گروه انتشاراتی ققنوس | داستان ناتمام زن‌ها: نگاهی به رمان «خاله‌بازی»
 

داستان ناتمام زن‌ها: نگاهی به رمان «خاله‌بازی»

روزنامه تهران امروز

از این پس قصد داریم در این ستون سیر نویسندگی نویسندگان ایرانی را با بررسی کتاب‌های مختلف بررسی کنیم. بر همین اساس از دوستانی که مایلند درباره آثار نویسندگان مورد علاقه‌شان قلم بزنند خواهشمندیم نوشته‌های خود را به بخش ادبیات ایرانی روزنامه ارسال کنند. بلقیس سلیمانی یکی از نویسنده‌های پرکار ایرانی است که تا پیش از چاپ رمان«بازی آخر بانو» به‌عنوان یک منتقد ادبی مطرح بود، سلیمانی که طی دو سال اخیر دو رمان و یک مجموعه داستان منتشر کرده خیلی زود توانست در میان اقشار مختلف جامعه طرفدارانی پیدا کند تا جایی که کارهای او در ردیف آثار پرفروش قرار گیرند. 
یکی از رازهای موفقیت کارهای سلیمانی یک نوع سادگی همراه با تفکر است، تفکری که جهان آدم‌های دیگر را با احترام تمام به‌رسمیت می‌شناسد. به‌تعبیری دیگر می‌توان گفت سلیمانی نویسنده‌ای برای همه است یعنی اینکه هر خواننده از هر طیفی می‌تواند از خواندن کارهای او لذت ببرد، بسیاری از خوانندگان حرفه‌ای ادبیات داستانی کار آخر این نویسنده یعنی «خاله‌بازی»را کاری سرشار از مفاهیم فلسفی قلمداد کرده‌اند و بسیاری دیگر از آن به‌عنوان یک کار «اتوبوسی» نام برده‌اند که به‌نظر می‌رسد هر دو نظریه تا حدودی از حوزه انصاف و داوری صحیح فاصله داشته باشد. 
خواننده در«خاله‌بازی»با یک داستان سرراست مواجه است که ریشه در دغدغه‌های ازلی و ابدی زن‌ها و مردها دارد، داستانی که در بعضی موارد تا حد داستان‌های معمولی و نام آشنای عشقی تنزل می‌یابد و در بعضی موارد در حدی قابل‌قبول ظاهر می‌شود. اشاره به این موضوع ضروری به‌نظر می‌رسد که «خاله‌بازی» مانند تمام آثاری که به ناگهان از سوی محافل ادبی مورد توجه قرار می‌گیرند و به‌محض انتشار جلسات ریز و درشتی برایشان برگزار می‌شود اولین ضربه را تاکنون از همین جلسات دریافت کرده است. تجربه نشان داده که «مسابقه» تشکیل جلسات نقد و بررسی آثاری که فقط چند روز از عرضه‌شان گذشته نه‌تنها هیچ کمکی به فهم و ادراک مخاطب از اثر نمی‌کند بلکه منجر به فضایی منفی می‌شود که به‌هر حال فقط گریبان نویسنده را می‌گیرد. آنچه از نتایج جلساتی که تاکنون برای این رمان برگزار شده برداشت می‌شود این است که کار سلیمانی هنوز برای منتقدان حاضر در جلسات هم حلاجی نشده و اغلب آنها با برداشت‌هایی مربوط به ذهنیت خود با آن مواجه شده‌اند و شاید به همین دلیل باشد که اغلب از کلیات سخن به میان آمده و کوچک‌ترین نامی از شخصیت‌ها و جایگاه آنها در روند اثر برده نشده است. رمان «خاله‌بازی» کاری است که می‌شود در دو نشست آن را خواند چون نه پیچیدگی‌های روایتی دارد و نه نویسنده بر آن بوده که وزنه‌ای بزرگ‌تر از توان خود بردارد، برخلاف نظرات بسیاری از منتقدان این کار نه به ورطه شعارهای همیشگی مظلومیت زن افتاده و نه قصد داشته از مرد تصویری به‌عنوان «سالار» ارائه دهد. 
نکته‌ای اساسی که در خاله‌بازی کمی خواننده را اذیت می‌کند عدم‌توان سلیمانی در پرداخت شخصیت‌های مرد است، سلیمانی هم ظاهرا مانند بسیاری دیگر از نویسندگان زن به برداشتی سنتی از شخصیت‌های مرد در کارش بسنده کرده و در ساخت‌و‌ساز منطقی آنها ضعیف عمل کرده است. باید گفت که رخوت و عملکرد شخصیتی چون«مسعود» به هیچ‌وجه ریشه در انکار جایگاه مرد در ذهنیت نویسنده ندارد بلکه این عمل به ضعف سازوکار داستانی برمی‌گردد که در بخش عظیمی از کار جریان دارد. نکته دیگری که «خاله‌بازی» را از سطح یک کار حرفه‌ای دور می‌کند اصرار نویسنده در طولانی‌نویسی است، نکته‌ای که گاه آنقدر پیش می‌رود که خواننده حس می‌کند از سوی نویسنده به «بازی» گرفته شده، نویسنده‌ای که در گیر‌و‌دار کار خود و احترام به مخاطب به مورد اول رای داده است. رمان«خاله‌بازی» نشان‌دهنده این واقعیت است که سلیمانی باید در چاپ کردن کارهایش کمی حساسیت بیشتری نشان بدهد زیرا آنچه او در زمینه بازی‌های چندگانه انجام داده دیگر کشش لازم را از دست داده‌اند و او باید سویه دیگری از تخیل خود را با لحاظ زمانی برای تجدیدقوا آزمایش کند. یکی از نکات اساسی و بسیار مهم رمان «خاله‌بازی» ساخت‌و‌ساز بدیع شخصیت‌های زنانه است، شخصیت‌هایی که به جرات می‌توان گفت یک سر و گردن از شخصیت‌های مشابه در کارهای دیگر بالاترند. گرچه سلیمانی در کار مورد بحث تا حد زیادی عنان اختیار را از دست داده و پرورش منطقی شخصیت زن‌ها را در مقایسه با رمان قبلی‌اش حیف و میل کرده اما باز هم نمی‌توانیم به‌راحتی از کنار این مسئله بگذریم و «ناهید» را به‌عنوان یک شخصیت ناب به‌حساب نیاوریم. تیزهوشی سلیمانی در رمان «خاله‌بازی» این است که او با دستاویز قرار دادن مسائل سیاسی مربوط به دهه 60 کارش را از لبه تبدیل شدن به یک کار بازاری عبور داده است، اغلب شخصیت‌های خاله‌بازی به‌لحاظ جایگاه داستانی در قالب شخصیت‌های رمانتیک قرار می‌گیرند و مانند همه شخصیت‌هایی از این دست دارای ضعف و قوت‌هایی هستند اما نویسنده با ترفند تعلقات سیاسی امتیازاتی را برایشان قائل شده که در بستر ماجرا خوش نشسته است. 
 
میرکاظمی و پریان 
سیدحسین میرکاظمی پس از فارغ شدن از کار نگارش کتاب «باغ چشم زیتونی»، کار تدوین افسانه‌ها با موضوعیت پریان را آغاز کرد. این محقق ادبی هم‌اکنون در حال تدوین و بازنویسی مجموعه‌ای از افسانه‌های ایرانی با محوریت «پریان» است. وی که تاکنون کار بازنویسی 10 افسانه از این مجموعه را پشت‌سر گذاشته، بنا دارد در صورت رسیدن این افسانه‌ها به مرز 30 افسانه، مجموعه فوق را با نام «افسانه، هم سایه ما» راهی بازار کند. وی به تازگی کتاب « باغ چشم زیتونی»» را که دربرگیرنده سه فصل متمایز است در اختیار انتشارات آژینه قرار داده است. فصل اول این کتاب به داستان‌های کوتاه و بلند و فصل دوم آن به داستانی از انقلاب اسلامی و فصل سوم آن به داستان‌های نوروزی اختصاص دارد. این نویسنده همچنان در انتظار چاپ کتاب «من و رستم و گرز افراسیاب» توسط انتشارات کاروان است. اثر فوق که 10 داستان گرانمایه شاهنامه فردوسی با محوریت حضور رستم تا از بین رفتن این قهرمان اسطوره‌ای را شامل می‌شود، در قالب نقالی عامیانه خلق شده است. 
 
نگاهی به مجموعه آثار محمدحسن شهسواری به بهانه انتشار رمان «شب ممکن» 
کنکاش در ذات روایت 
 
