به آواز کلاغی بر شاخه بیدی، به رقص نور بر سایه رویا، به بوی صبح گرمسیری در دهلی از خواب پریدم. بیداری. بهار. بیداری بهار. سرخوشی سفر. پرده کتانی را کنار میکشم. پنجره را باز میکنم. حیاط دنج هتل، آفتابتنی نرم بید و زبانگنجشک و اوکالیپتوس باغچه کوچک آن، و همهمه آشنای گنجشکها، دلهره غربت را پس میزند. بلند میشوم. به حمام میروم. دوش میگیرم. به آینه خیره میشوم.
(پاراگراف آغازین کتاب. اول داستان «کلاغ هندی»، ص 9)
فرشته مولوی خیال خوانندهی خود را راحت میکند، کتاب را که باز بکنی، قبل از شروع اولین داستان، خطوط ایشان روشن و واضح حوزهی تجربی داستانهایش را معین میکند: «این داستانها در گذر پانزده ساله حدود 1360 تا 1375 نوشته شدهاند؛ که یک معنی این حرف این است که شاید اگر میخواستم آنها را حالا بنویسم طور دیگری مینوشتم. اما نویسنده نمیتواند به زمان و مکان نوشته خیانت کند؛ حتی اگر نیت پسندیده بازنویسی برای بهتر شدن کار را در سر بپروراند.» یادداشت یک صفحهیی ایشان توضیح میدهد که ترجیح دادهاند به جز تصحیح املایی، تغییر دیگری در داستانها ندهند و بگذارند نوشتهها همانجور که بودهاند، منتشر شوند. در این بحث هست که این کار خوبی است یا نه، اینکه نویسنده میتوانسته داستانها را بهتر تحویل بدهد و این کار را رها نکرده، تا روح زمانه در آثار باقی بماند، و بحثهای دیگری که میتوانند باشند. اما این نوشته خیال آدم را از یک چیز راحت میکند، نویسنده ادعایی بر نوشتههایش ندارد. و به این شکل خواننده با گارد باز به سراغ داستانها میرود و این کمک میکند تا کلمات را به همان شکلی که هستند قبول کند و دنبال تفسیرهای ثانویه نگردد. حتا به نوعی قدرت قضاوت از ذهن خواننده کنار میرود، تا ضعفهای داستانها را هم با آرامش قبول کند. البته، این نوشته یک موضوع دیگر را هم باز میگوید، امضای آن به سال 1386 است. و خیلی ساده نشان میدهد که داستانها چقدر در ارشاد منتظر ماندهاند تا در زمستان سال گذشته بتوانند منتشر شوند.
همین جا خاموش نشستهام؛ روی نیمکتی لق و پایه در رفته. به روبرو، به قطار هنوز ایستاده، یا به قطار به راه افتاده، یا به جای خالی قطار رفته نگاه میکنم. هوای دمدار و نمناک و نفسگیر را فرو میدهم. ایستگاه پر و خالی میشود. مردم میآیند؛ میروند؛ میگذرند. شاید هیچکس نمیماند. شاید هیچوقت هیچکسی نمیماند. ساعت دیواری همیشه بیدار است. عقربهها همیشه میچرخند. در انبوه متراکم هوا و حرکت و هیاهو گیر کردهام. آنکه میرود، مرا نگاه نمیکند. آنکه حرف میزند، صدای مرا نمیشنود.
ص 48 کتاب. از داستان «ایستگاه زرد»
خوبی مجموعه داستان «سگها و آدمها» در تنوع موضوعی آن است، هر چند که همیشه راویت زنانه بر متنها حکم میراند، و توصیفهای ذهنی بر دیالوگ میچربد، اما میشود این مجموعه داستان را از اول تا آخر با خیال راحت خواند، که یک نشانهی خوب است. نویسنده دنبال اتفاقهای عجیب و غریب نمیگردد، که ورای زندگی معمولی خوانندههایش قرار بگیرند. صرفا نگاه میکند و تصویرهایش را ثبت میکند. تصویرهای تجربی از زنی که به سفر هند رفته و با خانوادهیی ایرانی روبهرو میشود، تصویر زنی که در دههی شصت صف به صف در تعاونیها و مغازهها دنبال خریدن وسایل زندگیاش است، تصویر خانهیی در نیاوران که خراب میشود تا به جایش برج بنشیند و عکسالمعل مردم تازه از جنگ رها شده، تصویر... فرشته مولوی خاطرات تصویری خودش از ایران و ایرانیها را کنار هم چیده تا کتاب شکل بگیرد. شاید از این نظر که داستانها در فضاهای ذهنی زمانهی خودشان نوشته شدهاند، کار خوبی بوده که الان بازنویسی نشدهاند، تا به خواننده این اطمینان را بدهند که چیزی از اثر خود-سانسوری نشده است. چیزی حذف نشده تا با مدرنیسم شهری الان ما همگام شوند. داستانها پیش میروند، در صرف واقعیتی که هستند.
حالا اگر این همه سخت نمیشدی، نمیشد؟ نه اینکه فکر کنی از تو هم دلخورم و بهانه میگیرم؛ هیچ هم اینطور نیست. اینکه یکبند تق و تق و تق آدامسم را میجوم و تق و تق و تق روی شاسیها میکوبم هم از حرص آن عنق منکسر نیست. خیال میکند میتواند من را ناراحت کند. شکر خدا بس که دلم روشن است، از احدالناسی دلگیر نمیشوم. خودش است که همینطوری بیخود و بیجهت حرص و جوش میخورد. به من چه که یارو به بهانه جا تنگی من و او را در یک اتاق چپیانده. تو که میدانی قصد و غرضش چیست.
ص 73 کتاب، از داستان «خاله مومی»
نمیدانم فرشته مولوی اگر همیشه در محیط ادبی تهران بود و بیشتر وقتاش را در خارج از ایران نمیگذراند، باز هم تن به چاپ این مجموعه میداد یا نه؟ یا رک و راستتر بگویم، نمیدانم اصلا حاضر میشد این گونه بنویسد که نوشتههایش یک جور بوی کهنگی و گذشته بدهند، یا نه؟ احتمالا خودش را در غرق تهرانزدگی بیشتر نویسندههای امروز ایران میکرد، تا از چیزهایی بنویسد که چندان برایش آشنا نیستند. کاری که بیشتر نویسندههای الان میکنند، از چیزهایی مینویسند که نمیدانند. ولی فرشته مولوی نشسته و از چیزهایی نوشته که دیده، حس کرده و تحمل کرده. گذر ایران از سنت به مدرنیسم را دنبال کرده و این قشنگ است. داستانهای ساده و بیادعای «سگها و آدمها» را دوست داشتم، هرچند شاید این دوست داشتن فقط چیزی شخصی باشد، آن هم در دنیایی که همه انتظار دارند همه چیز ادبیات خاص باشد.