دلم نمیخواهد بگویم و ناگزیر از آنم: وقتی رمان سنج و صنوبر مهناز کریمی را، سه چهار سال پیش خواندم، آمدم بگویم؛ این تجربههای شخصی خاطرهوار یک بانویی است که بدون تردید و با اعتماد به نفس قلم به دست گرفته و آن را شاخ و برگ داده و نوشته است.
بنابراین دیگر نباید منتظر اثر بهتری از او بود. جلوی دهنم را گرفتم. گفتم حرف نزده را همیشه میشود «گفت». حالا هم وقتی با این رمان 159 صفحهای که ققنوس چاپ کرده و نوشته نسرین سیفی است مواجه شدم، ریتم بسیار کند و داستان بیاوج و فرود و ملالآور پر از سرودهها و جملات و کنایههای مکرر را ملاحظه کردم، پیش خودم گفتم آیا حالا وقتش هست که بگویم در فراسوی خاطره و بیان روند یکنواخت زندگی هم میشود قدم گذاشت و دل و دین را وقت نوشتن به دست غریزه توانا سپرد تا زبدهترین و نابترین شگفتیهای کوچک را که حتی وقت خواندن، زمینهساز دگرگونیهای ملایم، اما عمیق است پدید آورد. به شرط آنکه پای توانایی و تجربه نوشتنهای بسیار در میان باشد. این حقیقت دارد که گاهی داستانهای بیاتفاق، تاثیرگذاریشان از داستانهای اکتیو و حادثهخیز برتر است؛ اما آن توانمندی بیبدیل باید باشد و آن مهارت غریزی خاص که به معجزه پهلو میزند. حال آنکه این رمان نسرین سیفی، نه چندان از اوج برخوردار است و نه از تب و تاب ویرانگی در آن خبری است. نثر روان، در خدمت داستانی خاطرهوار و بیتپش قرار گرفته که مگر دور و برت کتابی و روزنامهای نباشد تا منحصرا به خواندن آن بپردازی که گذران وقت کرده باشی.
اما دور و بر من کتابهای نخوانده هست و دلم میخواست رمان بیراههای در آفتاب را نخوانده نگذارم، معالوصف با درگیر شدن با این تعاریف ناهمگون، آن دلزدگی مزمن به ذهنم چنگ انداخت. این نمونهها را ملاحظه بفرمایید:
پیشانیام را از پنجره کندم. جای پیشانی و دستم روی شیشه، هرم حضورم را نگهبانی میکرد. (ص 16)
سرم سنگین بود. فکرم کار نمیکرد. نمیتوانستم بر روی چیزی تمرکز فرو کنم. (ص 54)
اما مثل سیب زمینی گرد شده بودم و نمیتوانستم بدوم. (ص 133)
تعجب نکنید نتوانستم گردی سیبی زمین را با گردو یا سیب به خودم بقبولانم برای همین اینجا متذکر شدم.
و چه بسیار تکرار نخودی «خندیدن»ها که میشد جهان گردنده داستان را نگه داشت و توصیف دیگری پیدا کرد تا اینقدر ملالآور نشود. یا پیدا کردن جوراب یکی از بچهها، بوی عباس و بوی انار: «پاهایم سست شد. روی زمین نشستم، بوی انار میآمد. بوی خون دلمه بسته.» (ص 68) و دیگر صفحهها:
« بوی عباس بین درز تمام آجرها پیچیده بود.» (ص 69) و دیگر صفحهها:
و بالاخره: همه گویند فلانی کس نداره/ خدا یار موی چه حاجت کس. که میشد بشمارمشان و اینجا شاهد بیاورم که تنها در دو صفحه رو در رو، این بیت سه بار تکرار شده است. (من هم در اندکی سایه برای ایجا وزن و یک جور موسیقی این کار را کردهام. اگرچه تکرار در آنجا تا این حد سوهان نمیشد، معالوصف میشد کم باشد. )
به تجربه دریافتهام که خانمها معمولا از راوی اولشخص بیشتر استفاده میکنند که با اضافه کردن احساسات بر دیدگاه نویسنده به دانای کل مداخلهگر تا آن حد نزدیک میشوند که مرز میان خاطرهنویسی و غیر آن کمرنگ یا به کلی برداشته میشود. برای همین است که به نظر میرسد دمدستترین «موضوع»، خاطرات شخصی و آسانترین نوع روایت، از زاویه دید اولشخص مفرد باشد و تا آن حد بازی دانایکل مداخلهگر پیش میرود که موضوع به صورت کاملا شخصی روایت میشود و این همانی تنها برای نویسنده رخ میدهد و همزاتپنداری خواننده به حاشیه میرود.
با این همه رمان بیراههای در آفتاب (که اسم خیلی خوبی هم نیست) شرح پریشانیهای زن ایرانی است؛ گرفتار شده در جامعهای که سنتهاش به تدریج با زندگی واقعی و معنی زندگی واقعی تعارض پیدا میکند.
نسرین سیفی اگرچه میکوشد لحن زنانهاش را حفظ کند و از رقت کلام بگریزد، اما از آنجا که موضوع کاملا خصوصی شده، خودش با آن درگیر میشود و رشتههای نازک و بازدارنده سنتها در زندگی یک زن خانهدار، آن هم پس از مرگ ناگهانی همسر، بیشتر نویسنده را به بازی میگیرد تا آنکه خواننده را به تامل وادارد. نکته دیگر اینکه در بیشتر مواقع قصه «گفته» میشود و شاید به همین دلیل است که خواننده را خیلی زود خسته میکند، به ویژه زمانی که رشته کلام بیدلیل طولانیتر از آن میشود که بشود نفسی تازه کرد.
«پیرمردها گله به گله دور هم جمع شده بودند. زیرچشمی به آقای حبیبی نگاه کردم. دو گنجشک روی درختی پریدند. کمی به هم تک زدند و پروازکنان رفتند. دلم میخواست پیش ثریا اعتراف کنم که آقای حبیبی را دوست داشتم، مثل همه بچههای کلاس. (ص 112)