل ضمایر و افعال، آنها را تبدیل به دانای کل کرده است. به همین دلیل دانای کل به وضوح نه تنها جانبدار سیما است بلکه از «چشم او» به شخصیتها و رویدادها نگاه میکند. اولین پرسشی که به لحاظ معنایی برای خواننده مطرح میشود این است: چرا این دختر مقیم شیراز، که جیمز جویس و چخوف را میشناسد، «مرد» مورد علاقه خود را در میان اطرافیان نمییابد و حتی مرد دلخواهش، انسانی است که هرگز او را ندیده است. چنین دختری یا باید بدون تعارف و با کمال تاثر زیبا نباشد و مردی به طرفش نرود (که در داستان هم نمیرود) یا به لحاظ روحی نتواند به مردهای سطحی اطراف خود بسنده کند و دنبال نوعی کمالطلبی یا غایتگرایی در امر عشق و ازدواج باشد و یا هر دو – که به عقیده من به رغم سنگینی وجه اول، هر دو عامل دخالت دارند – سیما به لحاظ میزان «شرم» جزو دخترهای «کمروی پوزتیو» محسوب میشود، یعنی کمروست اما نه خیلی زیاد. دورادور میتواند خود را از بار شرم خلاص کند، مثلاً در مکاتبه با طهماسب پایدار، اما رو در رو، فقط وقتی این شهامت را پیدا میکند که سر خشم بیاید. اینکه «خشم درونی» موجب کرختی و کسالت مستمر (افسردگی) او شده است یا به عکس یعنی فرآیند انباشتگی افسردگی در او به 1 نقطه سرریز رسیده است، بحثی نیست که جای آن اینجا باشد. فقط اشاره میکنم که نوژان مستاجر است، اما به خود اجازه میدهد که مدام پشت تلفن صاحبخانهاش بنشیند و از سیب و لوبیا و بقیه چیزهای او استفاده کند و حتی نامزدش را برخلاف قرار روز اول، به خانه بیاورد و نامههای سیما را بخواند. مادر که به طرز بیمارگونهای با خاطرات مردهها زندگی میکند، هنوز از موضع قدرت با دخترش حرف میزند و طرز حرف زدنش با سیما، درست شبیه استادان دانشگاه است. سیما برخلاف مادر، به خاطرات گذشته تکیه نمیدهد، حتی داستانهای دوره بچگی یادش نمیآید.
نوع نگرش و جهانبینی حاکم بر این داستان و حتی شخصیت اول داستان کاملاً شبیه زنهای شاخص داستانهای خانم ناتالیا گینزبورگ، خصوصاً رمانهای «نجواهای شبانه» و «چنین گذشت بر من» است. در این داستان هم شخصیت اول داستان کمتر از همه حرف میزند، در حاشیه است، تسلیم سکوت است. ناظر بر رویدادهاست و با نوعی افسردگی یا دست کم غم و اندوه به ماجراها و جریانات نگاه میکند. انفعال سیما از چنین مقولهای است. در نتیجه بین سیما و اطرافیانش، رابطهای مبتنی بر پنهانکاری (Mystification) پدید میآید. خواننده میفهمد که همیشه این سیما است که خود را با دیگران انطباق میدهد، هر چند در نهان با این هماهنگی بیگانه است. به بیان دیگر او در رابطهاش با مردم پنهانکاری به خرج میدهد. البته اصطلاح پنهانکاری و تسری آن به عرصههای مختلف رفتار و مناسبات اجتماعی را کارل مارکس برای تفسیر روابط طبقات حاکم و محکوم، ستمگر و ستمدیده به کار برد و آن را زاییده «قدرت و سلطه» انسانهای برخوردار از قدرتهای نابرابر دانست اما چنین چیزی در مناسبات خود ما هم وجود دارد. با این حال سیما در این داستان بلند، به تمام و کمال، یک شخصیت پاتولوژیک نشده است و این، به دلیل خودداری نویسنده از درونکاوی اوست. با چند دیالوگ و چند خط نامه، نمیتوان به درون یک شخصیت نفوذ کرد. خود ما تمام وجودمان را با حرفهایمان نزد دیگران افشا نمیکنیم. چه بسا در رفتار و گفتار، خیرخواه باشیم و به دور از حرص ثروت و شهوت، حتی در حدی که دیگران پشت سرمان سوگند یاد کنند، اما در تنهایی، وقتی که غرق رویا و خیالپردازی میشویم، در خلوت، جایی که آرزوها عنان اختیار ما را در دست میگیرند، چهرهای باشیم درست متضاد کسی که در جمع حضور مییابد. نمیگویم خودگویی حتماً لازم است، اما میشد درون سیما را هم به نوعی به نمایش گذاشت.
