روزنامه شرق
درست مثل بسیاری از مجموعه داستانهای اول هر نویسندهای «محسن حکیممعانی» در مجموعه داستان ارواح مرطوب جنگلی ما را به یک سفرة پر و پیمان دعوت کرده است که میتوان از هر گوشهاش طعم و لقمهای برچید. این از خصیصههای بعضی نویسندگان است که ترجیح میدهند طبعآزمایی کنند و هر بار به شکلی شناخت روایت را به منصه ظهور بگذارند. روایتهای ارائه شده در مجموعه داستان ارواح مرطوب جنگلی از این گوناگونی بهره بسیار برده است.
نویسنده فضاهای گوناگون و آدمهای گوناگونی را برای روایتهای خود برگزیده است. «حکیممعانی» بر هیچ یک از عناصر داستانی تکیة خاص نمیکند. نه چندان غرق شخصیتپردازی میشود که از فضا غافل شود و نه چندان از دیالوگنویسی لذت میبرد که بخواهد بار روایت را بر دوش آن بگذارد. همة عناصر از یک توازن ساختاری برخوردارند. حالا حتماً میپرسید اگر حال همة عناصر داستانی خوب است و در یک بالانس نسبی به سر میبرند پس مسئلة کتاب و نویسنده و سطح درگیری با داستانها از کجا شروع میشود و چطور.
ماجرا این است که «حکیممعانی» اهل فکر کردن است. اندیشهای که در پس هر داستان او (به خصوص آنها که سادهتر روایت میشوند مثل همیشه سرباز، قلعه، مرگ را بنگر، گاهی حتی یک اتفاق ساده) دیده میشود یا بهتر است بگویم خوانده و در بارهاش فکر کرده میشود اهمیت دارد. او از آن نویسندههایی است که فرم را هرگز از نظر دور نداشته ولی اسیرش نمیشود، دچار جادوی کلمات هم نمیشود. سعی میکند فاصله قانونیاش را با حریم هر یک از اجزای داستانی حفظ کند.
در حقیقت او به متن خودش وفادار است. حالا گاهی در بعضی داستانها این وفاداریها محدود میشود یا کمتر به چشم میآید ولی اصل قضیه را هرگز از نظر دور نمیدارد که باید در یک داستان کوتاه به شکلی خواننده را به چالش در متن دعوت کند. منتها این چالشها از جنس چالشهایی که در این سالها از نویسندههای مختلفی خواندهایم هم نیست، هم هست. اگر هست به دلیل دغدغههای مشترک و ناخودآگاهی است که میان نویسندگان وجود دارد و اگر نیست به دلیل نوع نگاهی است که «حکیممعانی» دارد و آن اجرای دقیق اصول مینیمالیسم است. او از هر موقعیت یک کد یا نشانة اثرگذار به ما میدهد. مثلاً اگر میخواهد سراغ تنهایی انسان در داستان قلعه برود، از لاشة یک شغال استفاده میکند و زنی که از دیدن آن دچار استفراغ میشود.
«قلعه» میتواند نشانه یا نماد هزار گزینه در ذهن شما باشد، از بستر تاریخی ـ جغرافیایی یا زمان و مکانی گرفته تا محاصره و نابودی و مرگ. امروزی کردن این موقعیت در بطن روایت به خوبی قابل مشاهده است. ما در این داستان با فضایی غریب و آدمهایی غریب مواجهیم که گویی از دل زمان و مکانی نامعلوم احضار شدهاند. این رستاخیز بدون ادعا و حرف اضافه و حفظ فاصله قانونی با مضمون، بیشترین درگیری را در ذهن مخاطب ایجاد میکند. و باز مثلاً در داستان «عصا» با خلق فضایی فراواقع، نویسنده به مشکل یک انسان در بستر جامعه شهری پرداخته است آن هم به واسطه شیئی مانند «عصا». عصا هم مثل قلعه کارکرد نمادین دارد و امکان ورود به حوزه تفسیر و تأویل را فراهم میکند. اما در همان سطح رویی یا ابتدایی هم روایت «حکیممعانی» جذاب است و خواندنی. چراییاش در استحاله مدام با تغییر شکل عصا نهفته است. دینامیک آشکار در این دگردیسی تصویری (عصا مدام تغییر شکل میدهد) چالشبرانگیز است. مخاطب گاهی در کنار راوی اولشخص قرار میگیرد، گاهی در کنار دوستان او که از عصا میهراسند. این تغییر یا تنش در متن باعث جذابیت روایت شده و باز یادمان نرود که ما را وامیدارد که در بارهاش فکر کنیم.
داستانهای درخشان در این مجموعه کم نیستند. در خوانش نخست با خود فکر میکردم اگر نویسنده برای بعضی روایتها فرصت بیشتری فراهم میکرد کار خواندنیتر میشد. اما در خوانشهای بعدی به ساختار ذهنی نهفته در هر روایت نزدیکتر شدم و به این نتیجه رسیدم که نویسنده عمداً از هر نوع اضافهگویی پرهیزیده است. او به اقتصاد واژه احترام گذاشته و مهمتر به شعور مخاطبانش. شاید بعضی مخاطبان از مواجهه با بعضی فضاها رمیده و به خود بگویند این مجموعه در یک نگاه کلی چه اثری باقی میگذارد، یا باز بگویند اگر این اثر کوتاهتر یا بلندتر میشد حاصل چه بود؟ (چون نوع چیدمان داستان و باز فضاهای ارائه شده متنوع است و به ما این حس القا میشود که نویسنده میتوانست داستانهایی از این دست بیشتر یا کمتر بنویسد. یا شاید بد نیست بگویم نوعی چیرهدستی در انتخاب فضا و انتخاب سوژه در این میان دیده میشود) اما قضیه به این سادگیها نیست. به گمانم «حکیممعانی» شسته رُفته به شکار موقعیتهای خود دست یازیده است. اتفاقی این داستانها گرد هم نیامدهاند. با یک نگاه ژرف به تکتک داستانها نویسندهای را میبینید که به تنهایی و اضطراب انسان عصر حاضر بارها در شکلهای مختلف اشاره میکند. گاه در داستانهایی مانند دیگر نمیخواهم روزنامه بخوانم و همیشه سرباز در قالب طنز، گاهی در داستان مرگ مؤلف و مؤلفه و تألیف در ساختاری غیر قطعی و پستمدرنیستی. هر چند پنجرهای را هم رو به چشمهای آدمهای داستانیاش گاه باز میکند تا دل تنهاییشان تازه شود. شاید این آدمها حالا پنجرهای باز کنند شاید هم نه اما ارواح مرطوب جنگلی چنان که خود نویسنده هم اشاره کرده است، بیکار نمینشیند.
ققنوس 1388