 
رسول آبادیان 
تهران امروز 
 
یک حال و هوای خاص 
محمدحسن شهسواری از آن دست نویسندگانی است که برای آزمودن حال و هوای روز در عالم ادبیات داستانی دست به تجربه زده است یعنی اینکه او سعی کرده هیچ‌گاه از قافله نویسندگی عقب نماند و بر همین اساس در تک‌تک کتاب‌های او می‌توان یک نوع تاثیر پذیری از جهان پیرامون داستانی را مشاهده کرد. شهسواری از آن دست نویسندگانی است که بی‌ادعا کارش را تاکنون ادامه داده و سعی کرده راه خودش را برود، گرچه نمی‌توان از این نویسنده به‌عنوان یک نویسنده صددرصد تاثیر‌گذار یاد کرد اما این نکته را هم نمی‌توان از نظر دور داشت که کارهای او به‌هر حال تا مدتی نقل محافل ادبی بوده‌اند و نمی‌توان نقش او را در پویایی حوزه ادبیات داستانی نادیده گرفت. شهسواری در مجموعه اولش یعنی «کلمات و ترکیب‌های کهنه» براساس حال و هوای ادبیات داستانی دهه 70 و موج تکنیک‌های گوناگون داستان‌هایی منتشر کرد که به‌عنوان اولین مجموعه پذیرفتنی بودند، این مجموعه توانست با تمام ضعف و قوت‌هایش نام نویسنده را بر سر زبان‌ها بیندازد به‌گونه‌ای که بسیاری از منتقدان هنوز هم آن مجموعه را بهترین کار نویسنده به حساب می‌آورند. آنچه باعث شد این مجموعه به‌عنوان یک مجموعه قابل قبول در نزد مخاطبان مطرح باشد روایت‌های داستانی ساده‌ای بود که با تکنیک‌های داستانی متداول آمیخته شده بودند،کلمات و ترکیب‌های کهنه مجموعه‌ای بود که آنگونه که باید و شاید دیده نشد اما حرف و حدیث‌هایی که هنوز هم پیرامونش وجود دارد موید این موضوع است که این کتاب در عالم نویسندگی آن روزها حرف‌هایی برای گفتن داشته است. 
 
تجربه ناب 
شهسواری چند سال بعد با انتشار رمان «پاگرد» نشان داد که در پرورش روایت‌های کلان هم شناخت کافی دارد، پاگرد رمانی بود که ماجراهایی از دوران معاصر را به شکلی شایسته ارائه کرده بود. نکته قابل توجه درباره این رمان حساسیت‌های اجتماعی نویسنده و دغدغه‌های چگونه نوشتن بود که به‌خوبی در کنار هم قرار گرفته بودند. 
رمان پاگرد رمانی بود که می‌توان از آن به‌عنوان یک جهش خیره‌کننده برای نویسنده یاد کرد، رمانی که با تمام زیاده نویسی‌ها و توصیف‌های کشدار و بعضا نالازم باز هم ارزش خواندن داشت تا جایی که می‌شود از آن به‌عنوان یکی از پرخواننده‌ترین آثار داستانی چند ساله اخیر یاد کرد. نکته قابل تامل درباره این رمان نگاه موشکافانه نویسنده و واکاوی روانی تحولات اجتماعی بود که همراه با سر کشیدن به اعماق وجودی شخصیت‌ها به اوج خود رسیده بود. 
 
یک گام به عقب 
«تقدیم به چند داستان کوتاه» شاید تاکنون ضعیف‌ترین کتاب نویسنده باشد،کاری که با تمام دارا بودن یک ذهنیت اولیه نتوانست از فیلتر باید‌ها و نباید‌های ریز و درشت نگاه نویسنده عبور کند و بر همین اساس می‌توان از آن به‌عنوان تجربه‌ای ایستا یاد کرد. شهسواری در این مجموعه تلاش کرده بود که فارغ از حال و هوای کارهای پیشینش به خلق فضاهایی داستانی دست بزند اما در این کار موفقیتی به دست نیاورد. 
 
همه احتمالات ممکن 
یکی از مشکلات غیرقابل حلی که همیشه گریبانگیر ادبیات داستانی ما بوده عدم شناخت صحیح «ایسم»‌های گوناگون ادبی از سوی شبه منتقدان است، افرادی که تلاش دارند تمام دار و ندار ما را متعلق به فرهنگی دیگر قلمداد کنند و هر نامی را به نام‌های مجهول که حتی خودشان هم شناخت درستی از آن ندارند گره بزنند، درست همان کاری که این روزها با آخرین رمان شهسواری یعنی «شب ممکن» می‌کنند. آخرین رمان این نویسنده یک هزار توی ذهنی است،هزار تویی که از هرطرف حامل یک روایت خاص است، این رمان پیش از آن که یک کار خواننده‌پسند باشد یک کار منتقد پسند است، کاری که به هیچ عنوان نمی‌توان آن را متعلق به یک جنبش ادبی خاص دانست. شب ممکن در میان آثار شهسواری کاری به غایت تکنیکی است به‌گونه‌ای که این تکنیک زدگی به شدت به ماهیت فکر اصلی آسیب رسانده است. فصل‌بندی این رمان که در قالب پنج شب تقسیم شده در نوع خود کاری تازه است اما سردرگمی‌های روایتی که می‌توان از آنها به‌عنوان نمادی از سردرگمی شخصیت‌ها یاد کرد آن قدر اغراق شده که گاهی خواننده تسلسل ذهنی خود را از دست می‌دهد و حتی جای شخصیت‌ها و کارکرد آنها را با هم اشتباه می‌گیرد. نوع شخصیت‌پردازی در شب ممکن به‌گونه‌ای است که همه شخصیت‌ها ظاهرا از یک معبر عبور کرده و می‌کنند یعنی اینکه هیچ وجه زنانه یا مردانه‌ای در آنها نمی‌بینیم که شبیه به کارکرد‌های بیرونی همگانی نباشد. 
همه شخصیت‌های شب ممکن در هاله‌ای از بودن یا نبودن دست و پا می‌زنند که همین امر را می‌توان به‌عنوان یکی از توانایی‌های کار به‌حساب آورد. یکی از نکات دیگر که باید بیشتر درباره آن صحبت شود آغاز زیبای رمان است، آغازی که دو شخصیت نویسنده و«مازیار» در هم گره می‌خورند و در قالب روایت جمع درونیات خود را برای مخاطب شرح می‌دهند. تکنیکی که شهسواری با این کاربه آن دست یافته رگه‌های خود را تا آخر اثر حفظ می‌کند یعنی اینکه او با این ترفند فضایی بر آمده از عدم قطعیت به وجود می‌آورد که به‌خوبی با کلیت اثر همخوانی دارد، نکته‌ای که گرچه پیش‌تر توسط نویسندگان دیگرتجربه شده اما تا این حد به کمال خود نزدیک نشده است. رمان شب ممکن رمانی است که می‌توان رگه‌های کلی روایت‌های داستانی را در آن یافت،به این معنا که همه شیوه‌های داستان نویسی به‌گونه‌ای در این کار مورد استفاده قرار گرفته و جوابی در خور دریافت کرده‌اند. رمان شب ممکن بر خلاف رمان قبلی این نویسنده رمانی برای خاص است یعنی کسانی بیشتر می‌توانند از این کار لذت ببرند که بیشتر به‌دنبال تکنیک‌های داستانی هستند و نه خواندن سر راست یک کار خلاقه. فضای کلی شب ممکن به‌گونه‌ای است که خواننده را به یاد نمایشنامه ماندگارلوئیجی پیر آندللو یعنی شش شخصیت در جست‌وجوی نویسنده می‌اندازد، فضای تودرتویی که شهسواری در این رمان خلق کرده به‌گونه‌ای رویارویی شخصیت‌های داستانی با نویسنده است، کاری که بارها توسط نویسندگان دیگر تجربه شده اما امتیازی که کار شهسواری دارد این است که این شناخت دوسویه هیچ گاه تکمیل نمی‌شود و شخصیت‌ها و نویسنده مدام در حال ساخت‌و‌ساز یکدیگرند و این ساخت‌و‌ساز به محض تمام شدن کتاب به ذهن خواننده انتقال می‌یابد و همین سهیم کردن خواننده در روند کار یکی دیگر از تکنیک‌های زیر پوستی است که می‌توان آن را به‌عنوان یک شگرد داستانی موفق به رسمیت شناخت. 
نکته دیگر اینکه همه شخصیت‌ها به شکلی دیوانه وار تظاهر به زنده بودن می‌کنند و نویسنده اجازه نمی‌دهد هیچ کدام از آنها به داعیه خود نزدیک شوند، همه شخصیت‌ها در بخش‌های گوناگونی از کار شخصیت‌های دیگر را مرده می‌پندارند و این بازی چندگانه تا جایی پیش می‌رود که مخاطب احساس می‌کند با جهانی از ارواح طرف است. 
 
نگاهی به مجموعه داستان «روز گودال»‌ نوشته شکوفه‌ آذر 
ایجاز در داستان و زبان صمیمی 
 
در خلال قصه مشخص می‌شود که راوی، روزنامه‌نگاری است که کار و موقعیت‌هایش را به‌خاطر افسردگی و تنهایی عمیق درونی‌اش رها کرده و همکارانش نیز از وضعیت او بی‌خبر هستند. او در خانه قدیمی و بزرگ همراه با مادرش زندگی می‌کند. مادری که یا سکوت می‌کند یا با صدای بلند با خودش حرف می‌زند. در این شرایط، راوی تنها پناهگاه خودش را حمام می‌داند. 
 