نوژان که در عین پرهیاهویی و پررویی، به لحاظ روحی، شبیه آقای پایدار است، موجودی است خونسرد – یا دقیقتر بگویم نسبت به دیگران بیاعتنا- طوری از مردههای اتاق عمل حرف میزند که گویی دارد درباره ترافیک سخن میگوید. شستن ظرفهایش را با زرنگی روی دوش سیما میاندازد، اما به موقع با تاکتیک عقب نشینی، خود را موجودی ضعیف و بی پشت و پناه نمود میدهد تا جای خوبی را که به دست آورده از دست ندهد. سیما فقط جملههای بیمخاطب میگوید: «من اصلاً از این روغن زیتون استفاده نکردم. میخواستم یک کم به نوک موهام بمالم، ولی هیچی نمانده.» (ص 68)
اما نوژان تا زمانی که شاهد پنهانکاری خشم سیماست، از موضع قدرت تکان نمیخورد، راه میرود و «شیشکی» می بندد و به سیروس که جای او را به راحتی با یک انترن عوض کرده است، میخندد. حتی سونیا و سحر، دخترهای زیر ده سال طلعت، که با تمام بدبختیشان نوار و رقص دوست دارند، گرایشی به سیما ندارند. با این حال میفهمند که سیما وضعیت عادی ندارد. از او میپرسند: «چرا همیشه این قدر ناراحتی خاله؟» و «تو یا مجله میخوانی یا کتاب. هیچ وقت مهمان نداری، نوار نمیگذاری و نمیرقصی.» (ص 78) اما جانمایه داستان را باید در مکاتبات سیما و طهماسب پایدار دانست. شروع این نامهنگاری – نامه سیما به پایدار- به لحاظ داستانی، خوشساخت نیست و نوعی «اطلاعدهی» غیرضروری است، مثل اینکه من به شما بگویم: شما که در تهران به دنیا آمدید و اسمتان فلان است و شغلتان بهمان است و ... وقتی خود طهماسب پایدار داستان را نوشته است، چه نیازی است که در یک نامه به او نوشت که قصه داستانش چه بوده است؟ این شیوه برای باب آشنایی نیز توجیه روایی کافی ندارد. بگذریم. در حالی که سیما برای ارسال این نامهها لحظهشماری میکند و حتی نسبت به صدای موتور پستچی واکنش عاطفی از خود بروز میدهد، پایدار به شیراز میآید ولی به دیدن سیما نمیرود. سیما در نامهای به پایدار مینویسد: «آقای یزدانی در اوایل چهل سالگی هنوز مجرد است و به همین دلیل آدم تا حدی او را به خودش نزدیک میبیند.» او عکس خود را برای پایدار میفرستد ولی پایدار که «دغدغه امرار معاش» هم دارد، از پولی حرف میزند که صرف نقل و انتقال کتاب کرده است. او در نامههایش بعضی از حرفهایش را تغییر میدهد، مگر جدا شدن از همسرش و زندگی با تنها فرزندش که پسری است دانشجو. سیما، آخرین کتاب پایدار را که سرشار از لودگی است و «اثری از عشق» در آن نیست، پس میفرستد. توانگر با این نامهها میخواهد از نویسندهها تقدسزدایی کند و آنهایی را که به قول پاسترناک باید «مبشر پاکیها، نیکیها و زیباییها» باشند، زیر سوال میبرد. اما این بتشکنی و افشاگری زمانی به اوج میرسد که سیما تمام پساندازش را خرج میکند، سوار هواپیما میشود تا برای یک روز به خانه طهماسب پایدار برود. توانگر بدون اینکه وارد جزئیات شود، در خانه پایدار نشان میدهد که نویسنده هم میتواند یک انسان کاملاً معمولی باشد، بدون هیچ امتیازی در عرصه چهار وجه شخصیتی یعنی فرهنگی، اخلاقی، فکری و روانی. شاید در این بخش از قصه، نوعی بیرحمی دیده میشود ولی توانگر واقعیت دردناکی را به تصویر کشانده است: در عرصه فرهنگی، آقای پایدار آن قدر از آداب اولیه معاشرت دور افتاده است که تکپوش سوراخسوراخش را عوض نمیکند، به لحاظ اخلاقی دروغگو است، چون متاهل است و دو دختر دارد، به لحاظ فکری چیزی در چنته ندارد که به صورت نمادین در خانه عاری از کتابش دیده میشود و نیز حرفهای روزمرهاش، که هر دو برخلاف تصور سیماست: «همه جا را مثل کتابخانه شهر پر از کتاب تصور میکرد.» (ص 199). به لحاظ روانی، خواننده فقط میتواند به حالت بیقراری رفتاری پایدار پی ببرد، چون نمودی مبتنی بر درونکاوی از او در داستان بازنمایی نشده است. در نتیجه این فعل و انفعالات، تمام هستی پایدار را به صورت «یک شکلک مضحک که صورت او را کج و معوج کرده بود» در یاد سیما باقی میماند و او پس از چند دقیقه مبهوت و سرخورده به فرودگاه برمیگردد.
