کتاب ماه علوم اجتماعی
1. الگوی تاریخی ظهور آموزش و پرورش جدید در ایران و ارتباط درونی آن با نهادینه شدن معیارها و معناهای مدرن، امری است که به تازگی مورد توجه نویسندگان و مترجمان قرار گرفته است. در سالهای اخیر، شاهد آن بودهایم که کتابهایی ارزشمند و گاه حجیم در زمینه آموزش و پرورش تطبیقی، تاریخ نهادهای آموزشی در ایران، و جامعهشناسی آموزش مدرن انتشار یافتهاند. کتاب آموزش، دین و گفتمان انتقادی در عصر قاجار، تالیف مونیکا ام.رینگر و ترجمه مهدی حقیقتخواه، یکی از این کتابهاست که در سال 1381 توسط انتشارات ققنوس چاپ شده و یکی از جدیدترین پژوهشها در این زمینه را به خزانه متون فارسی افزوده است.
خانم رینگر بحث خود را به دوره قاجار محدود کرده است و به طور خاص به تحول نهادهای آموزشی مدرن مانند مدرسههای جدید و دارالفنون پرداخته است. کتاب به شکلی شایسته سازمانیافته و ترتیب روایت رخدادها ترکیبی از توالی زمانی و فصلبندی بر مبنای نهادهای خاص آموزشی را نشان میدهد.
نویسنده بحث خود را با اشاره به پیشینه اعزام دانشجو به غرب آغاز میکند و پس از آن به نهادهای خاص آموزشی مانند دارالفنون، مدرسه رشدیه و مدارس دخترانه میسیونری میپردازد. تاکید اصلی بر ذکر دادههای تاریخی مستند و آمار انسانی، و واکنش نهادها و ساختارهای سنتی کشور است. ترکیب این عناصر، کتاب را به متنی خواندنی و جدی در زمینه تاریخ فرهنگ معاصر ایران بدل کرده است.
2. تاریخ اصلاحات در ایران با نام عباس میرزا گره خورده است. این شاهزاده جنگاور که بخش عمده عمر سیاسی خود را در تنگنای رقابت با شاهزادگان کوتهبین و نبردهای نافرجام با همسایه قدرتمند شمالی گذراند، همچنان انگیزه و نیروی آن را داشت که قلمرو حکومت خویش-آذربایجان-را گرانیگاه ورود مدرنیته به ایران کند.
هنگام مرور تاریخ مدرنیته در ایران، یکی از نکاتی که هر پژوهشگری را شگفتزده میکند، رابطه اصلاحات و ارتش است. ایرانیان برای نخستین بار به دنبال شکستهای نظامی از روسیه بود که به اهمیت مدرنیته پی بردند و پس از آن نیز جزر و مدهای توسعه مدرنیته را در حوزه سیاسی در پیوند با نام جنگسالارانی تجربه کردند که مهمترین نهاد مدرن کشور را ارتش میدانستند. عباس میرزا کار را با سپاه کوچک خویش در آذربایجان شروع کرد و برای نخستین بار عناصری مدرن مانند موزیک و مارش و بیرق و لباس یکدست را به سپاه خویش وارد کرد. رینگر به خوبی نشان میدهد که این تلاشها با خردبینی و زیرکی همراه بوده است و شاهزاده سرد و گرم چشیده تلاش میکرد با جلب حمایت روحانیون و اهل دین، ظاهری مشروع و اسلامی به فعالیتهای خود دهد. به عنوان مثال، هنگام اجباری کردن لباس همریخت و چکمه نظامی که از دید بسیاری از متدینین نشانه فرنگی بودن و کفر شناخته میشد، فتوایی از امام جمعه تبریز دریافت کرد که این کار را مشروع جلوه میداد و نخستین بیرق ارتش خود را نیز با دعاهای علما تبرک کرد.
اصلاحات عباس میرزا چنان که میدانیم، تداوم نداشت و با مرگ زودهنگامش نیمهکاره رها شد. یکی از نکات جالبی که در کتاب رینگر وجود دارد و در سایر متون به ندرت مورد اشاره واقع شده است، نقش مهم محمدشاه در ورود مدرنیته به ایران است. در تاریخ قاجار، محمدشاه به عنوان کسی که مدتی کوتاه سلطنت کرد و در میان دو شاه مشهور-فتحعلی شاه بخشنده سرزمینها و ناصرالدین شاه متجدد مستبد-قرار گرفته است، در هالهای از گمنامی به سر میبرد. این در حالی است که این شاه جوان، که فرزند عباس میرزا بود و با حمایت روسها به جای فرزند ارشد شاه قبلی بر تخت نشست، نشانههایی روشن از ملیگرایی و میل به جذب مدرنیته را از خود نشان میداد. او کسی بود که بیشترین هیجان و احساسات را برای بازپسگیری هرات دارا بود و برای نیل به این هدف دست به دامان انگلیسیها و فرانسویها نیز شد. محمدشاه بود که نخستین ارتش منظم ایران را در سطح ملی تاسیس کرد و لباسهای یکدستی برایشان سفارش داد که بر مبنای لباسهای سربازان پارسی در تخت جمشید طراحی شده بود. نخستین اعزام دانشجو به غرب در زمان این شاه انجام گرفت و چنان که در تاریخهای دیگر نیز ذکر شده است، در سال 1224 خورشیدی پنج نفر برای تحصیل به فرانسه فرستاده شدند. رشتههای این دانشجویان را شاه برگزیده بود و باز در اینجا هم چیرگی نظامیگری بر روندهای ورود مدرنیته را میبینیم. از پنج دانشجوی نامبرده، حسینقلی آقا فنون پیادهنظام و توپخانه، و میرزا زکیخان مهندسی توپخانه خوانده بود و محمدعلی آقا فنون معدنکاوی، باروتسازی و ساعتسازی را در دانشگاه سن سیر فراگرفته بود. همه این دانشجویان پس از سه سال به کشور بازگشتند و این همان سالی بود که شاه درگذشت (1227 ش.).
پس از محمدشاه، همای بخت بر سر ناصرالدین میرزا نشست که به زودی زمام امور را به دست صدراعظم مقتدر و باکفایتش سپرد و این امیرکبیر بود که نخستین دانشگاه جدید را در ایران بنیان نهاد. دارالفنون که در روزهای پایانی عمر امیر افتتاح شد، دو دوره اصلی تاریخی دارد. نخست، از آغاز تاسیس تا آذرماه 1269 ش. که در آن دوره نهادهای اصلی آموزشی شکل گرفت. استادان در این دوره خارجی بودند و زبان اصلی انتقال مفاهیم فرانسه بود که به ویژه توسط موسیو ریشارخان فرانسوی تبلیغ میشد. در این دوره نیز اهمیت فنون نظامی آشکار بود. رشتههای اصلی دارالفنون عبارت بود از پیادهنظام، توپخانه، سوارهنظام، هندسه، معدنشناسی، داروسازی، پزشکی و فیزیک، که در اولین دوره دارالفنون، سه رشته نظامی نخست، 61 دانشجو از کل 105 دانشجو را به خود جذب کرده بود. دوره دوم، با ریاست علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه آغاز شد که شاهزادهای بسیار فرهیخته و دانشمند بود و از سال 1237 وزیر علوم ناصرالدین شاه بود، و این دو سال پیش از تاسیس وزارت علوم بود! اعتضادالسلطنه کتابخانه دارالفنون را بنیان نهاد، «روزنامه علمی دولت علیه ایران» را منتشر کرد و نظام مدرکیدهی در دارالفنون را-که اجازه نامیده میشد-اصلاح کرد. او فراخوانی برای جذب دانشجو به ولایات فرستاد و فرزندان بازرگانان و صنعتگران را به ورود به دارالفنون تشویق کرد و این به معنای شکسته شدن فضای اشرافی مدرسه بود. چنان که از مقدمه نخستین شماره روزنامه یادشده برمیآید، اعتضادالسلطنه دارالفنون را همچون مجرایی برای ورود مدرنیته به ایران مینگریسته و کاملاً در مورد نقش تاریخی مدرسه آگاه بوده و این امری است که در میان رجال عصر قاجار به ندرت دیده میشود.