ماندانا وزیری 
کارشناسی‌ارشد شرق‌شناسی در آلمان 
 
«مامان باز هم دارد کتاب‌های مرا روی بند آویزان می‌کند. دیگر شک ندارم که یک تغییر اساسی در من اتفاق افتاده است. اتفاقی که من به آن مبتلا شده‌ام، آگاهانه و خواسته نبود. آرام‌آرام و موذیانه پیش آمد. اتفاقا علائم یک بیماری را هم داشت. سردرد، کسالت، آبریزش از چشم و بینی و بالاخره استخوان‌درد. این را همین امروز فهمیدم. از خودم وحشت کردم وقتی که دیدم هنوز چشم باز نکرده، دارم به خواب فکر می‌کنم. مامان داشت کتاب‌ها را روی بند آویزان می‌کرد و من داشتم از توی رختخواب نگاهش می‌کردم. کار هر روز من این است؛ صبح‌ها از رختخواب صدای دور شدن پای مامان را بشنوم که بی‌خداحافظی می‌رود چون فکر می‌کند که من هنوز خواب هستم؛ با چشم‌های هنوز خواب‌آلود، غلت بزنم، گاهی به سقف، گاهی به دیوار، گاهی به کتابخانه نگاه کنم و گاهی به تصویر قاب شده خودم روی میز مطالعه. کاغذها روی میزم پخش و پلاست. هر روز فکر می‌کنم که وقتی بلند شدم باید آنها را مرتب کنم. فکر می‌کنم که دیگر باید از مامان خجالت بکشم که اینطور در سکوت همه کارها را انجام می‌دهد و هنوز می‌تواند به روی من بخندد و از شیده حرف بزند و هیچ‌وقت از تو حرفی به میان نیاورد.» این شروع داستان «جاده پشت خانه» از مجموعه داستان «روز گودال»‌ نوشته شکوفه آذر است. مجموعه داستانی که اخیرا به‌وسیله نشر ققنوس در تیراژ 1100 نسخه منتشر شد. این مجموعه داستان ضمن آنکه دارای داستان‌هایی به‌یادماندنی از ظرایف فکری و احساسی شخصیت‌های ایرانی است، از زبانی صمیمی و ادبی برخوردار است. خوانش این 14‌داستان نشان می‌دهد که نویسنده بیش از هرچیز دغدغه درک پیچیدگی‌ها و ظرایف روحی، عاطفی و فکری آدم‌ها در تقابل با خود،‌ طبیعت و دیگران را دارند. ظرایفی که گاه در تناقض با یکدیگر معنا پیدا می‌کنند و گاه تا رازآلودترین و درونی‌ترین لایه‌های پنهان، آدم‌ها را واکاوی می‌کند. داستان «جاده پشت خانه» یکی از 14 داستان این مجموعه داستان، ‌روایت زنی افسرده است که از خانه همسرش به خانه مادر در شمال ایران فرار کرده تا ضمن چالش با احساسات متناقضش درباره عشق، خودش را از دسترس شوهری که با حکم دادگاهی «‌فرار از خانه»، خانه به خانه به دنبال اوست، پنهان کند. او بیشتر روز را در رختخواب می‌گذراند، افسرده است، با مادرش چندان حرف نمی‌زند، با تنها خواهرش که از تهران برای ملاقات با او به شمال آمده، سنخیتی احساس نمی‌کند، با اینکه از همسرش گریخته اما دوست ندارد که مادر و خواهرش پشت سر همسرش - که زمانی تنها و بزرگ‌ترین عشق او محسوب می‌شد- بدگویی کنند و با این وجود، در برابر بدگویی‌های خواهرش سکوت می‌کند. احساس چاقی و خفگی می‌کند و با این حال وقتی به انگشت‌های چاق خودش در حمام نگاه می‌کند، به چیزی جز شخصیت‌های داستانی میلان کوندرا، همینگوی، دوراس و مارکز فکر نمی‌کند. نویسندگانی که راوی همیشه خود را پشت شخصیت‌های داستانی آنها پنهان کرده یا خودش را به‌واسطه آنها بازشناسی کرده است. در خلال قصه مشخص می‌شود که راوی، روزنامه‌نگاری است که کار و موقعیت‌هایش را به‌خاطر افسردگی و تنهایی عمیق درونی‌اش رها کرده و همکارانش نیز از وضعیت او بی‌خبر هستند. او در خانه قدیمی و بزرگ همراه با مادرش زندگی می‌کند. مادری که یا سکوت می‌کند یا با صدای بلند با خودش حرف می‌زند. در این شرایط، راوی تنها پناهگاه خودش را حمام می‌داند. جایی که بتواند دور از چشم دیگران، ساعاتی زیر دوش بنشیند و کسی هم سکوت‌های او را حمل بر افسردگی نکند. او دور از چشم مادر با خودش کتاب به حمام می‌برد و در حالی که ذرات ریز آب داغ روی کتابش می‌ریزد در خیال با همینگوی به باغ دوران کودکی‌اش می‌روند و درباره «پیرمرد و دریا» حرف می‌زند یا در حالی که خاطرات مبهمی با همسرش را مرور می‌کند، دیالوگ‌های زن رمان «هویت»، نوشته میلان کوندرا را واگویه می‌کند. گویی که خود، آن زن است. زنی در آستانه 40 سالگی که احساس می‌کند همسرش دیگر او را دوست ندارد... او را نمی‌بیند: «این کار را دور از چشم مامان انجام می‌دهم. در حالی که توی حمام، شیر آب داغ باز است، می‌آیم توی اتاقم و جلوی کتابخانه می‌ایستم. رد خیس پاهایم روی سنگ کف اتاق می‌ماند. بدون اینکه به کتاب‌ها دست بزنم به آنها نگاه می‌کنم تا کتابی را پیدا کنم. تنم از سرمای بیرون مورمور می‌شود. کتاب باید مطابق روحیه آن روزم باشد. در ضمن تا جایی که ممکن است، بشود آن را در یکی، دو ساعت خواند. کتاب‌هایی مثل «آه پدر پدر بیچاره، مادر تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته» یا مثل«یاداشت‌های روزهای تنهایی» مارکز. اینها مناسبند. من خودم بیشتر ترجیح می‌دهم که در حمام کتاب‌هایی درباره نویسنده‌ها بخوانم. اگر زندگینامه خودنوشت یا یادداشت‌های شخصی باشد که چه بهتر. رمان‌هایی هم که وقتی می‌خوانی، احساس می‌کنی خود زندگی هستند، عالی است. شیر آب داغ باز است و من در حالی که به دیوار حمام تکیه داده‌ام، کتاب می‌خوانم. از دوش فاصله می‌گیرم اما قطرات ریز آب می‌ریزد روی کتابم. بعد یواش یواش بخار بین من و کتاب را پر می‌کند. زندگی یا یادداشت‌های شخصی نویسنده در این موقع رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد و من با خودم فکر می‌کنم که با نویسنده یا با راوی، تنهای تنهای هستم. توی آن بخار. با عوالم نویسنده «... به این ترتیب به‌نظر می‌رسد که راوی نه‌تنها روزنامه‌نگار است بلکه نویسنده‌ای است که به‌خاطر رفتار انکاری دیگران - به‌خصوص همسرش- هرگز به خودش اجازه نداده تا عوالم درونی پنهانش را که از جنس نویسنده‌هاست، آشکار کند. از همین رو او دور از چشم دیگران در حمام کتاب می‌خواند و با نویسنده‌ها و شخصیت‌های داستانی خیالبافی می‌کند. کاری که پیش از این بارها به وسیله همسرش محکوم شده بود. حمام پناهگاه اوست. پناهگاهی که در پایان داستان و با رفتن مادر به تهران، او با بردن گلدان‌های حیاط به آنجا،‌ حمام را به ماکتی از باغ دوران کودکی تبدیل می‌کند... با گل‌های رونده و رز در میان بخار آب داغ.... باغی که معصومانه‌ترین احساسات عاشقانه‌اش را با پدرش در آنجا تجربه کرده بود. 
عشقی که پدرش بی‌دریغ به او ابراز می‌کرد؛ پدری که مورد انزجار مادر و خواهرش است. مادر و خواهری که حالا از سر ناچاری باید با آنها زندگی کند: «حالا تعداد گلدان‌ها بیشتر شده. از روزی که مامان به تهران رفته، هرچه گلدان در باغچه و خانه بود به حمام آورده‌ام. حالا هوای حمام درست شبیه گلخانه شده. شبیه جنگل بعد از مه و باران. باید دنبال میخ‌طویله هم بگردم. میخ‌طویله‌های بزرگ که زمانی در انبار و طویله باغ، زیاد داشتیم. حتما باید مامان میخ‌ها را هم نگه داشته باشد. دوباره برمی‌گردم به انباری و در قوطی‌ها می‌گردم. میخ طویله‌ها زیر بخاری ارج قدیمی است. چهار تا از بزرگ‌ترین‌هایش را برمی‌دارم و می‌برم بالا توی حمام. از پله‌ها که بالا می‌آیم، برق می‌رود. شاید پول برق را هم فراموش کرده‌ام که بپردازم. باید فراموش کرده باشم. حالا یادم می‌آید که مامان پیش از رفتن به من سپرده بودند که قبض برق را هم بپردازم. دیگر واقعا مریض شده‌ام. همه چیز یادم می‌رود.» راوی در پایان با بستن تاب دوران کودکی در حمام، میان گل‌های رز صورتی و پیچک یاس و بخار آب داغ در حالی که برق و تلفن خانه قطع شده است، روی تاب می‌نشیند و در خاطرات معصومانه کودکی‌اش فرو می‌رود و داستان را با این سوال به پایان می‌رساند: «مه گاهی رقیق می‌شد و من، مامان، بابا و شیده را می‌دیدم که در جاده سرپایینی می‌دویدند. من ایستادم. باز هم ایستادم. باز هم ایستادم. آنها همانطور که زیر باران می‌دویدند و دور می‌شدند، جیغ می‌زدند و می‌خندیدند. گذاشتم که دور شوند. آنقدر دور که دیگر آنها را نبینم. پیش رویم، باران در جای پاهایشان پر می‌شد و در حالی که قطرات درشت باران روی نایلون روی سرم می‌چکید و صدایش، ترق ترق توی گوش‌هایم می‌پیچید، من داشتم به این فکر می‌کردم که من اصلا چرا داشتم می‌دویدم؟» گویی راوی در پایان ما را در برابر این پرسش اساسی قرار می‌دهد که اصلا تلاش برای ادامه زندگی برای چیست در حالی که چیزی جز رنج و دروغ نصیب ما نمی‌کند؟ ‌ 
 
روزی به‌نام گودال،‌ روزی به‌نام هندوانه 
دومین داستان این مجموعه، داستانی است که عنوان این مجموعه داستان از آن برگرفته شده. داستان لذت و مرگ و جدال میان لذت و مرگ است. زن جهانگرد با کوله‌پشتی از شهری به شهری و از کشوری به کشوری می‌رود و در حالی که در اوج درک طعم لذت زندگی در طبیعت بکر است، اندک‌اندک بار ذهنی و کوله‌پشتی خود را از هرچه «زائد»، خالی و رها می‌کند. 
 
 
حال و هوایی متفاوت 
 
 
ادبیات داستانی امروز کشور ما شاهد حضور نویسندگان جوانی است که قبل از هرچیز دیگر به مسئله چگونه نوشتن می‌اندیشند، این رویکرد در نویسندگی که ریشه در فضای ادبیات دهه 60 دارد آن چنان بازتابی در خلال آثار بعضی از نویسندگان جوان پیدا کرده که ناخودآگاه تقلید از شیوه نویسندگی دیگران را در ذهن تداعی می‌کند. 
مجموعه داستان«مرگ بازی» مجموعه‌ای است که به دلایل گوناگون کاری در خور تامل به‌حساب می‌آید زیرا رضایی‌زاده نهایت تلاش خود را به‌کار گرفته تا داستان‌هایی با حال و هوای متفاوت ارائه دهد. 
فضای کلی این مجموعه فضایی مرگ‌محور است که البته اشکال دیگر آن را در آثاری از دیگر نویسندگان هم شاهد بوده‌ایم، نوع نگاه به مسئله مرگ و ایجاد شمایلی دیگر یکی از دغدغه‌های نویسنده در این داستان آوردن ماجراهای ریز و درشت است که برای شخصیت مرگ آفریده، ماجراهایی که ظاهرا برای مجاب کردن خواننده ساخته شده‌اند و هیچ کمکی به روند اصلی داستان نمی‌کنند. گون از آن کارهایی نیست که مختص ذهنیت رضایی‌زاده باشد اما ساز و کارهایی که او برای برون رفت از تقلید محض‌اندیشیده به نوبه خود قابل ستایش است. رضایی‌زاده در داستان کوتاه «دفترچه کوچک خاطرات من» موفق شده که شکلی دیگر از مرگ را به مخاطبان ادبیات داستانی معرفی کند، شکلی که ممکن است در آینده به‌نام خودش ثبت شود. 
نویسنده در این داستان فرشته مرگ را در ردیف یکی از افراد معمولی جامعه نشان داده که درست مانند همه آدم‌های ساکن شهر تهران از آلودگی هوا رنج می‌برد و دغدغه‌هایی کاملا امروزی دارد، آنچه در این داستان بیش از موارد دیگر مشهود است آشنایی رضایی‌زاده به فنون داستان‌نویسی است که البته بیشتر مقید به رعایت اصول تکنیک صرف است. رضایی‌زاده در این داستان و چند داستان دیگر مجموعه بیشتر به این سمت متمایل بوده که در گیر و دار ادبیات داستان امروز عرض‌اندامی کاش نویسنده دغدغه‌های مرگ‌اندیشانه‌اش را در یک مجموعه خلاصه نمی‌کرد و به‌دنبال آن زحمت خود را در نوشتن داستان‌هایی چون «دفترچه کوچک خاطرات من» و«فانفار» هدر نمی‌داد. کند و همین مسئله باعث شده که بعضی جاها در برابر یک نمونه ایستایی مفهومی و فنی تسلیم شود. 
یکی از دغدغه‌های نویسنده در این داستان آوردن ماجراهای ریز و درشت است که برای شخصیت مرگ آفریده، ماجراهایی که ظاهرا برای مجاب کردن خواننده ساخته شده‌اند و هیچ کمکی به روند اصلی داستان نمی‌کنند. 
آنگونه که پیداست نویسنده در اولین مجموعه خود بنا بر همان حس برخاسته از ذهنیت بسیاری از نویسندگان دهه 60 عنصر مخاطب را جدی نگرفته و با نگاهی از بالا با آن برخورد کرده است، ذهنیتی که امروزه دیگر محلی از اعراب ندارد و حتی طرفداران دوآتشه‌اش هم دیگر از صرافتش افتاده‌اند. 
