گروه انتشاراتی ققنوس | خورشید بر شانه‌ راستشان می‌تابید
 

خورشید بر شانه‌ راستشان می‌تابید

روزنامه آرمان

رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» (نوشته جواد افهمی، نشر هیلا، 1390) به سبب درونمایه و ساختار حادثه‌محورِ جاسوسی ـ کارآگاهی در شمار رمان‌های حادثه‌ای قرار می‌گیرد. روایت رمان همچون پازل یا معماواره‌ای رسم شده است که گره‌افکنی آن بر پراکندگی صحنه‌ها و رویدادها و شخصیت‌ها استوار است، به این امید که نهایتا خواننده بتواند با چینش دوباره پراکندگی‌ها به گره‌گشایی و فهم واقعیتی که رخ داده، دست یابد. بر این پایه، رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» به سیاق رمان‌های کارآگاهی و جاسوسی که از قرن نوزدهم در ادبیات جهان رواج یافته‌اند، رمانی رئالیستی محسوب می‌شود و دربردارنده رویکردهای اید‌ئولوژیک و فلسفی این‌گونه روایت‌ها درباره واقعیت نفس‌الامری و حقیقت عینی نیز هست. رمان را دو راوی اول‌شخص و سوم‌شخص روایت می‌کنند؛ راوی اول‌شخص یک مامور ساواک است که درگیر مجموعه‌ای از مسائل پیچیده و متوالی امنیتی شده است و می‌کوشد که به فهم حقیقت عینی رویدادها برسد و راوی سوم‌شخص، بیننده دانایی است که فارغ از هرگونه تحلیل زائد بر روایت، اطلاعات لازم و ضروری را درباره نفس‌الامر واقعیتی که روی داده، به خواننده ارائه می‌کند. بااین‌همه، در رمان با توالی سرگردان و پس‌وپیش شدن صحنه‌هایی مواجهیم که به لحاظ زمان تقویمی‌نیز درهم‌ریخته‌اند. بی‌تردید، صرف پراکندگی، به‌ویژه در حوزه زمان تقویمی، هیچ مشکلی را در درون روایت یک رمان برنمی‌انگیزد و گاهی حتی به‌منزله یک تکنیک روایی در حرکت داستان راه‌گشاست، اما در رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» توالی پازل‌وار و معماگونه صحنه‌ها، به سبب نبودِ نظم منطقی روایت ـ و نه نظم زمانی ـ به نوعی آشفتگی و پریشانی روایی انجامیده است که عمدتا در کاربست نادقیق افعال زمانی روایت یا زمینه‌سازی نامتوازن برای بیان رخدادهای مربوط به گذشته خودنمایی می‌کند. فصل‌ها و اپیزودها و صحنه‌های داستان به‌تمامی‌با فعل‌های مضارع روایت می‌شوند؛ اتفاقا کاربرد افعال مضارع، بر شدّت حرکت سریع روایت که از ویژگیهای رمان‌های حادثه‌ای است، نیز می‌افزاید، اما این امر موجب شده است که از نیمه رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» صحنه‌های بازگشت به گذشته (flash back) که برای گره‌گشایی به آن‌ها نقبی زده می‌شود، از صحنه‌های فرآیند پیش‌رونده داستان تفکیک‌پذیر نباشد. به دیگر سخن، در این صحنه‌ها هیچ نشان روایی برای بازگشت به گذشته وجود ندارد که تغییر زمان فعل ابتدایی‌ترین شیوه آن به شمار می‌رود.این نکته در مورد رمانی مثل «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» بسیار پرسش‌برانگیز است زیرا یک روایت رئالیستی همراه با مولفه‌های خاص آن است که اساسا نه با سیالیت و تقدم آگاهی شخصیت و راوی سازگار است و نه با هرگونه ابهام غیرقطعی رمان مدرنیستی.هم ازاین‌روست که این رمان به‌رغم پراکندگی روایی و گریز بازیگوشانه‌اش از خطی بودن و سرراست بودن همچنان به سیاق رئالیسمِ رمان‌های جاسوسی ـ کارآگاهی، روندی خطّی را از گره‌افکنی تا گره‌گشایی در بر دارد. افزون بر این، حادثه‌محوری رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» سبب شده است که شخصیت‌پردازی‌های آن نیز نامتوازن جلوه کند. این نکته عمدتا در گفت‌وگوهای شخصیت‌ها نمود می‌یابد. اصولا ساختار رمان از صحنه‌هایی مبتنی بر حضوردو شخصیت متناقض در روبه‌روی هم تشکل یافته است؛ شخصیتی که دست‌کم در آن صحنه بسیار پُرگو، تحلیلگر و سخن‌ور است و شخصیتی که دست‌کم در آن صحنه شنونده منفعل و ساکت است (گفتیم «دست‌کم در آن صحنه» زیرا، مثلا، همین شخص پُرگو در صحنه‌ای دیگر می‌تواند به شنونده‌ای منفعل تبدیل گردد و برعکس). بنابراین، این امر بیشتر متوجه و حتی حاصل ساختِ کلی صحنه‌هاست و نه شخصیت‌پردازی. مثلا این ساخت دوگانه را می‌توان در همان صحنه‌های ابتدایی رمان، یعنی در صحنه سخنرانی سبحان گمشادزهی، تشخیص داد و در سراسر داستان پی گرفت. از این‌روست که در یک نگاه کلی، شخصیت‌ها یا آدم‌های داستانی این رمان به‌شدت به هم شبیه هستند؛ مگر در صحنه‌ای که سرهنگ شهمیرزادی و رحمان با هم مواجه می‌شوند و گفت‌وگوی آن دو به سبب پردازش شخصیت سرهنگ به‌عنوان یک نظامی‌شجاع به توازنی نسبی می‌رسد؛ اما مثلا یکی از نقطه‌های اوج این دوگانگی صحنه‌ای است که بیوه سبحان بر عاشق سابقش خشم می‌گیرد و هفت‌تیر می‌کشد و در طول این صحنه همزمان با خشم و هفت‌تیرکشی تماما به خطابه‌خوانی مشغول است.مهم‌ترین نکته درباره رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» که با دو نکته پیشین بی‌ارتباط نیست، تاثیر مستقیم روایت سینمایی بر رمان‌نویسی است.نخست بگوییم که نه تنها مشابهت‌های فراوانی میان رویدادهای این رمان با رمان‌ها و متعاقبا فیلم‌های جاسوسی وجود دارد (مثل صحنه فرود آمدن هلیکوپتر بر عرشه ناوچه که مامور ساواک، عکس‌ها و اطلاعاتی را درباره ماجرای قتل از مافوقش می‌گیرد یا صحنه مرگ مرد طاس یا مراقبت اعتمادبرانگیز راوی از بیوه سبحان به‌شیوه شون کانری در فیلم‌های جیمز باند)، انگار شخصیت راوی جاسوس نیز پیش‌تر در دیگر روایت‌های جاسوسی ادبیات جهان مثل آثار یان فلمینگ و جان لوکاره ـ دو رمان‌نویسی که در قرن بیستم به‌شدت با هم دشمنی و رقابت داشتند ـ پرداخته شده است؛ از جمله این‌که مامور ساواک با خودسری‌هایی به‌ظاهر حقیقت‌جویانه‌ می‌کوشد پرونده قتل را پیش ببرد و از آدم‌کشی‌های بیشتر جلوگیری کند یا اینکه او مردی است بسیار درون‌گرا و کم‌حرف و مرموز که اغلب در پی حرف کشیدن از دیگران است. بنابراین، جاسوس رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» در مواقعی مثل صحنه مواجهه با مولوی جوان در «برهوت ماسه و نمک»که مهارش را از دست می‌دهد و پرگویی می‌کند،بی‌درنگ اعتراف می‌کند که «هیچ وقت این‌قدر پر حرف نبوده‌ام» و دلیلش را توهمی‌می‌داند که همه وجودش را پر کرده است.به مهم‌ترین نکته رمان بازگردیم. تاثیر مستقیم روایت سینمایی بر این رمان صرفا در این‌گونه مشابهت‌ها نیست. در روایت‌شناسی، مفاهیم اصلی روایت را زمان و مکان (فضا) و علیت می‌دانند و اگرچه نیروی عظیم سینما را برآمده از ترکیب این ابعاد زمانی و مکانی یا فضایی برمی‌شمارند، اما تاکید بر هر یک از دو وجه ـ دست‌کم در حوزه نقد فیلم ـ سینما را به ادبیات یا عکاسی نزدیک می‌کند یا از ادبیات و عکاسی دور می‌کند. تاثیر مستقیم روایت سینمایی بر رمان «خورشید بر شانه راست‌شان می‌تابید» که البته از خصلت حادثه‌ای بودن این رمان نیز جدا نیست، سبب شده است که روایت رمان بیشتر به مکان (بازسازی صحنه‌ها و فضاها) و تاکید بر عناصر فضایی که بُعد عکاسانه سینما محسوب می‌شود، وابسته باشد تا زمان که در شکل بیان زبانیِ زنجیره علی رویدادها، بر داستان کلامی‌و متن مکتوب غالب است.
 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه