گروه انتشاراتی ققنوس | روایت تباه شدن انسان شرقی «زندگی نو»
 

روایت تباه شدن انسان شرقی «زندگی نو»

روزنامه همبستگی
در مقیاسی وسیع‌تر، چشم‌اندازی که در رمان اورهان پاموک بر همه اشخاص داستان غالب است، همان کتابی است که همه از آن متاثرند. 
در رمان «زندگی نو» از هستی، حیات، مرگ، عشق، تصادف زمان، دین، سنت، تجدد و تمدن غرب، لذت جسم و شادی روح و چیزهای دیگری سخن می‌رود که برخی از جمله رازهای جاودانه و همیشگی انسانند و برخی دیگر مسایلی خاص انسان شرقی در عصر بحرانی ما هستند. اگر از دیدگاه فلسفی به این مسایل بنگریم البته رمان اورهان پاموک پاسخگوی انتظارات ما نیست. 
رمانی که گاه لحن و بیان شعر و تغزل به خود می‌گیرد در هر حال نمی‌تواند مسایل ذاتا فلسفی را به سبک و سیاق فلاسفه بسط دهد. این داعیه‌ای است که هنر همواره از آن در برابر علم و فلسفه دفاع کرده است. اگرچه در تاریخ ادبیات داستان‌نویسان بزرگی چون تولستوی (در «جنگ و صلح»)، و داستایفسکی (در «برادران کارامازوف» و «یادداشت‌های زیرزمینی») ثابت کرده‌اند که بسط فلسفی مسایل در رمان نیز ناممکن نیست، چون نیک بنگریم چنین رمان‌هایی حالتی دوپاره و بینابینی دارند؛ («جنگ و صلح» یک فصل در میان به ترتیب هنر و فلسفه تاریخ است). اورهان پاموک در این میانه چکاره است؟ او اساسا نه داعیه حقیقتی دارد و نه مدعی است که پرده از رازهایی چون مرگ، زندگی، عشق، هستی، تصادف و زمان برداشته است. این رازها در «زندگی نو» چون تصاویری مبهم و نگشوده از پیش دیدگان اشخاص داستان می‌گذرند. اشخاص هستند که مضمون اصلی اثر او به نظر می‌رسند. «زندگی نو» حمایت و روایت تاثرات این اشخاص در میانه رازها و اسرار است. اگر آن‌ها با نقش کردن خیالات خود بر مشاهداتشان رازها و تصاویر را به گونه‌ای معنی و تفسیر می‌کنند، نه برای آن است که مجازی را حقیقت جلوه دهند. اصلا جانمایه رمان همین اسارت آدمی در ذهنیت خویش و تلاش او برای رهایی و سرانجام شکست این تلاش و سقوط در مغاک توهم است. همه اشخاص داستان او سرانجام توهم‌زدگانی از آب درمی‌آیند که مرگ‌خواهی آن‌ها نه از سر یقین به حقیقتی در آن سوی مرگ بلکه نوعی گریز از خویشتن درنده و جنایت‌آلوده خودشان است. آن‌ها حقیقت جهان را درنمی‌یابند، آن‌ها به باطن اشیا ره نمی‌یابند، آن‌ها پرده از راز هستی و مرگ برنمی‌دارند؛ آن‌ها تخته‌بند تفسیر خاص خود از جهانند. «زندگی نو» شرح حیات و سرگشتگی انسان‌هایی است که در تنش جست و جوی لحظه امنیت، آرامش، لحظه بی زمان و مرگ رنگ ناخواسته دست به خشونت و جنایت می‌آلایند. زندگی نو سرانجام مغاک توهم از آب درمی‌آید. حقیقتی نه در جلوه عشق و نه به صورت ایمان و اعتقاد چهره نمی‌نماید. همه چیز بی‌معنا و دروغ از آب درمی‌آید. تنها چیزی که شاید کمابیش روشن می شود آن است که چگونه انسان در دام توهم می‌افتد. کتابی که قهرمان اصلی این اثر است چه بسا خود توهمی بیش نباشد. 
اورهان پاموک، که در «زندگی نو» از اغلب شگردهای داستان‌نویسی و راست‌نمایی – از نظرگاه دانای کل گرفته تا جریان سیال ذهن – به نوعی مرکب‌خوانی ادبی می‌رسد، به سادگی به ما اجازه نمی‌دهد که دریافتی روشن و قطعی از مضمون رمانش داشته باشیم. افزون بر آن، پرداخت ماهرانه داستان چنان است که یک نفسیر یا دریافت واحد را برنمی‌تابد. لایه‌های تو در توی رمان می‌تواند در یک سطح ما را به پرسش‌ها و دریافت‌های فلسفی سوق دهد و در سطحی دیگر مسایل سیاسی، تاریخی و جامعه‌شناختی را پیش کشد. راوی داستان خود جوینده ای است که در عین حال که گزارش و تفسیر را در هم می‌آمیزد، از آغاز تا پایان به دنبال «سرنخ‌هایی» است که این لایه ها را به هم پیوند می‌دهند، تا این که سرانجام همه مشاهدات و وقایعی که تصادف‌های بی‌ربط می‌نمایند به پیوستگی و ارتباطی متقابل می‌رسند. این که این پیوستگی تا چه حد ساختگی و تا چه حد حقیقی است، قطعا به تفسیر و دریافت ما خوانندگان بیرونی رمان بستگی