گروه انتشاراتی ققنوس | بیرون جهیدن از صف مردگان: گفت‌وگو با شاهرخ تندروصالح درباره رمان «ما یک سر و گردن از تفنگها بلندتریم»: مجله الف
 

بیرون جهیدن از صف مردگان: گفت‌وگو با شاهرخ تندروصالح درباره رمان «ما یک سر و گردن از تفنگها بلندتریم»: مجله الف

ماهنامه الف 

شاهرخ تندرو صالح شاعر است و داستان‌نویس. چند اثر پژوهشی هم در زمینه ادبیات معاصر و نقد ادبی به چاپ رسانده است. اما آخرین اثر منتشر شده¬اش بهانه¬ای شد برای گفت‌وگو با او؛ «ما یک سر و گردن از تفنگ¬ها بلندتریم» عنوان این رمان است که از سوی نشر ققنوس به چاپ رسیده است. در این رمان با شخصیت¬هایی مواجه می¬شویم که هر روز در خیابان می¬بینیم. شخصیت¬هایی که گذشته¬هایی دارند مانند گذشته¬های خودمان، چیزهایی را تجربه کرده¬اند که بعید است یک ایرانی با آن ناآشنا باشد. انسان¬هایی که همچنان که در «امروز» زندگی می¬کنند، از «دیروز» خود نیز رها نیستند. هیچ کس بهتر از آدم¬های رمان نمی¬تواند آن¬ها را توصیف کند. نمی¬تواند به درون و بیرون آن¬ها به دقت و ظرافت بنگرد. پس جای چندانی برای سؤالی که بخواهیم در مورد داستان بپرسیم باقی نمی¬ماند. چون هر چه جست‌وجو کنیم باز برمی¬گردیم به رمان و آدم¬هایی که در آن نفس می¬کشند. اما یکی از سؤالاتی که خواننده با آن در این رمان درگیر می¬شود این است که نویسنده دوربین یا دوربین¬ها و گاهی ذره¬بینش را درکجای این شهر و در کجای روان این آدم¬ها قرار داده که بهتر ببیند و بهتر تصویر کند؟ 
 
 
در رابطه با ساختار کلی «ما یک سر و گردن از تفنگ‌ها بلندتریم» اولین نکته‌ای که ذهن مرا مشغول کرده این است که با توجه به توصیفات فراوان و دقیق شما از فضای جامعه و زندگی انسان¬ها، وجود شیوة مونولوگ برای روایت، کمی عجیب به نظر می¬رسد. شما با انتخاب این شیوه و زاویة دید اول شخص، کار خودتان را برای توصیف سخت کرده¬اید، چرا مثل شیوة رایج رمان¬نویسی برای توصیف، روایت سوم شخص را انتخاب نکردید؟ 
در پرسشِ شما چند وجه را پُر رنگ می بینم که برای هر کدام از جلوه هایش می شود کتابی نوشت و خب ، اینجا جاش نیست . عمده ترین موضوعاتی که در خوانش این رمان توجه‌تان را به‌خودش جلب کرده توصیف و زاویه دید راوی و لحن روایت و شاید نثر کتاب باشد. سعی می‌کنم خلاصه خدمتتان عرض کنم. توصیف، داستان را از شرّ فلسفه بافی و ادا و اصول در آوردن نجات می‌دهد. ضمن اینکه اعتقاد دارم کار فلسفه چُرت‌شکنی است و بیدار نگه داشتن آدم. اما وقتی بافتنی می‌شود توی ذوق می‌زند. توصیف‌ها گاهی درونی و گاه بیرونی‌اند . گاهی قلمرو بیرون را نشان می‌دهند و گاهی دشت‌های درون را. لایه برداری از واقعیت‌ها به داستان کمک می‌کند تا چیزی به نفع تخیّل و صنعتگری‌های پرداخت ِ فُرمیک داستان حذف نشود و به قول معروف نائل به چرت شکنی بشویم. از دیگر قابلیت‌های توصیف یکی دیگرش همین است که امکان زندگی کردن یک تجربه را در متن به آدم می‌دهد. چون کارِ تاریخ کنسرو کردن ماجراها و حذف حداکثری آدم هاست در قفسه هایی که خودش آنها را نامگذاری می کند . اینجا توصیف ها نَفَس داستان را وا می کند برای دویدن و جست‌وجو در واقعیت هایی که هر کدامش چندین و چند پرسش را توی خودشان دارند . به نفع کی ؟ به نفع جرات دادن به آدمی که می خواهد از چنگ مرگ در برود . توصیف هایی هستند که به آدم اعتماد به نفس می دهد تا قدرت تشخیصش را به‌کار ببندد . شاید راز مانایی و خوش خوان بودن برخی کارهای نویسندگان ما همین مساله توصیف باشد که نتیجه خوب دیدن و هوشیار دیدن است. اینچنین توصیف‌هایی وقتی دقیق باشد همراهی ما با متن سهل تر اتفاق می افتد . به کنجکاوی های خواننده پر و بال می دهد .توصیف یک قلمرو دارد و آن ، واقعیت هاست. یک سری واقعیت‌ها هست که توی درون آدم است. متن به این نگاه نیاز دارد تا نشان بدهد که برای چیست و از چی حرف می زند . نمی شود همینجوری نشست و قطار قطار کلمه راند پشت سر ِ هم. گاهی متن هایی را می خوانیم که مثلا صد صفحه می رویم جلو هی مجبور می شویم برگردیم . هی از خودمان می پرسیم یعنی این چی بود ؟ چی می خواسته بگه این متن ؟! ای بابا ! این جور حراج کردن کلمه ها خواننده های خوب و پُر حوصله را از ادبیات می گیرد و دامنه بدبینی به متن را بیشتر و بیشتر می کند . بدتر از آن، اینکه یک عده هم بیفتند دنبال آن متن و توضیحش بدهند که بله، منظور این بوده و آن بوده و چیزهایی از توی متن در می آورند که عقل جن هم به آن قد نمی‌دهد. توصیف برای این است که یک متن نیفتد توی دامِ توضیحاتِ اقناعی ِ وقت اضافه . خواننده ای که کتاب می خرد حریف ِ اصلی و بی دروغ ِ متن است . ادعایی ندارد و در تشخیص بد و خوب و درک تفاوت ها برای خودش یلی است . شریک حذف ناشدنی متن است . متن به او تعلق دارد . اگر نتواند چیزی از خودش را صاف و صادقانه و بی شیله پیله توی متن ببیند می‌گذاردش کنار. اینها به طور ناخودآگاه قلمروی است که توصیف آنها را می گستراند تا چیزی به نام داستان پا بگیرد . امیدوارم چیزی را که در باره استفاده از مونولوگ می‌فرمایید درست دریافته باشم . این مونولوگ یک جوری هایی حکم پل را دارد که راوی به برکت آن ، ارتباط اجزاء کلان روایتمان را پیش می‌برد. راوی سفر می‌کند برای یافتن گمشده‌اش. اینجا «من» راوی ، اول شخص، در موضعی ایستاده و تلاش می‌کند فاصله‌اش را با علامة دهر بودن و دانای کل بودن حفظ کند. خودش هست و واقعیت‌ها. دامنه واقعیت‌ها از گذشته تا هنوز امتداد دارند. واقعیت‌هایی به ظاهر کوچک و پیش پا افتاده توی زندگی آدم هستند که دست بر قضا، گاهی آدم را به اشتباهاتی جبران ناپذیر مبتلا می‌کنند. این واقعیت‌ها فاصلة حیرت¬انگیزی دارند با آن چه که ما در باره شان یا اطلاعات و دانش داریم یا بینشی باآنها رفتار می کنیم . قرار داشتن در بطن ماجرا به متن شفافیّت می دهد ؛ چیزی که پایه نظریه های جانداری پیرامون نقد روانشناختی – جامعه شناختی متون ادبی است .این شفافیت با رک گویی و ولخرجی کلمات فرق دارد . اعتبارِ چیزی به نام دانای کل تمام شده و رفته . از این زاویه که نگاه می کنیم «من» به عنوان یک «ضمیر» در برابر «دیگری» قرار می¬گیرد. «دیگری» دقیقاً به مفهوم «سارتر»ی¬اش و مفهوم فلسفی و اگزیستانسیالیستی¬اش . لوئیس بونوئل جملة حیرت¬انگیزی دارد. می¬گوید: «سوررئالیسم به من آموخت که انسان هرگز آزاد نیست و با این همه برای چیزی که نمی¬تواند وجود داشته باشد، مبارزه می¬کند و این یک تراژدی است».آیا واقعیت های زندگی ما آدم های جهان فعلی مدام در حال رنگ باختن و پوست انداختن نیستند ؟ زندگی را نمی توان از روی نیمکت حاشیه زمین بازی تماشا کرد . در چنین جهانی «من» راوی ، شاید قابل قبول ترین زاویه برای روایت بی نقاب و بی دروغ باشد. ضمن اینکه مساله اصلی این رمان «من» فراضمیری آدم‌ها و شخصیت‌ها و نشانه‌ها است؛ من که ماییم. الگوهایی که در پردازش شخصیت راوی خودشان را نشان می‌دهند به نظرم پاره‌هایی از ما هستند که زندگی‌شان در ماجراهایی تو در تو جریان دارد. این «من»، راوی حیرت¬انگیزی است. این «من» که در مقام راوی نشسته است سعی دارد نمایندة مجموعه تجربیاتی باشد که هزینه¬‌اش را از جان و مال و آرمان‌هایش پرداخت کرده‌اند. موضوع داستان همین است. «من»؛ منی که خود ِ ماییم. 
 
- توضیحتان درباره روایت «من» به رمان اتوبیوگرافیک نزدیک نیست؟ 
خیر. درست است که رمان از دل ِ پاره تجربه های آدم قد می‌کشد و سر بر می آورد اما جهانی که در این رمان نفس می‌کشد در حوصله تجربه زیسته من نمی¬گنجد. لازم است نیم نگاهی جدی به سیر کرنولوژیکی رمان و ماجراها و یا پرتره‌هایی که از شخصیت ها ارایه می شود داشته باشیم تا بتوانیم این تفکیک را صورت بدهیم و مثلا همین سوالی که شما می پرسید را دقیق‌تر بپرسیم. رمان اتوبیوگرافیک اولا رمان است و بعد از آن از نبود تجربه حرفی نمی‌زند. به عکس موزه‌ای از تجربه‌های زیسته است حال آنکه ما بخشی از زندگی‌مان را در نبود چیزهایی مثل همین عشق و رفاقت و یکرنگی و سلامت طبع و هزار تا صفت خوب انسانی که از ما زائل شده به باد فنا داده ایم. به نظرم هر نوشته¬ای که رایحه ای از حدیث نفس در آن است نمی¬تواند در مقام رمان اتوبیوگرافیک بنشیند.این را هم بگویم و بگذریم که نوشته های اتوبیوگرافیک نوعی اعتراف است ؛ خود اعترافی نویسنده است. .... 
 
متن کامل این گفت‌وگو را در مجله الف (ویژه‌نامه کتاب خردنامه) بخوانید.
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه