فلسفه شوپنهاور را میتوان در میان فلسفههای قرن نوزدهم آلمان، فلسفهای مختصر و مفید دانست. تنها اثر فلسفی نظاممند او «جهان همچون اراده و بازنمود» بود که فهم این اثر، به معنای فهم فلسفه شوپنهاور است. شوپنهاور همه باورها و آرای خود را در این کتاب گنجاند؛ تا آنجاکه کتابهای دیگر او، تنها شرح این کتاباند. شوپنهاور از منتقدان ایدهآلیسم و بهخصوص هگلگرایی بود. اما به همان اندازه که مخالف این جریانها بود، با فلسفه نظری کانت همسویی و همراهی داشت. شوپنهاور با اشتیاق به «آگاهی برتر»، خود را گرهگشای مساله «شیء فینفسه» دانست.
اما در دوره سکونت در فرانکفورت متوجه شد که سرانجام موفق به حل این مساله نشده است. در همین دوره، جلد دوم «جهان همچون اراده و بازنمود» را نوشت. بهتازگی کتابی درباره زندگی و آثار او ترجمه شده که تصویری جامع از فلسفه شوپنهاور بهدست میدهد و بنیادیترین مباحث فلسفه شوپنهاور را در ترتیبی دقیق تفسیر میکند. «جولیان یانگ». نویسنده این کتاب میکوشد با ارجاع به نوشتههای شوپنهاور، شرح خود از آرای او را تا جای ممکن مستند نشان دهد. کتاب «شوپنهاور» برای کسانی نوشته شده که برای اولینبار سراغ شوپنهاور و اندیشههایش میروند. این کتاب در پی معرفی کلیت تفکر شوپنهاور و بهخصوص در فصل پایانی، نشاندادن علل اهمیت ماندگاری تفکر او است.
کتاب «شوپنهاور» در 9 فصل تنظیم شده است. نویسنده در فصل اول میکوشد زندگی و آثار شوپنهاور را در هامبورگ، گوتینگن، برلین، وایمار و فرانکفورت نشان دهد. او در این فصل، زمینه خانوادگی و دوران تحصیلات شوپنهاور را مرور میکند و از سهم و نقش کانت و افلاطون در شکلگیری فلسفه او میگوید. اگرچه شوپنهاور در مدت کوتاهی پیش از مرگ به شهرت رسید، تنها دو سال پس از کسب چنین آوازهای زنده ماند و در 21سپتامبر 1860، هنگامی که بهتنهایی سرگرم خوردن صبحانه بود و ظاهرا تندرست بهنظر میرسید، درگذشت. جولیان یانگ با توصیف فرآیند شکلگیری آرای او و همچنین خصوصیات شخصیاش در فصل نخست، به مهمترین بخش فلسفه او یعنی متافیزیک شوپنهاور میپردازد.
نویسنده در فصل دوم نشان میدهد هدف شوپنهاور در متافیزیکاش، کشف چیستی جهان است. آنچه این کشف را به مساله بدل میکند، ایدهآلیسم کانت است. بر اساس حسیات استعلایی کانت، مکان و زمان دو مقوله ماتقدم یا پیشینی است. شوپنهاور بر همین اساس ذهن را محصولی از فرآیند تکاملی میداند که بهمنظور بقا، در آگاهی دست میبرد و آن را تحریف میکند. شوپنهاور با اصل تجربهباوری که معناداری مفاهیم را به تجربه حسی وابسته میداند، به فلسفه هگل و فیخته حمله میکند و آنها را بهعنوان اندیشههایی فاقدمعنا معرفی میکند؛ از آن جهت که مدعی توصیف شیء فینفسه هستند. نویسنده در شرح مقدماتی متافیزیک شوپنهاور، از ایدهآلیسم رادیکال در برابر ایدهآلیسم غیررادیکال میگوید و با بسط مقولات عقل، عقل عملی، ادراک و مفاهیم در فصل بعدی متافیزیک شوپنهاوری را با عنوان «جهان همچون اراده» بررسی میکند.
یانگ در فصل سوم با بسط استدلال شوپنهاور در دفتر دوم به دیدگاه او درباره علم میپردازد. شوپنهاور علم نیروهای طبیعی را از پیش مفروض میگیرد، اما نمیتواند آنها را بفهمد. از اینرو، علم را محتاج فلسفه میداند تا شرحش را از جهان بسط دهد. با اینحال، ناکاملبودن علم، مساله فلسفی جهان را به شکل روشنتری نشان میدهد. برای شوپنهاور، اراده در مقام طراح این جهان رنج، ضرورتا باید نه الهی، بلکه شیطانی باشد. در نظر شوپنهاور دیدگاه ابژکتیو نمایانگر روششناسی علم است. از اینرو، میتوان ناکاملبودن علم را توصیف کرد. علم درست در آن بزنگاهی که میخواهیم بدانیم جهان حقیقتا چیست از شکست آن در کشف سرشت نهایی چیزها میگوید. در ادامه توصیف متافیزیک شوپنهاور، نویسنده در فصل بعدی با نشاندادن متافیزیک بهعنوان واقعیت نهایی نزد شوپنهاور، تفسیری از واقعیت نهایی را بهعنوان پاسخی به پرسش از طبیعت شیء فینفسه کانت ارایه میدهد.
در فصل پنجم و ششم، نویسنده میکوشد جایگاه هنر را نزد شوپنهاور بررسی کند. هنر برای شوپنهاور، یعنی آگاهی استتیکی که فرارفتن از آگاهی متداول است. در تبیین و توصیف این امر میتوان گفت شوپنهاور میان اراده و پدیدارها، صور کلی افلاطونی را قرار میدهد و بر این باور است اگر بتوان در مشاهده پدیدارهای جزیی، فلسفه افلاطون را درک کرد به گوهر و اساس این عالم پی خواهیم برد. لازمه و اصل دید استتیکی تعلیق موقتی اراده است.
یانگ در فصل هفتم، اخلاقشناسی شوپنهاور را بررسی میکند. محور اصلی فلسفه اخلاق شوپنهاور در نفی فلسفه بهعنوان عنصری نجاتبخش است. او انکار میکند که فلسفه بتواند زندگی را تغییر دهد؛ چون خصلت ذاتی و تغییرناپذیر است و اینکه فلسفه تحقیقی عاری از ارزشگذاری است.
هرچند هر دودلیل با انتقادات جدیای روبهرو است. اما اگر انسان به درک این واقعیت برسد که غیر از خود، انسانهای دیگری نیز همانند او هستند، نقش بنیادی اخلاق در تفکر شوپنهاور که همانا شفقت و ترحم است، بیرون میآید. در نظر او، انسان غیراخلاقی کسی است که سعی در افزایش رنج دیگران دارد یا نسبت به آن بیتفاوت است. در مقابل، انسانی اخلاقی است که رنج دیگران را رنج خود بداند و سعی بر تسکین آن داشته باشد. هنر، اراده را نادیده میگیرد و اخلاق آن را میرنجاند و عرفان و زهد آن را نفی و انکار میکند که زاهدان و قدیسان به این مرحله از انکار اراده میرسند. بهزعم شوپنهاور، زاهدان و قدیسان کلیسای مسیح کاملا موفق به نفی و انکار اراده شدهاند. اصول اخلاقی شوپنهاور در عرفان و زهد که نفی و انکار کامل اراده است، به اوج خود میرسد. او کاملا با نظام فلسفی هگل که زندگی را تجلیل و تکریم میکند، مخالف است. سرانجام نویسنده در فصل نهم با عنوان «رستگاری» از بدبینی شوپنهاوری میگوید. بدبینی شوپنهاوری حکم میکند در این جهان درد، انکار اراده به زندگی که خودش را در گذر از فضیلت به زهدباوری بروز میدهد، برترین خیر باشد. انکار اراده راهی است به سوی رستگاری.
اما در دوره سکونت در فرانکفورت متوجه شد که سرانجام موفق به حل این مساله نشده است. در همین دوره، جلد دوم «جهان همچون اراده و بازنمود» را نوشت. بهتازگی کتابی درباره زندگی و آثار او ترجمه شده که تصویری جامع از فلسفه شوپنهاور بهدست میدهد و بنیادیترین مباحث فلسفه شوپنهاور را در ترتیبی دقیق تفسیر میکند. «جولیان یانگ». نویسنده این کتاب میکوشد با ارجاع به نوشتههای شوپنهاور، شرح خود از آرای او را تا جای ممکن مستند نشان دهد. کتاب «شوپنهاور» برای کسانی نوشته شده که برای اولینبار سراغ شوپنهاور و اندیشههایش میروند. این کتاب در پی معرفی کلیت تفکر شوپنهاور و بهخصوص در فصل پایانی، نشاندادن علل اهمیت ماندگاری تفکر او است.
کتاب «شوپنهاور» در 9 فصل تنظیم شده است. نویسنده در فصل اول میکوشد زندگی و آثار شوپنهاور را در هامبورگ، گوتینگن، برلین، وایمار و فرانکفورت نشان دهد. او در این فصل، زمینه خانوادگی و دوران تحصیلات شوپنهاور را مرور میکند و از سهم و نقش کانت و افلاطون در شکلگیری فلسفه او میگوید. اگرچه شوپنهاور در مدت کوتاهی پیش از مرگ به شهرت رسید، تنها دو سال پس از کسب چنین آوازهای زنده ماند و در 21سپتامبر 1860، هنگامی که بهتنهایی سرگرم خوردن صبحانه بود و ظاهرا تندرست بهنظر میرسید، درگذشت. جولیان یانگ با توصیف فرآیند شکلگیری آرای او و همچنین خصوصیات شخصیاش در فصل نخست، به مهمترین بخش فلسفه او یعنی متافیزیک شوپنهاور میپردازد.
نویسنده در فصل دوم نشان میدهد هدف شوپنهاور در متافیزیکاش، کشف چیستی جهان است. آنچه این کشف را به مساله بدل میکند، ایدهآلیسم کانت است. بر اساس حسیات استعلایی کانت، مکان و زمان دو مقوله ماتقدم یا پیشینی است. شوپنهاور بر همین اساس ذهن را محصولی از فرآیند تکاملی میداند که بهمنظور بقا، در آگاهی دست میبرد و آن را تحریف میکند. شوپنهاور با اصل تجربهباوری که معناداری مفاهیم را به تجربه حسی وابسته میداند، به فلسفه هگل و فیخته حمله میکند و آنها را بهعنوان اندیشههایی فاقدمعنا معرفی میکند؛ از آن جهت که مدعی توصیف شیء فینفسه هستند. نویسنده در شرح مقدماتی متافیزیک شوپنهاور، از ایدهآلیسم رادیکال در برابر ایدهآلیسم غیررادیکال میگوید و با بسط مقولات عقل، عقل عملی، ادراک و مفاهیم در فصل بعدی متافیزیک شوپنهاوری را با عنوان «جهان همچون اراده» بررسی میکند.
یانگ در فصل سوم با بسط استدلال شوپنهاور در دفتر دوم به دیدگاه او درباره علم میپردازد. شوپنهاور علم نیروهای طبیعی را از پیش مفروض میگیرد، اما نمیتواند آنها را بفهمد. از اینرو، علم را محتاج فلسفه میداند تا شرحش را از جهان بسط دهد. با اینحال، ناکاملبودن علم، مساله فلسفی جهان را به شکل روشنتری نشان میدهد. برای شوپنهاور، اراده در مقام طراح این جهان رنج، ضرورتا باید نه الهی، بلکه شیطانی باشد. در نظر شوپنهاور دیدگاه ابژکتیو نمایانگر روششناسی علم است. از اینرو، میتوان ناکاملبودن علم را توصیف کرد. علم درست در آن بزنگاهی که میخواهیم بدانیم جهان حقیقتا چیست از شکست آن در کشف سرشت نهایی چیزها میگوید. در ادامه توصیف متافیزیک شوپنهاور، نویسنده در فصل بعدی با نشاندادن متافیزیک بهعنوان واقعیت نهایی نزد شوپنهاور، تفسیری از واقعیت نهایی را بهعنوان پاسخی به پرسش از طبیعت شیء فینفسه کانت ارایه میدهد.
در فصل پنجم و ششم، نویسنده میکوشد جایگاه هنر را نزد شوپنهاور بررسی کند. هنر برای شوپنهاور، یعنی آگاهی استتیکی که فرارفتن از آگاهی متداول است. در تبیین و توصیف این امر میتوان گفت شوپنهاور میان اراده و پدیدارها، صور کلی افلاطونی را قرار میدهد و بر این باور است اگر بتوان در مشاهده پدیدارهای جزیی، فلسفه افلاطون را درک کرد به گوهر و اساس این عالم پی خواهیم برد. لازمه و اصل دید استتیکی تعلیق موقتی اراده است.
یانگ در فصل هفتم، اخلاقشناسی شوپنهاور را بررسی میکند. محور اصلی فلسفه اخلاق شوپنهاور در نفی فلسفه بهعنوان عنصری نجاتبخش است. او انکار میکند که فلسفه بتواند زندگی را تغییر دهد؛ چون خصلت ذاتی و تغییرناپذیر است و اینکه فلسفه تحقیقی عاری از ارزشگذاری است.
هرچند هر دودلیل با انتقادات جدیای روبهرو است. اما اگر انسان به درک این واقعیت برسد که غیر از خود، انسانهای دیگری نیز همانند او هستند، نقش بنیادی اخلاق در تفکر شوپنهاور که همانا شفقت و ترحم است، بیرون میآید. در نظر او، انسان غیراخلاقی کسی است که سعی در افزایش رنج دیگران دارد یا نسبت به آن بیتفاوت است. در مقابل، انسانی اخلاقی است که رنج دیگران را رنج خود بداند و سعی بر تسکین آن داشته باشد. هنر، اراده را نادیده میگیرد و اخلاق آن را میرنجاند و عرفان و زهد آن را نفی و انکار میکند که زاهدان و قدیسان به این مرحله از انکار اراده میرسند. بهزعم شوپنهاور، زاهدان و قدیسان کلیسای مسیح کاملا موفق به نفی و انکار اراده شدهاند. اصول اخلاقی شوپنهاور در عرفان و زهد که نفی و انکار کامل اراده است، به اوج خود میرسد. او کاملا با نظام فلسفی هگل که زندگی را تجلیل و تکریم میکند، مخالف است. سرانجام نویسنده در فصل نهم با عنوان «رستگاری» از بدبینی شوپنهاوری میگوید. بدبینی شوپنهاوری حکم میکند در این جهان درد، انکار اراده به زندگی که خودش را در گذر از فضیلت به زهدباوری بروز میدهد، برترین خیر باشد. انکار اراده راهی است به سوی رستگاری.