دارد. می‌گوییم خوانندگان بیرونی؛ زیرا در حقیقت اشخاص اصلی جهان رمان خود خوانندگان کتابی همنام رمان «زندگی نو»‌اند که می‌توان آنها را خوانندگان درونی نامید. نه تنها افسو‌ن‌زدگانی چون عثمان و محمد و جانان بلکه حتی نارین و هواداران او نیز که ظاهرا دشمنان خونی و مرگ‌آفرین کتابند، بدون خواندن کتاب نمی‌توانند نقشی در مناسبات جهان رمان داشته باشند. رمان اورهان پاموک اگرچه در شیوه روایت گاه به روانی از نظرگاه اول شخص به نظرگاه سوم شخص تغییر جهت می‌دهد (ص252) اما داستانی است مبتنی بر پرسپکتیو واحدی که از یک سو ذهنیت راوی اول شخص است و از سوی دیگر کتابی که دیدگاه و مواضع همه اشخاص اعم از مخالف و موافق – که البته به دشواری می‌توان مرز آن‌ها را مشخص کرد – از آن سرچشمه می‌گیرد. در این رمان جای جای نویسنده مجموعه‌ای از اشیا و تصاویر را ردیف می‌کند (صص106، 151، 186، 111، 158، 186، 218، 235 و...) که خواننده باریک‌بین را برمی‌انگیزد تا به ارتباط میان آن‌ها بیندیشد. به عنوان مثال وقتی که راوی در راه دریای سیاه از پشت شیشه تاریک پنجره اتوبوس روستاهای تاریک را می‌بیند و همزمان به آن می‌اندیشد که او و جانان هرگز در آن جا نمی‌توانند خوشبخت باشند، تصاویری این چنین از پی می‌آید: «آغل‌های تاریک، درخت‌های بی‌مرگ، پمپ‌بنزین‌های اندوهگین، رستوران‌های خالی، کوه‌های خاموش، خرگوش‌های نگران» (ص235). شیشه اتوبوس، وضعیت تماشاگری مسافر، شیشه عینک، نور کتاب و از همه مهم‌تر نظرگاه اول شخص مناظر و مرایا رمان را درهاله‌ای رویاگونه، که نقش ذهنیت راوی بیش از علل عینی در آفریدن آن نقش دارد، در هم می‌پیچد. شاهد دیگر این پرسپکتیویسم وقتی است که نیات و حالات اشخاص دیگر از زبان راوی با شک و تردیدی بیان می‌شود که ما را به یاد ژوزف کا در «محاکمه» کافکا می‌اندازد: نگاه لک‌لکی که زاغ سیاه راوی و جانان را چوب می‌زند ممکن است کنجکاوانه یا دشمنانه باشد. راوی این را نمی‌داند. این مثال از آن رو درخور توجه است که لک‌لک پرنده‌ای است که معمولا در ارتفاعات منزل می‌کند. نگاه او مصداق چشم پرنده است که در ادبیات غرب مثال آن گونه آگاهی و بینشی است که همه چیز را با هم و از فراز می‌بیند، و در هر حال پرسپکتیو محدود شخصی از چنین نگرشی عاجز است. در واقع عینیات، حتی گاه صحنه‌هایی که از صفحه تلویزیون پخش می‌شوند، در رمان «زندگی نو» در خدمت ذهنیت راوی‌اند: «روی صفحه تلویزیون تصویر تلویزیونی دیگر پدیدار شد. توی آن تصویر هم تصویر تلویزیونی دیگر. ناگهان نور آبی دیدم. چیزی که یادآور مرگ بود...» (ص129) 
از سوی دیگر «زندگی نو» روایتی است از چگونگی تباه شدن انسان شرقی. ریشه‌های این تباهی را نمی‌توان یکسره در فرهنگ مهاجم دید. بالعکس این ریشه‌ها در خاک خود اوست. فرهنگ مهاجم چون مشت‌زنی است که در نامساعدترین لحظه، مشتش را به حریفی وارد می‌آورد که دلشکسته و زخم‌خورده و در حالتی میان خواب و بیداری به زحمت روی پای‌های خود می‌ایستد. اینک یک مشت کافی است تا او از پا درآید. 
در باب ترجمه «زندگی نو» حرفی برای گفتن نداریم. نقد ترجمه بدون مقایسه آن با متن اصلی – که متاسفانه در میان ما رایج است – ناروا و غیرمنصفانه است. ناآشنایی ما با زبان ترکی استانبولی و دوری از متن اصلی به ما امکان نمی‌دهد تا از مشکلاتی که مترجم با آن‌ها دست و پنجه نرم کرده آگاه شویم. از این نکته که بگذریم، حاصل کار ترجمه‌ای است روان و یکدست، و این را نیز می‌دانیم که برخی از ناهمواری‌های ظاهری ترجمه را نمی‌توان بر مترجم ایراد گرفت. نه تنها جملات بریده بریده خود نویسنده، بلکه برگردان سبک و تا حدی ساختار جملات متن اصلی نیز، که خود از محاسن ترجمه است، گاه به ناهموار نمودن پاره‌ای از جملات دامن می‌زند. افزون بر این، انتخاب رمانی که مضمون آن از ژرف‌ترین بحران‌های جامعه خود ما نیز حکایت می‌کند جای قدردانی دارد.

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه