کتاب ماه کودک و نوجوان
برای شروع این بررسی، فکر میکنم اول باید شناختی دقیق و جزئی از شخصیتهای داستان بدهم.
تاکیدی که روی شخصیتها میکنم، به این دلیل است که این رمان کاملاً بر شخصیتهایش استوار است و پیشبرد داستان هم بر پایه گفت و گوهای همین شخصیتها صورت میگیرد.
زاویه دید نویسنده در داستان، سومشخص محدود است؛ یعنی دانای کلی که روی یک شخصیت متمرکز شده است و ذهنیات، دیدهها و شنیدهها و افعال او را بیان میکند. بنابراین، شخصیتهای دیگر در ارتباط و گفت و گو با این شخصیت مرکزی، یعنی «ایوان» شکل میگیرند. پس، از او شروع میکنیم.
حیوان خانگی دوستداشتنی
ایوان
پسر نوجوان یازده سالهای است که همیشه کسی بالای سرش بوده و رفتارش را کنترل میکرده است. او مودب و آرام است و خیلی شبیه آدمبزرگها رفتار میکند. شیطنتها و بازیگوشیهای هم سن و سالانش را ندارد و چون مادرش را موقعی که خیلی کوچک بوده از دست داده، همه دوستش دارند و دستی به سرش میکشند. هیچ کس او را دعوا نمیکند و خودش هم به تنهایی، جرات شکستن این فضا و محیط بسته را ندارد.
ایوان در این فضای بسته یک زندانی یا شاید یک حیوان خانگی دوستداشتنی است که با طناب بسته شده و سر طناب، در دست یک آدم بزرگ است.
«[ایوان] به زندگی خودش در شهر فکر کرد و متوجه شد که تقریباً همیشه با یک بزرگتر این طرف و آن طرف میرفت و تقریباً در تمامی لحظات روز به طنابی بسته شده بود که سر آن در دست یک آدم بزرگ بود – معلم، راننده اتوبوس، خدمتکار خانه، یا یک قوم و خویش». (صفحه 112)
آدمبزرگهای طنابدار
پدر
پدر ایوان اصلاً با او ارتباط صمیمی و نزدیکی ندارد. او به سبب شغلش، دائماً باید با هواپیما سفر کند و خیلی کم در خانه است. موقعی هم که پدر در خانه باشد ایوان باید صدای رادیواش را کم کند و به درس و مشقش برسد.
او خیلی کم و کوتاه حرف میزند و ایوان میتواند کلماتش را بشمارد. برای همین کمحرفی است که ایوان هیچ شناختی از او به دست نمیآورد و همیشه هزارها سوال در ذهنش است که جرات پرسیدنشان را ندارد. رابطه این دو آن قدر خشک و سرد است که ایوان احساس میکند یک جورهایی همکار پدرش است تا پسرش.
ممکن است علت این دوری و جداافتادگی، زندگی مدرن شهری باشد که روابط خانوادگی را از بین میبرد و انسانها را به ماشینهایی بیاحساس و فاقد روح تبدیل میکند؛ انسانهایی که بین آنها فقط یک رابطه شغلی وجود دارد.
«پدرش طوری با او خداحافظی کرده بود که انگار او را با یکی از همکارانش که هم اسم او بود، اشتباه گرفته بود.» (صفحه 63)
«چرا از پدرت سوال نمیکنی؟»
ایوان…گویی میخواست از پاسخ به سوال او فرار کند. نمیدانست چرا از پدرش سوال نکرده است.» (صفحه 25)
ژیزل
خدمتکار خانه است. او با ایوان دوست است و او را به سینما میبرد و باهم فیلمهای وحشتناک و علمی – تخیلی نگاه میکنند، ولی ژیزل به دلیل دیدگاه سنتی – خرافیاش، خودش یک بند و طناب به حساب میآید. او نمیتواند ایوان را آگاه کند که خودش و محیط پیرامونش را بشناسد.
«ایوان گفت: «به گمانم تا به حال درست نفهمیدهام قیافه خودم چطور است.»
«چرا توی آینه نگاه نمیکنی؟»
«ژیزل میگوید اگر آدم زیاد توی آینه نگاه کند، برایش بدشانسی میآورد.» (صفحه 10)
دوشیزه فرنسی
معلم سرخانه ایوان است. ایوان با او هم ارتباطی صمیمی ندارد.
دوشیزه فرنسی میخواهد او بچه منظمی باشد. این خانم به همه چیز با دیدگاه علمی (منظور علم آموزش و پرورش) نگاه میکند.
«ایوان به معلم سرخانهاش دوشیزه فرنسی گفت که میخواهد به فلوریدا برود. دوشیزه فرنسی گفت: «فلوریدا، عموماً پست و هموار، دارای مناطق باتلاقی، بیشتر بخشهایش در جنوب واقع شده؛ محصولاتش پرتقال، لبنیات، گوجهفرنگی، گریپفروت، توتون، حبوبات، پارچه، چوب، کاغذ، دارای صنعت ماشینسازی و دامداری، متوسط حرارت در ماه ژوئیه 1/82 درجه فارنهایت. مساحت 252 و 54 مایل مربع.»
ایوان گفت: «عجب!» (صفحه 67)
همان طور که خواندید، پدر (خانواده)، ژیزل (سنت و خرافه) و دوشیزه فرنسی (آموزش و پرورش) هیچ کدام نمیتوانند او را به درکی از جهان و انسان برسانند. آنها به گفته خود ایوان، طنابهایی به پایش بستهاند که جلوی آزادی و شکوفاییاش را میگیرند.
اما، آدمهای دیگری در کنار ایوان هستند که قیچی به دست دارند و طنابهایی را که به ایوان بسته شده، پاره میکنند تا او طعم و مزه آزادی را بچشد؛ انسانهای آزاد و آگاهیدهندهای که ایوان را به خودش میشناسانند و او را با جهان پیرامونش آشنا میکنند.
آدمبزرگهای قیچی به دست
مت
او نقاش است؛ جورابهای لنگه به لنگه میپوشد و دوستان هنرمندش، با آدمهایی که ایوان تا به حال دیده، متفاوتاند.
هنرمند به سبب آزادی از هر گونه قید و بند و رسم و رسوم و درک شهودی تازه و منحصر به فردی که از هستی و انسان دارد، میتواند برای نوجوان یازده سالهای مثل ایوان، یک دوست خوب باشد و آزاد زیستن و متفاوت بودن را با رفتارش به او بچشاند.
دوشیزه مندربی
پیرزن کتابخوانی است و تنها چیزی که در خانهاش توجه آدم را جلب میکند، کتاب است. او همیشه کتاب میخواند و با ایوان حرف میزند و برایش قصه تعریف میکند و همه چیز میداند. دوشیزه مندربی از مدرسه و نوع آموزش آن خوشش نمیآید.
«دوشیزه مندربی با صدایی خوابآلود گفت: «من مدرسه را دوست نداشتم. همیشه در مدرسه احساس نادانی میکردم، در تمام آن سالها احساس میکردم که هیچ چیز را نمیفهمم. اصلاً نمیفهمیدم که مردم به من چه میگویند یا از من چه میخواهند.
همیشه فقط دلم میخواست کتاب بخوانم. وسط همه کلاسها کتاب میخواندم. همیشه وقتی معلممان میدید که کتاب روی دامنم است – و هیچ وقت آن کتابی نبود که میبایست در آن ساعت در کشوی میزم باشد – مرا به دفتر میفرستاد.» (صفحه 13)
پس ادبیات و فرهنگ (دوشیزه مندربی) و هنر (مت)، با قیچیهای خودشان، طنابهای پای ایوان را میبرند و او را تنها و آزاد میگذارند تا خودش مشاهده و کشف کند.
ایوان هزارها عکس از خودش دارد، ولی پدرش تصمیم میگیرد که یک نقاشی هم از چهره ایوان داشته باشند و این چنین است که پای ایوان به کارگاه مت نقاش باز میشود.
پیرزنی هم در کارگاه هست که برای ایوان کتاب میخواند.
داستان با همین آشنا شدن شخصیتها با هم آغاز میشود و گذشته افراد در گفت و گوهایشان شکل میگیرد؛ یعنی ما در طول داستان، از طریق دیالوگهای شخصیتها، با آنها آشنا میشویم.
پائولا یا آپانولا فاکس که یک نویسنده حرفهای است، همان اول همه جنبههای متفاوت شخصیتهایش را بر ما آشکار نمیکند و ما هرچه در داستان جلوتر میرویم، با لایههای متفاوت و تازهای از آنها رو به رو میشویم. این شگرد داستانی، هم ما را تا پایان داستان با خود میکشاند و هم آدمهای داستان را ملموستر و زندهتر تصویر میکند.
مت برای این که بتواند تصویر خوبی از ایوان بکشد، باید او را بشناسد و لایههای پنهان وجودش را کشف کند. برای همین، او را به فضای آزادی میکشاند تا او خود خودش باشد.
پسرک گفت؛ «نمیدانم الان چه حالتی باید به خودم بدهم. وقتی از من عکس میگیرند، لازم نیست به آن فکر کنم.»
نقاش گفت: «لازم نیست حالت خاصی بگیری، فکرش را نکن.» (صفحه 8)
پسرک...گفت: «باید این جا بنشینم؟»
نقاش گفت: «هر جور دلت میخواهد.»
پسرک گفت: «مگر نباید شما به من بگویید کجا بنشینم؟» (صفحه 6)
ایوان وقتی در این فضای آزاد قرار میگیرد و میتواند هر جور که دلش میخواهد باشد، دچار سردرگمی میشود. میگوید «نمیدانم الان باید چه حالتی به خودم بدهم» «مگر نباید شما به من بگویید کجا بنشینم؟»
در این دو جمله، ایوان از کلمههای «باید» و «نباید» استفاده میکند؛ انگار عادت کرده که دیگران به پایش طناب ببندند.
باز هم مجبورم برگردم به ابتدای نوشتهام. زاویه دید داستان دانای کل محدود است و شخصیتها دور یک شخصیت مرکزی میچرخند و در ارتباط با او شکل میگیرند. حالا این شخصیت مرکزی (ایوان) در درونش یک محور اصلی دارد که در این داستان یک رویا یا شاید یک خواب است و همین رویاست که چون نیرویی جاذب، تمام شخصیتها را بر گرد ایوان نگه میدارد. با این نیروست که شخصیتها ارزش و دلیل وجودی پیدا میکنند و همه به نوعی در این رویا حضور دارند و غیر از رابطه اجتماعی و بیرونی، یک پیوند درونی نیز با ایوان برقرار میکنند.
رویای ایوان: گذشتن از مرز
مادر ایوان اهل روسیه بوده و در 13 سالگی، همراه برادر و مادرش با یک سورتمه که چند اسب آن را میکشیدهاند، از مرز روسیه گذشته و به لهستان رفتهاند.
در مرز چند سرباز ایستادهاند که به آنها فرمان ایست میدهند. ولی آنها از مرز رد میشوند.
این رویای ایوان است؛ خواب و گذشته اوست. پائولا فاکس در طول داستان، میکوشد تمام شخصیتهایش را با ترفندی به این سورتمه متصل کند و آنها را چون دانههای تسبیح، با این نخ به هم پیوند دهد.
موضوع اصلی داستان هم همین گذشتن از مرز است؛ گذشتن ایوان از مرزها و آزاد شدن.
در حقیقت، ایوان خود سورتمه است و سربازهایی که فرمان ایست میدهند، همان آدمبزرگهای طناب دارند و کسانی که با ایوان از این مرز رد میشوند و برای این کار یاریاش میکنند و با او هستند، همان آدمبزرگهای قیچی به دستاند. پس در طول داستان، با به حقیقت پیوستن یک رویا یا یک خواب رو به رو هستیم. رویای ایوان تحقق پیدا میکند و او از مرزها رد میشود.
«پسرک گفت: «... من همیشه فکر میکردم مرز، خطی است که روی زمین کشیده شده، اما نمیشود روی برف خط کشید، میشود؟» (صفحه 9)
«احتمالاً آن جا (مرز) چند سرباز ایستاده بودند. این همان چیزی است که مرز را به وجود میآورد، چند سرباز.» (صفحه 9)
با فرار از این مرز است که سفر ایوان آغاز میشود؛ سفر به جاهایی که تا به حال ندیده است و ارتباط با آدمهای جدید. ایوان حالا در آزادی کامل میتواند به کشف جهان پیرامونش بپردازد و آن را درک کند.