در عصر مظفرالدین شاه بود که دانشآموختگان دارالفنون رقبایی جدی پیدا کردند و این به زمانی مربوط میشود که شاه قانون ممنوعیت سفر به اروپا را لغو کرد و فرستادن فرزند به غرب برای تحصیل در میان طبقه اشراف مد شد و نخستین فرنگرفتگان در میان نخبگان پدیدار شد. این رقابت میان فرنگرفتگان و دارالفنونیها در یکی از روزمرهترین رشتههای علوم تجربی-یعنی پزشکی-به شکلی دیگر بروز میکرد و آن چشم و همچشمی حکیمان سنتی و پزشکان متجدد بود که تا مدتی در دارالفنون به طور موازی با هم تدریس میکردند. ایران از این نظر بر خلاف کشورهای همسایه-مانند عثمانی- ورود علوم غربی را با سیاست ریشهکنی علوم بومی همراه نکرد و این دو شاخه برای مدتی به نسبت دراز-که هنوز هم در حوزههایی ادامه دارد-به همزیستی با یکدیگر پرداختند. به تدریج، با رواج نظام مدرکدهی به پزشکان، و پس از فارغالتحصیل شدن نخستین گروه از دانشجویان پزشکی دارالفنون در سال 1237 ش. حکیمان سنتی هم موضعی فرودستتر پیدا کردند و به تدریج جای خود را به رقیبان مدرن خویش سپردند.
3. بحث دیگری که رینگر مطرح کرده است، به شکلگیری نخستین مدارس جدید در ایران مربوط میشود. چنان که در منابع دیگر هم ذکر شده است، نخستین پایه آموزش جدید به فعالیتهای دو مبلغ پروتستان آمریکایی به نامهای دویت و اسمیت مربوط میشود که در سال 1208 به آذربایجان رفتند. در سال 1214 کلیسای پرسبیترین، ژوستین پرکینز را به این منطقه فرستاد که مبلغی پرشور و محبوب بود. او تمام آسوریها و مسیحیان دشت اورمیه را به مذهب پروتستان گرواند و بلندپروازانه کوشید مسلمانان را هم به آیین مسیح درآورد. او در دی ماه همین سال نخستین مدرسه میسیونری را در اورمیه بنیان نهاد و هفت دانشآموز پسر را در آن آموزش داد. شمار دانشآموزان این مدرسه به زودی به پنجاه نفر بالغ شد و از حمایت ملک قاسم میرزا، حاکم اورمیه برخوردار شد. موضوعاتی که او د مدرسهاش تعلیم میداد عبارت بود از زبان سریانی، کمی انگلیسی، آهنگری، قالیبافی، و متون دینی مسیحی.
در 1217 نخستین مدرسه دخترانه میسیونری تاسیس شد و چهار دانشآموز را جذب کرد. به زودی شمار مدارس در روستاهای این منطقه به 24 باب و تعداد دانشآموزان به 530 نفر بالغ شد. در پانزدهم آبان ماه سال 1215 ش. اوژن بوره که کشیشی لازاری بود و از سوی پاپ برای تبلیغ مسیحیت به ایران گسیل شده بود، وارد تبریز شد و سه سال بعد دارالعلم شناسایی ملل را تاسیس کرد که علاوه بر شاگردان مسیحی، مسلمانان را هم میپذیرفت. بوره هوشمندانه از تبلیغ دینی خودداری میکرد و تنها موضوعات علمی را به شاگردانش آموزش میداد و معتقد بود مردم به این ترتیب خود حقایق را درخواهند یافت. ناصرالدین شاه، در زمانی که هنوز کودک و ولیعهد بود، به دستور مادرش برای تحصیل به این مدرسه فرستاده شد.
اقبال مردم به مدارس فرانسوی، باعث شد که دو شاخه مدارس خارجی در ایران به رقابت با هم بپردازند. این دو شاخه عبارت بودند از مدارس آمریکایی که شماری کمتر و پراکندگی محدودتری داشتند اما معمولاً از کیفیت تدریس بالاتری برخوردار بودند. دیگری مدارس فرانسوی بود که با سرعت بیشتری توسعه یافتند و مدارس مشهوری مانند ژاندارک را بنیان نهادند. محمدشاه، مهمترین حامی توسعه این مدارس در ایران بود و از بذل هیچ حمایتی در این راستا دریغ نمیکرد. تنها در سال 1220، پس از اعتراض علما، قانونی را تصویب کرد که براساس آن این مدارس حق نداشتند برای تغییر دین مسلمانان به مسیحیت کوشش کنند.
4. رقابت دو مدرسه فرانسوی و آمریکایی، هرچند فضای فرهنگی را در سطوح پیشدانشگاهی بسیار دگرگون کرد، اما هنوز تهدیدی جدی برای مکتبخانه های سنتی محسوب نمیشد؛ آنچه این مدارس را تهدید کرد، نظام جدید بود که توسط میرزا حسن رشدیه بنیان نهاده شد. رشدیه، از اهالی آذربایجان بود و مدتی را در مدارس خارجیان کشورهای عربی تحصیل کرده بود. او با الگوبرداری از شیوه تدریس ایشان، روشی را ابداع کرد که بدان وسیله کودکان به سادگی و در زمانی کوتاه الفبا میآموختند و حساب و نوشتن را یاد میگرفتند. این روش که به نظام جدید مشهور شد، نخستین بار در باکو و بعد در ایران آزموده شد و نتایجی معجزهآسا را به دنبال داشت. مردم که از مدارس رشدیه بسیار استقبال میکردند، از مکتبخانههای قدیمی رو برگرداندند و به این ترتیب رشدیه با مخالفت شدید علما روبرو شد که این شیوه از آموزش الفبا و خط را نشانه بددینی یا مربوط به بابیها میدانستند.
رینگر در کتابش اشاره زیادی به مشکلات رشدیه در راه توسعه آموزش ایران نکرده است. اما به عنوان یک نمونه، کافی است یادآوری کنیم که مدارس رشدیه در تبریز را دشمنانش شش بار منهدم کردند و حتی یک بار یکی از کودکان را در آنجا کشتند، و با وجود این رشدیه از فعالیت خود دلسرد نشد و به قدری پایمردی کرد که امینالدوله به حمایتش پرداخت و تاسیس مدارس به شیوه نظام جدید به سرگرمی و فعالیت اصلی بسیاری از رجال طراز اول عصر قاجار تبدیل شد. سبک آموزشی رشدیه، شالوده نظام آموزش دبستانی امروز ما محسوب میشود.
5. کتاب رینگر، با وجود حجم به نسبت کم، چهار گرانیگاه اصلی ورود مدرنیته به ایران را مورد بررسی قرار میدهد: اعزام دانشجو به غرب، تاسیس دانشگاههای بومی، ورود مدارس میسیونری به کشور، و تاسیس مدارس ابتدایی بومی. سایر مواردی که در این کتاب مورد اشاره قرار گرفتهاند، به نوعی با این چهار گرایش اصلی پیوند میخورند.
آنچه این کتاب را به متنی خواندنی تبدیل میکند، شیوهای است که برای نمایش تکامل نهادهای مدنی جدید، و گفتمانهای متصل به هر یک نشان داده است. دیالکتیک میان نیروهای بومی و مدرن، وچگونگی ادغام و وامگیریهای متقابل امری است که طرحی به نسبت دقیق از آن را میتوان در این کتاب بازیافت.