«اسنومن پیش از سپیده بیدار میشود. بیحرکت دراز کشیده، گوش سپرده به صدای مدی که پیش میخزد و موج از پی موج بر موانع میپاشد، هیش – هاش، هیش – هاش، ضرباهنگ کوبش قلب. دلش میخواست باور کند که هنوز خواب است. افق شرقی در مِهی رقیق و خاکستری فرو رفته که حال با درخششی گلگون و ملالانگیز روشن شده. عجبا که این رنگ هنوز لطیف مینماید. برجهای ساحلی به نحوی غریب از دل حجم صورتی و نیلی تالاب سر برآورده، چون طرحهایی تاریک در برابر افق قد عَلَم کردهاند. جیغ پرندگانی که آن سوتر آشیان میکنند، کوبش آب اقیانوس دوردست بر آبسنگهای مصنوعیِ متشکل از قطعات زنگزده ماشینها و تل آجرها و قلوهسنگهای جورواجور کمابیش یادآور هنگامه ترافیک تعطیلاتاند.»
آنچه خواندید سطرهایی بود از رمان «آخرین انسان» نوشته مارگارت اتوود که با ترجمه سهیل سُمّی در نشر ققنوس منتشر شده است. اتوود با این آغاز مخاطب خود را به دلِ داستان عاشقانه میبرد؛ اما نه یک عاشقانه عادی بلکه عاشقانهای که حال و هوای رمانی آخرالزمانی را دارد. حال و هوایی که در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی این رمان اینگونه وصف شده است: «آخرین انسان (با عنوان اصلی اوریکس و کریک) رمانی است عاشقانه که در گذشته اتفاق افتاده و در آینده روایت میشود؛ آیندهای که در آن انسانی روی کره زمین باقی نمانده جز یک نفر، غذایی ندارد جز یک انبه، مورچهها هجوم بردهاند داخل زرورق تنها شکلاتی که داشته، باد تنها پتویش را برده و نویسنده، مارگارت اتوود، برای تنها دختری که دوست داشته سرنوشتی عجیب رقم زده. او آنقدر خواندنی و پُرکشش این گذشته در آینده را روایت کرده که خواننده را کاملا درگیر میکند تا کتابی با این حجم را یکنفس بخواند.» این رمان چنانکه در همین توضیح آمده در فهرست نهایی جوایز متعددی در سال 2003 بوده است.
مارگارت اتوود برای مخاطب فارسیزبان ادبیات نامی آشناست و پیش از این نیز آثاری از او به فارسی ترجمه شده است. اتوود در «آخرین انسان» به صورت سوم شخص محدود به درون ذهن شخصیت اصلی داستان خود رفته و همه چیز را از دید او روایت میکند. شخصیت داستان او اکنون در تنهایی خویش گذشته را به یاد میآورد. از گذشته، اینک اشیا و مکانهای خالی از سکنه و خاطرهها به جا مانده است و نشانههایی از زندگیهایی سپریشده. در جایی از رمان میبینیم که شخصیت داستان به قصد دزدی به خانهای خالی از سکنه وارد شده که در آن عکسی قابشده از یک پدر و پسر هست. پسر در عکس هفت یا هشتساله نشان میدهد. شخصیت داستان ناگهان احساس میکند به خانه گذشته خود وارد شده و خودش همان کودکی است که «حال از او نشانی نیست.» آنچه در ادامه میخوانید سطرهای دیگری است از این رمان: «بادهای طلایهدار گردباد میوزند و آوار و آشغالها را به دل دشت باز میریزند. صاعقه دل ابرها را پاره میکند. مخروط باریک و تیره را که زیگزاگی پایین میآید، میبیند، و بعد تاریکی فرومینشیند. خوشبختانه اتاقک ایست و بازرسی را در دل ساختمان مقاوم و ضدزلزله کنارش ساختهاند و این ساختمانها شبیه پناهگاههای زیرزمینیاند، قرص و استوار. با ریزش اولیه قطرات باران، زیر سرپناه میرود. جیغ باد و غرش تندر و زنگ و ارتعاش صوت، پنداری هر آنچه هنوز وصل به زمین است، چون چرخدندهای در دل یک موتور عظیم همهمه میکند. شیئی بزرگ به سطح بیرونی دیوار برخورد میکند. اسنومن باز هم به داخل میرود، از یک در و سپس دری دیگر میگذرد و کیسه پلاستیکش را دنبال چراغقوهاش زیر و رو میکند. آن را در آورده و با آن ور میرود که ناگهان صدای مهیب برخوردی دیگر به گوشش میرسد و چراغهای بالای سرش خاموش و روشن میشوند. حتما یک مدار خورشیدی دوباره اتصالی کرده. فکر میکند ای کاش چراغها خاموش نشده بودند: در گوشهای یک جفت لباس ایمنی هست که تجهیزات درونش شدیدا به تعمیر نیاز دارند. کابینتهای پروندهها باز شده و همهجا پوشیده از کاغذ است. پنداری نگهبانها شدیدا به دردسر افتاده بودهاند. شاید سعی داشتهاند جلوی افرادی را که برای خارجشدن از ساختمان یورش آورده بودند بگیرند. یادش هست که سعی کرده بودند شرایط قرنطینه را اِعمال کنند. اما به حتم عناصر ضداجتماعی، که آن زمان به تمامی مردم عادی اطلاق میشد، بهزور وارد شده و پروندههای محرمانه را به هم ریخته بودند. چقدر خوشبین بودند که فکر میکردند آن اوراق و دیسکهای ذخیرهشده در آنجا هنوز میتواند برایشان مفید باشد.»