سفرهای درونشهری و برونشهری
مت حالا که با ایوان دوست شده او را به بیرون از مرزهایش می برد تا پیرامونش را بشناسد. این سفرها به دو بخش تقسیم میشوند: سفرهای درونشهری و برونشهری.
سفر درونشهری
یک روز ایوان با مت به یک نمایشگاه آثار فلزی میروند. ایوان در آن جا با آدمهای متفاوتی رو به رو میشود. هنرمندهایی که با دیگران فرق دارند، آدمهای عصبانی که سرش داد میکشند، آدمهایی که با هم حرف میزنند و به حرف یکدیگر گوش نمیکنند. خانم پیری که نمیتواند شیشه روغن زیتون را بلند کند، ولی صاحب یک رستوران است. آدمهایی که غذای ایتالیایی میخورند، نقاشهایی که برای پول درآوردن و نقاشی کردن، مجبورند موتورسیکلت بفروشند یا معلم هنر شوند. ایوان حتی با واقعیت مت هم آشنا میشود. مت برای این که پول دربیاورد، تصویر ایوان را میکشد.
همه این مثالها را زدم تا بگویم که ایوان در این سفر درونشهری، با یک جامعه واقعی رو به رو میشود. حتی مت که بهترین دوست و آزادکننده او از بندهاست، برای پول درآوردن، تصویر او را میکشد. ایوان در این اجتماع با دیدن رفتارهای متناقض و واقعی انسانها میتواند محیط اطرافش را بشناسد؛ چون در برخورد با یک فضای واقعی که هم خوب در آن هست و هم بد، میشود به درک درستی از جهان رسید.
سفرهای برونشهری
از این قسمت به بعد، داستان خستهکننده میشود؛ چون نویسنده از بعضی قسمتهای سطحی میگذرد و بینش عمیقی که در قسمتهای قبلی کتاب به چشم میخورد، از این جا به بعد، دیگر حضوری در داستان ندارد.
مت باید برای کشیدن تصویر یک خانه، به فلوریدا برود. ایوان هم با او میرود.
ایوان در این سفر، در واقع به یک بهشت سفر میکند؛ به شهری در نزدیکی رودخانه که پر از درخت است و خانههای ویلایی قدیمی دارد و از فضای مدرن شهری دور است. در آن جا با دختری آشنا میشود که هر روز با قایق موجسواری میکند. با او به شنا و قایقسواری میروند و همهاش میخندند و خوارکیهای خوشمزه میخورند. در یک کلمه، این جا یک بهشت واقعی است. این را نویسنده در داستان، به صراحت از زبان دوشیزه مندربی بیان میکند.
در این سفر برونشهری، یک دنیای ایدهآل تصویر میشود. در آن جا همه ایوان را دوست دارند و کاری میکنند که به او خوش بگذرد.
در قسمت سفرهای درونشهری، دیدیم که نویسنده ایوان را با واقعیات اجتماعی آشنا میکند و در این جا او را با یک فضا و محیط ایدهال.
همین یک سویه بودن این قسمت، یعنی همهاش خوبی و خوشی و لذت و خوراکی و بازی و ... از عمق داستان میکاهد و به رئالیسم بسیار قوی آن لطمه میزند. البته نویسنده در این قسمت هم فضای اطراف ایوان را به صورت واقعی توصیف میکند، ولی فضایی که آفریده شده، یک فضای واقعی نیست، بلکه یک بهشت ایدهآل است که بدون شک، بازگویی واقعگرایانه آن زیاد به خواننده نمیچسبد.
ایوان، خلاف هولدن (قهرمان کتاب ناتوردشت) که پیوسته با محیط اطرافش درگیر است و شکایت میکند، به بهشتی آرام قدم میگذارد که آن جا همه دوستش دارند و تحویلش میگیرند و همیشه کسی هست که کمکش کند. آیا این نوعی آزادی ناقص، ولی امیدوارکننده نیست که پائولا فاکس، در کتاب تصویر ایوان، به تصویر میکشد؟!