اشکال اساسی این داستان بلند این است که خواننده به دلیل تداوم سکوت سیما نمیتواند آن طور که باید و شاید در درون او نفوذ کند و شناختی از او به دست آورد. اگر نویسندهای میخواهد سکوت شخصیت داستان خود را حفظ کند و پنهانیهایش را با دیالوگهای خود او نشان ندهد، باید به تاکید همهجانبه بر کنش و واکنش شخصیتهای دیگر (اطرافیان) و حتی با حرفهای آنها – که البته از جانب شخصیت اصلی بیجواب میماند- شخصیت اصلی داستان را بسازد، زیرا این سکوت اگر نگوییم توافق، دست کم گونهای همسازی یا تمکین است. کاری که گینزبورگ در «نجواهای شبانه» و تا حدی «چنین گذشت بر من» و کمی هم در «دیروزهای ما» و «شهر و خانه» میکند.
این داستان بلند در عین حال به لحاظ نثر و ساختارهای نحوی نیز چندان بیاشکال نیست و حتی به لحاظ آرایش متن دچار اشکال شده است. معلوم نیست به چه دلیل برای نشان دادن تغییر مکان و زمان، نوشتار رها شده و حروفچینی در صفحه بعد ادامه یافته است (البته پستمدرنیستها از این کارها میکنند ولی این متن پستمدرنیستی نیست) اما همان طور که گفتم عمدهترین موضوعی که نویسنده در این اثر رئالیستی از آن غافل مانده است، درونکاوی سیما است. دختری که کرخت و بیانگیزه و تا حدی افسرده است، زمانی تمرکز ذهنی خود را از دست میدهد، زمانی قدرت تصمیمگیری ندارد و زمانی دنیا را سرد و بیروح و خود را عاجز از تجربه میبیند. علت کنارهگیری او از فعالیتهای اجتماعی، ترس از مردم، عجز در بحث و جدل با دیگران، سازو کار و مدارا و کنار آمدن (Coping Mechanisms) او با اطرافیان، «فروکش کردن خشم» (Placating of Anger) سیما در جاهای پرشمار، خشم متوجه درون (Anger in) و خشم متوجه برون (Anger out) همه و همه میتوانستند دست به دست هم دهند و آسیبشناختی روایی موشکافانهای به این شخصیت افسردهحال (دلمرده) ببخشند اما توانگر حتی وقتی قرار است سیما به تهران برود و پایدار را ببیند، و طبعاً احساس موفقیت میکند، از پرداختن به موضوع خلأ وجودی (Existential Vaccam) یعنی انباشتگی درون فرد از یأس (در اثنای بروز موفقیت) و فراز و فرودهای این التهابات درونی غافل میشود. در صورتی که اگر به این مهم می پرداخت، به عقیده نگارنده میتوانست شخصیتی در حد «الزا»؛ شخصیت اول داستان «نجواهای شبانه» اثر بانوی فرهیخته، ناتالیا گینزبورگ، برسازد. با این حال نگاه، سکوت و حاشیهنشینی زنانه و غم زنانه، روایت را بسیار اعتلا میبخشد و آن را در ردیف کارهای خوب نویسندههای زن جامعه ما قرار میدهد. شاید اگر این اثر پیش از چاپ به دست یک صاحبنظر دقیق میافتاد (کاری که در غرب اصلاً عیب نیست و حتی متداول است)، «گرنیکا» میتوانست از بیشتر آثار منتشره سه – چهار سال گذشته نویسندگان زن جلو بیفتد، هر چند که با همین موقعیت هم برای عموم، داستانی خواندنی و به دلیل غمناکیاش باب طبع کسانی همچون نگارنده این سطور است.