یکی از نکاتی که باید بیش از موارد دیگر در این مجموعه به آن توجه کرد رسوخ یک‌گه از طنزی ملایم است، طنزی که در خیلی جاها به داد نویسنده و داستان‌هایش رسیده آنچه در این داستان و داستان دفترچه کوچک خاطرات من جریان دارد یک نوع شیطنت در نحوه بیان داستانی است که به خوبی جواب داده و از آب درآمده است، فانفار داستانی ملموس دارد که دغدغه‌ای همگانی را با خود یدک می‌کشد و شاید به همین دلیل باشد که به‌راحتی می‌شود از آن به‌عنوان بهترین داستان مجموعه نام برد و آنها را از در افتادن در ملال‌های همیشگی رهانده است. ای‌کاش نویسنده دغدغه‌های مرگ‌اندیشانه‌اش را در یک مجموعه خلاصه نمی‌کرد و به‌دنبال آن زحمت خود را در نوشتن داستان‌هایی چون «دفترچه کوچک خاطرات من» و«فانفار» هدر نمی‌داد. 
رضایی‌زاده در این دو داستان نشان داده که قدرتی نسبی در ارائه تصاویر بکر داستانی دارد اما در ادامه و در داستان‌های دیگر مقهور فضای خوب همین دو داستان شده و خودش را تکرار کرده است. 
فضای داستان «فانفار» شاید به‌لحاظ جوان بودن نویسنده جایگاهی در ذهنیت او نداشته باشد که البته همین امر را می‌توان از امتیازات او بر شمرد، فانفار مربوط به ماجراهای دهه 60 است و می‌توان از آن به‌عنوان یک داستان متعلق به جنگ نام برد، داستانی که یک دلهره جمعی را به شکلی زیبا نشان داده است. 
آنچه در این داستان و داستان دفترچه کوچک خاطرات من جریان دارد یک نوع شیطنت در نحوه بیان داستانی است که به خوبی جواب داده و از آب درآمده است، فانفار داستانی ملموس دارد که دغدغه‌ای همگانی را با خود یدک می‌کشد و شاید به همین دلیل باشد که به‌راحتی می‌شود از آن به آنگونه که پیداست نویسنده در اولین مجموعه خود بنابر همان حس برخاسته از ذهنیت بسیاری از نویسندگان دهه 60 عنصر مخاطب را جدی نگرفته و با نگاهی از بالا با آن برخورد کرده، ذهنیتی که امروزه دیگر محلی از اعراب ندارد و حتی طرفداران دوآتشه‌اش هم دیگر از صرافتش افتاده‌اند. 
عنوان بهترین داستان مجموعه نام برد. نکته‌ای که رضایی‌زاده در این مجموعه رعایت کرده پرهیز از نام‌گذاری کتاب به‌نام بهترین داستان است، نکته‌ای که دیگر به‌عنوان یک امر مستعمل از آن یاد می‌شود و نوعی فخرفروشی و خط دادن به خواننده برای خواندن بهترین کار نویسنده را در دل خود دارد. بدون‌شک خود نویسنده هم می‌داند که داستان«مرگ بازی» نمی‌تواند به‌عنوان بهترین کار مجموعه قلمداد شود اما نام مجموعه براساس همین داستان انتخاب شده، البته داستان مرگ بازی داستانی نیست که به‌راحتی بتوان از کنارش گذشت اما حقیقت این است که در برابر قدرت و صلابت دو داستانی که پیش‌تر ازآنها نام برده شد یک کار دسته چندم به‌حساب می‌آید. 
کوتاه سخن اینکه اولین مجموعه پدرام رضایی‌زاده به‌عنوان اعلام حضور یک نویسنده جوان کاری قابل‌قبول است، به شرط آنکه او در کارهای بعدی‌اش بیشتر بر استقلال در نویسندگی فکر کند و ذهنیت خود را از مسائلی که به دوران خودش بی‌ارتباط است پاک کند.
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه