گروه انتشاراتی ققنوس | فیلسوف نابهنگام
 

فیلسوف نابهنگام 1401/3/17

نمایش خبر

........................

دوشنبه 19 اردیبهشت 1401

روزنامه اعتماد

........................

جلال پيكاني

فلسفه غربي از آغاز تا به اكنون مسيري پيوسته طي كرده، به‌طوري كه هر مكتب و رويكردي از دل مكاتب و رويكردهاي قبلي، چه در مقام نتيجه و چه به مثابه واكنش، سربرآورده است. اما در اين ميان برخي از فلاسفه همچون نقطه عطفي تلقي مي‌شوند كه قرن‌ها انديشه‌ها را از خويش متأثر مي‌سازند و ثمرات پرشماري به بار مي‌آورند، و در عين حال چالش‌هاي برآمده از چنين انديشه‌هايي نيز كم شمار نيست.  ديويد هيوم تا حد زيادي چنين فيلسوفي است. برخلاف رويكرد غالب در فضاي فلسفي ايران كه كانت را بسيار ارج مي‌نهند و او را سرچشمه بسياري از تحولات مهم بعدي مي‌دانند، حقيقت اين است كه ريشه بسياري از ايده‌هاي كانتي در هيوم است و در واقع سهم هيوم در انديشه كانت بسيار فراتر از بيدارساختن او از خواب جزميت است. از آنجا كه وي پيش‌درآمد كانت بود و الهام‌بخش او، قلمرو معرفت آدمي را فقط در حد خصوصيات ظاهري اجسام و اشياء مي‌داند و تلاش براي فرارفتن از آن را نادرست و معتقد است كه اين حد از معرفت براي تدبير امور زندگي كافي است: «‌من نمي‌توانم خود را با بلندپروازي‌هاي كساني كه در هر حوزه‌اي موشكافي را از حد مي‌گذرانند، همراه سازم، مگر آنكه دست كم در يك مورد موفقيت‌شان را مشاهده كنم. من در حال حاضر خود را با دانستن كامل اين موضوع راضي مي‌سازم كه چگونه متعلقات حواس مرا متأثر مي‌سازند و تا آنجا كه تجربه مرا آگاه مي‌سازد چگونه با يكديگر پيوند مي‌يابند. تا اين حد براي هدايت زندگي كفايت مي‌كند، و نيز براي فلسفه من كه فقط مدعي تبيين ماهيت و علل ادراكات، يا انطباعات و تصورات است» (هيوم، 1395: 100) 
افزون بر اين، همان‌گونه كه فيلسوف طبيعي‌گراي بزرگ معاصر، كواين به روشني نشان داده، ريشه فلسفه تحليلي در تجربه‌گرايي هيوم قرار دارد. اما جالب آنكه در بسياري از زمينه‌ها ديويد هيوم از فلسفه تحليلي قرن بيستم فراتر رفته و بر ايده‌هايي انگشت نهاده است كه در فلسفه ذهن يا علوم شناختي امروزي بر آنها تأكيد مي‌شود. به‌طور مثال، ايده اصلي جورج ليكاف و مارك جانسون مبني بر بنياد زيستي مفاهيم انتزاعي به وضوح در انديشه هيوم آمده است. (ليكاف و جانسون، 1394) 
برخي از ايده‌هاي هيوم كه به‌طور سنتي شكاكانه تلقي مي‌شوند، في‌الواقع شكاكانه نيستند و امروزه غالب معرفت شناسان بدانها باور دارند. مثلا، اشاره او به ضعف‌هاي روانشناختي آدمي در حصول معرفت به كرات توسط معرفت شناسان فضيلت مورد تأكيد قرار گرفته است (به عنوان نمونه: رك: زاگزبسكي، 1392: 135) . هيوم مي‌گويد: «هيچ يك از ضعف‌هاي طبيعت آدمي به اندازه آنچه كه عموماً زودباوري، يا ايمان بسيار آسان به گواهي ديگران، مي‌ناميم، عموميت ندارد. اين ضعف از طريق تأثير شباهت، به سهولت تبيين مي‌شود» (هيوم، 1395: 162) . هيوم از طريق طرح نظريه پديدارگرايي به نوعي الهام‌بخش هوسرل در وصول به پديدارشناسي بود. حتي امروزه در معرفت‌شناسي معاصر، هنگام بحث از نظريه‌هاي ادراك، پديدارگرايي هيوم جايگاه ممتاز دارد. طبيعي‌گرايي معاصر، اعم از قرائت هستي شناختي و معرفت شناختي آن، به مثابه رويكردي مهم كه روز به روز بر دامنه نفوذش افزوده مي‌شود، به وضوح وام‌دار انديشه هيوم است. هيوم كوشيد تا بسياري از مفاهيم فلسفي را بر مبنايي علمي، طبيعي و تجربي استوار سازد، حتي علم اخلاق را. 
نوميناليسم و نقد ذات‌گرايي
هيوم در رساله بحث خود در باب زبان را با نقد جدي ذات‌گرايي و دفاع از تقرير باركلي از نوميناليسم آغاز مي‌كند. هيوم بحث از ذات را بي‌فايده، و خارج از قلمرو توجه و اهداف خويش مي‌داند: 
«پاسخ من به اين اعتراض پذيرش تقصير خود خواهد بود، و اعتراف به اينكه هرگز قصد من ورود به ذات و ماهيت اجسام يا تبيين علل رازآلود و پنهاني اعمال آنها نبود. چون علاوه بر اينكه اين بحث با هدف فعلي من هم‌خواني ندارد، از اين مي‌ترسم كه چنان كوششي وراي دسترس فاهمه انساني قرار داشته باشد، و ما هرگز نتوانيم شناختن اجسام را جز از طريق خصوصيات ظاهري‌شان كه خود را براي حواس مكشوف مي‌سازند، ادعا كنيم» (ص46)
در مقابل، با اقتدا به باركلي اظهار مي‌دارد كه «يكي از فلاسفه بزرگ ديدگاه رايج در اين زمينه را زير سوال برده و ادعا كرده است كه همه تصورات كلي چيزي نيستند جز تصورات جزئي ضميمه شده به اصطلاحي (term) معين، اصطلاحي كه معناي (signification) گسترده‌تري به تصورات جزئي مي‌دهد و در مواردي يادآوري ساير تصورات مشابه را نيز موجب مي‌شود.» (ص14)
به باور هيوم، كلي صرفاً لفظي است كه از مشاهده مشابهت ميان چند شيء حاصل مي‌شود. از اين رو هيچ بنياد استواري ندارد و بر هيچ حقيقت پنهان و نامشكوفي دلالت ندارد: «هنگامي كه ميان چند متعلق شباهتي مي‌يابيم، كما اينكه عموماً چنين رخ مي‌دهد، غالباً نام واحدي را براي همه آنها استعمال مي‌كنيم، فارغ از تفاوت‌هايي كه ممكن است در درجات كميت و كيفيت آنها مشاهده كنيم، و فارغ از تفاوت‌هاي ديگري كه ممكن است ميان آنها پديدار شود. پس از آنكه چنين عادتي يافتيم، شنيدن نامي مشابه، تصور يكي از اين متعلق‌ها را زنده مي‌كند و باعث مي‌شود كه قوه تخيل آن را با همه شرايط و نسبت‌هاي (proportions) خاصش تصور (conceive) كند. (ص21)
اما هيوم در اين حد متوقف نمي‌شود و به نفي بسياري مفاهيم متافيزيكي رايج مي‌پردازد، از جمله مفهوم كليدي جوهر. هيوم مطابق اين اصل كلي خود كه «هرآنچه كه انطباع يا تصور نباشد، پوچ و بي‌حاصل است»، به سراغ مفهوم جوهر مي‌رود: «آيا تصور جوهر از انطباعات حس مشتق مي‌شود يا از تأمل (reflection) ؟ چنانچه آن تصور از طريق حواس به ما منتقل مي‌شود، اين انتقال توسط كدام يك از حواس و به چه شيوه‌اي صورت مي‌گيرد؟» 
پس از استفهام‌هاي انكاري فوق، نظر ايجابي خود را بدين صورت بيان مي‌كند: «تصور جوهر و همچنين تصور يك حالت چيزي نيست جز مجموعه‌اي از تصورات بسيط كه به واسطه تخيل اتحاد يافته‌اند و نام خاصي براي آنها تخصيص (assigned) داده‌ايم، كه با آن نام مي‌توانيم براي خود يا ديگران، اين مجموعه از تصورات بسيط را يادآوري كنيم.»
مي‌دانيم كه از نظر فلاسفه سنتي، جوهر حامل كيفياتي است نهان كه جوهر بودن جوهر في‌الواقع قائم بدان كيفيات است، كيفياتي كه فقط پس از تحقيق و بررسي فلسفي عميق تا حدودي قابل كشف هستند. هيوم به باور به وجود چنين كيفياتي نيز حمله مي‌كند: «اما اين فلاسفه در اظهارنظرهاي خويش در باب كيفيات نهان (occult quality)، جعليات خويش را از اين نيز فراتر مي‌برند، به‌طوري كه هم جوهري پشتيبان فرض مي‌كنند كه هيچ فهمي از آن ندارند، و هم عرضي را كه در حمايت جوهر است و از آن نيز فقط تصوري ناقص دارند. بنابراين، كل اين نظام كاملاً غيرقابل فهم است، ولي با اين حال از اصولي استخراج شده است كه به اندازه اصولي كه پيش از اين تبيين شد، موافق طبيعت آدمي‌اند.»
جعليات زباني
از نظر هيوم جعليات مذكور في‌الواقع جعليات لفظي و زباني هستند، الفاظي تهي كه بناهاي فلسفي عظيمي بر روي آنها بنا شده است. هرجا كه فلاسفه در تبيين امور بازمانده‌اند، الفاظي را جعل كرده‌اند تا در پس ابهام نهفته در آن الفاظ، جهل خويش را پنهان ساخته و خود را تسلي دهند. به باور هيوم، يكي از خصايص روانشناختي آدمي اين است كه الفاظ را به مرور زمان و پس از استعمال مكرر و از روي عادت، در معنايي دلخواه و متفاوت با معناي اصلي آن به كار مي‌برد. اين تحريف به تدريج منجر به اين مي‌شود كه آدمي الفاظ را دال بر اموري بداند كه در اصل هيچ دلالتي بدانها ندارند: «روال معمول اين است كه پس از استعمال مكرر اصطلاحاتي كه واقعاً معنادار و روشنند، تصوري را كه با آن اصطلاحات بيان مي‌كنيم، حذف مي‌كنيم و در نهايت فقط عادتي باقي مي‌ماند كه به واسطه آن، تصور مذكور را به دلخواه به ياد مي‌آوريم. بنابراين، طبيعتاً اين اتفاق مي‌افتد كه پس از استعمال مكرر اصطلاحاتي كه كاملاً بي‌معنا و مبهمند، خيال مي‌كنيم كه همچون اصطلاحات پيشينند و واجد معناي پنهان، كه از طريق تأمل قابل آشكار شدن است.»
ترجيحات عملي
اما چرا انسان به سوي استعمال نامشروع الفاظ هدايت مي‌شود؟ پاسخ در منافع عملي اين استفاده نابجا نهفته است. زندگي عملي ما را وادار مي‌سازد كه هنگام مشاهده شباهت ميان چند شيء نام واحدي را براي همه آنها استعمال كنيم، فارغ از تفاوت‌هايي كه ممكن است در درجات كميت و كيفيت آنها مشاهده كنيم، و فارغ از تفاوت‌هاي ديگري كه ممكن است ميان آنها پديدار شود. هيوم مفاهيم دقيقي همچون برابري، بزرگ‌تري و كوچك‌تري را واجد بنياد چندان معتبري نمي‌داند، بلكه معتقد است كه در تحليل نهايي اين قسم از تعابير و اصطلاحات تعريف دقيقي ندارند: «من در ابتدا از رياضيدانان مي‌پرسم مقصودشان از اين قول چيست كه خطي يا سطحي برابر با، يا بزرگ‌تر از يا كوتاه‌تر از، خط يا سطحي ديگر است؟ بگذاريد هر رياضيدان، فارغ از مكتبي كه بدان تعلق دارد و فارغ از اعتقاد به تركيب امتداد از نقاط تقسيم‌ناپذير يا باور به كميات تقسيم‌پذير به‌طور نامتناهي، پاسخ بگويد.» مهم‌تر از اين، از نظر هيوم استعمال نابجاي تصور زمان نيز ما را به سمت اين باور نادرست سوق داده است كه زمان بر امري متعين و ايجابي و مجزا از اشياء و اعيان دلالت دارد. به باور او، زمان هيچ استقلال و تعين عيني و واقعي ندارد، بلكه صرفاً لفظي است كه به كرات مورد استفاده قرار مي‌گيرد، بي‌آنكه بر امري محصل دلالت داشته باشد: «اگر اين برهاني بسنده باشد كه ما واجد تصور خلأ هستيم، چون در باب آن بحث مي‌كنيم و مي‌انديشيم، ما بايد به همان دليل واجد تصور زمان باشيم، بدون [الحاق آن به] هيچ وجود تغيير‌پذير؛ چون هيچ بحث مكررتر و رايج‌تر از بحث زمان وجود ندارد. اما اينكه حقيقتاً چنان تصوري نداريم، يقيني است. چون، آن چه زماني و چگونه بايد مشتق شود؟ آيا آن از انطباعي از حواس يا تأمل ناشي مي‌شود؟ آن را آشكارا به ما نشان دهيد تا طبيعت و كيفيات آن را بدانيم.» 
هر آن چه هست موجود است
وي در باب تفكيك ميان وجود و موجود نيز استدلالي مشابه عرضه مي‌دارد و معتقد است كه لفظ وجود بر هيچ متعلق ممتازي دلالت ندارد. در عالم هرآنچه كه هست موجود است و وجود مجزاي از موجود تحقق ندارد. به تعبير هيومي، ما هيچ انطباع و تصوري از وجود محض نداريم و لهذا پوچ و بي‌بنياد است. حتي فراتر از اين، آدمي در چارچوب زبان روزمره، در اطلاق خصيصه «موجود بودن» به اشياء و اعيان دچار خطاهاي فاحش مي‌شود. آدمي اموري را كه ديگر موجود نيستند و با امور ديگر جايگزين شده‌اند همان امور سابق مي‌پندارد.، مثلاً: «بدون نقض قواعد زبان، مي‌توان گفت، كليسايي كه قبلاً از آجر ساخته شده بود، اگر پس از تخريب، با سنگ، و مطابق معماري جديد، بازسازي شود، همان كليسا است. در اينجا نه صورت همان است و نه مواد و مصالح، بلكه آن دو كليسا فقط از حيث رابطه با ساكنان محله‌اي كه كليسا در آن واقع است، اشتراك دارند. با اين‌حال، همين اشتراك به تنهايي كافي است تا آن دو كليسا را يكي بدانيم. اما بايد توجه داشت كه در اين موارد متعلق نخست پيش از ايجاد متعلق دوم به نحوي معدوم شده است. در نتيجه، در هيچ آني از زمان تصور تفاوت و كثرت بر ما عرضه نمي‌شود. به همين دليل، يكي دانستن آنها چندان دقيق نيست.»
صحنه تئاتر ذهن
هيوم هر دو تعبير «اين‌هماني» و «هويت فردي» را همانند بسياري از مفاهيم بنيادي فلسفه سنتي پوچ و تهي مي‌داند. وي معتقد است كه جعل اين الفاظ ما را به خطاهاي بزرگي رهنمون ساخته است، يعني قائل شدن به وجود اموري كه في‌الواقع وجود ندارند يا دست كم وجودشان به‌طور جدي محل شك است: «پس، مناقشه بر سر هويت، صرفاً دعوا بر سر الفاظ نيست. چون، هنگامي كه هويت را به نحو نامناسب، به متعلق‌هاي متغير و منقطع نسبت مي‌دهيم، خطاي ما فقط به قلمرو بيان و زبان محدود نمي‌شود، بلكه عموماً يا با جعل چيزي نامتغير و غيرمنقطع ملازم است يا جعل چيزي مرموز و تبيين ناپذير، يا دست كم تمايل به چنان جعلياتي. براي اثبات فرضيه خود براي پژوهشگر منصف و راضي ساختن او، كافي است بر مبناي تجربه و مشاهدات روزمره نشان دهيم كه متعلق‌هاي متغير و منقطعي كه بنا به فرض اين‌همان باقي مي‌مانند، فقط به اين دليل آنگونه‌اند كه از توالي اجزايي تشكيل يافته‌اند كه از طريق روابط شباهت، معيت يا عليت به يكديگر متصلند.»هويت فردي يا «من» نيز از نظر هيوم صرفاً لفظي است بدون مضمون و محتواي حقيقي، كه فقط بر توالي ادراكات دلالت دارد: « گويي ذهن صحنه تئاتر است، جايي كه در آن ادراكات متعدد متوالياً پديدار مي‌شوند، مي‌گذرند، و مجدداً مي‌گذرند، گاهي نيز به آهستگي مي‌گذرند و به بي‌شمار حالت و وضعيت با هم تركيب مي‌شوند. حقيقت اين است كه، فارغ از اينكه چقدر در آدمي تمايل وجود دارد كه گمان كند كه در نفس بساطت و اين‌هماني وجود دارد، نفس واجد هيچكدام از اينها نيست. قياس نفس با تئاتر نبايد ما را گمراه سازد. ذهن فقط از ادراك متوالي تشكيل يافته است».
نقد عليت
كل استدلال جنجالي هيوم در نفي عليت بر تحليل زباني به ظاهر ساده‌اي استوار است. به بيان ساده‌تر هيوم با تحليل جملاتي كه در آنها تعبير« عليت» يا تعابير «علت» و «معلول» به چشم مي‌خورد، بحث خود را آغاز مي‌كند و تا انتها به همين شيوه وفادار مي‌ماند: «اگر كسي اين مثال را رها كند و ادعاي تعريف علت به مثابه عامل ايجاد كننده چيزي ديگر را داشته باشد، بديهي است كه چيزي نگفته است. چون مراد او از ايجاد چيست؟ آيا او مي‌تواند چنان تعريفي از ايجاد به دست دهد كه با تعريف علت يكسان نباشد؟ ميل دارم كه بتواند چنين كند. اما اگر او نتواند اين كار را انجام دهد، در اينجا دچار دور شده است و به جاي تعريف، يك واژه مترادف بيان كرده است.»
معرفت‌شناسي فضيلت هيوم
امروزه در معرفت‌شناسي معاصر جرياني به نام معرفت‌شناسي فضيلت (virtue epistemology) به وجود آمده است كه دوباره همچون هيوم پيوند ميان معرفت‌شناسي و روانشناسي را ضروري مي‌داند. (Zagzebski, 2001: 3) . اين جريان بسيار قابل تأمل است و به وضوح از انديشه هيوم الهام گرفته است. هيوم معتقد است كه الفاظ مختلف تأثير روانشناختي متفاوتي بر جاي مي‌گذارند و تفاوت در تأثير روانشناختي الفاظ، باعث مي‌شود كه تأثير معرفتي آنها نيز متفاوت باشد. به عنوان نمونه: «گاهي اوقات فحاشي آشكار نسبت به تحقير ضمني كمتر آزار‌دهنده است، به دليل اينكه به واسطه به دست دادن دليلي درست براي تقبيح شخصي كه ما را آزرده است، به نحوي از بابت آسيب وارد شده در لحظه ارتكاب فحاشي، انتقام ما را مي‌گيرد. اما اين پديده نيز به همان ترتيب بر همان اصل ابتناء دارد. آيا دليل اينكه ما همه عبارات زشت و آزار‌دهنده را تقبيح مي‌كنيم، جز اين است كه چنان عباراتي را در تناقض با انسانيت و تربيت صحيح مي‌دانيم؟ و آيا دليل تناقض آن با انسانيت و تربيت صحيح جز اين است كه نسبت به تمسخر و تحقير ضمني تكان‌دهنده‌تر است؟ قواعد تربيت هر‌آن‌چيزي را كه به صراحت مضر است و رنج و ناراحتي محسوسي را براي كساني فراهم مي‌كند كه با آنها در ارتباط هستيم، منع مي‌كنند. همين كه اين امر تثبيت شد، زبان و بيان دريده به‌طور كلي تقبيح مي‌شود؛ و چون قباحت و زشتي شخصي را كه چنان بياني دارد، آشكار مي‌سازد، كمتر آزار‌دهنده مي‌شود. »
روانشناسي عادت
مهم‌تر از آن، هيوم در نهايت امر، جعل مفاهيم و الفاظ كلي را محصول حالتي روانشناختي به نام عادت مي‌داند: «اگر تصورات به اقتضاء طبيعت خويش جزئي باشند و در عين حال به لحاظ عدد متناهي، فقط به اعتبار عادت است كه مي‌توانند هنگام بازنمايي، كلي گردند و تعداد نامحدودي از ساير تصورات را دربر بگيرند.» هيوم قرن‌ها پيش از آنكه روانشناسي معاصر بر وجود پديده‌اي به نام خود‌فريبي تأكيد كند، اظهار داشته است كه: «امور فراواني وجود دارند كه مردم دوست دارند از بابت آن امور فريب بخورند؛ و نيز هنگامي كه شخصي در تقابل با تخصص و شخصيت خويش عمل مي‌كند، او را راحت‌تر معذور و موجه تلقي مي‌كنيم تا در سخن گفتن به چنان نهج و شيوه‌اي. عموماً وجود يك امر ناخوشايد در كلام آشكارتر و برجسته‌تر از وجود آن در اعمالي است كه مي‌توان عذرهاي تسكين‌بخش فراواني براي آنها آورد و با صراحت زيادي نمي‌توان در مورد نيت و ديدگاه فاعل آنها داوري كرد.» افزون بر اين، هيوم معتقد است كه هيچ فيلسوف شكاكي در عمل به باورهاي شكاكانه خويش التزام عملي ندارد، چون آدمي در عمل خود‌فريب‌تر از آن است كه بتواند شكاكانه زندگي كند. از اين رو باورها و مسائل شكاكانه عموماً در قلمرو نظر محدود باقي مي‌مانند و به ساحت عمل تسري پيدا نمي‌كنند: «شكاكاني كه بيش از همه آن عقيده را در زبان ابراز داشته‌اند و هرگز نتوانسته‌اند از صميم قلب بدان باور داشته باشند.»  اما تأكيد دارد كه در قلمرو نظر و سخن گفتن در مقام يك پژوهشگر بايد تعابير شكاكانه و ناظر بر عدم قطعيت را پيوسته به كار ببريم و از استعمال تعابير جزمگرايانه بپرهيزيم: «ما در چنان مواردي مستعد آنيم كه نه فقط شكاكيت، بلكه حتي تواضع خويش را نيز فراموش، و از تعابيري استفاد كنيم كه از احترام شايسته بر نظر عموم ناشي مي‌شود، اما بايد از آن اجتناب كرد: بديهي است كه، قطعي است كه، غير قابل انكار است كه، و نظير اينها.»
پيش‌درآمد فلسفه تحليلي معاصر
در مجموع مواردي كه بيان شد نشان مي‌دهد كه هيوم پيش درآمد سه جريان مهم فلسفه تحليلي معاصر است: ويتگنشتاين اول، پوزيتيويسم منطقي، و ويتگنشتاين دوم. دو جريان نخست نماينده فلسفه زبان هستند و جريان سوم نماينده فلسفه زباني. اما حضور جريان سوم نسبت به دو جريان نخست بسيار پررنگ‌تر است. غرض آنكه هيوم امروز از روزگار خويش زنده‌تر است و به‌طور جدي مطالعه مي‌شود. دقيقاً به اين دلايل است كه انديشه هيوم در روزگار خويش با بي‌مهري مواجه شد، چه او برخلاف بسياري از فيلسوفان، فرزند زمانه خويش نبود. شايد دليل از «مطبعه مرده بيرون آمدن رساله»،‌زاده شدن زود‌هنگام و پاي گذاشتن نابهنگام خود وي در اين جهان بود. اين فيلسوف آثار فلسفي پرشماري ندارد، هرچند كه در حوزه‌هاي ديگر بسيار پرنويس بود، اما همين آثار اندك او تأثيري فراگير برجاي گذاشتند. 
رساله‌اي درباره طبيعت آدمي
كتاب رساله‌اي درباره طبيعت آدمي نخستين اثر فلسفي اوست كه آثار بعدي او در واقع تلخيص و بيان ديگري از اين اثر به شمار مي‌آيند. فهم آثار فلسفي ديگر هيوم در گرو آشنايي به اين اثر اوست. اما در عين حال اين اثر اصلي هيوم از نظر وضوح بيان و طبقه‌بندي مطالب بدترين اثر او نيز به شمار مي‌آيد و اين امر ترجمه چنين اثري را با دشواري مواجه مي‌سازد. حجم قابل توجه اثر، در كنار قديمي و كلاسيك بودن آن، مشكلات ديگري بودند كه بر سر راه اين ترجمه قرار داشتند. به دليل آنكه هيوم نخستين‌بار رساله را در سه جلد منتشر ساخته بود، و نيز با توجه به حجم قابل توجه اثر و پيشرفت كند ترجمه كتاب اول رساله، يعني درباب فاهمه، نخست منتشر شد و كتاب‌هاي دوم و سوم به ترتيب منتشر خواهند شد. ترجمه كتاب دوم، يعني در باب فاهمه، نيز به اتمام رسيده و اخيراً به ناشر تحويل داده شد. جلد اول رساله محصول دو سال كار مداوم و چهار سال كار منقطع است. اما طبيعتاً به دليل آنكه برگردان يكي از دشوارترين و پيچيده‌ترين متون كلاسيك فلسفه غربي است، خالي از نقص نمي‌تواند باشد. من با اشتياق پذيراي نكته‌سنجي‌هاي عالمانه اهل فن هستم. انتشار اثر توسط مميزي محترم اداره كتاب وزارت ارشاد منوط شد بر نگارش مقدمه‌اي با شرايط خاص. پس از يكي دو بار رفت و برگشت، اضطراراً و گاليله‌وار يادداشتي نگاشته شد كه از نظر من از مطايبه خالي نبود. اما همچنان ذهنم با اين پرسش درگير است كه آيا پذيرش چنان شرطي، ولو اضطراراً، موجه بود يا نه. بخش اعظمي از آثار فلسفي كلاسيك و دوران‌ساز هنوز به فارسي ترجمه نشده‌اند و مترجمان بنا به ملاحظاتي كمتر سراغ چنان متوني مي‌روند. اما حقيقت اين است كه فهم عميق فلسفه جز از مجراي انس با چنان متوني مقدور نيست. تأثير برخي آثار كلاسيك به طرز حيرت‌انگيزي با حجم و گاه زبان به ظاهر ساده آنها در تضاد قرار دارد. به عنوان مثال، كسي كه با فلسفه آشنايي چنداني ندارد، چگونه باور مي‌كند كه كتاب تأملات در فلسفه اولي دكارت چنان تأثيرات شگرفي به دنبال داشت، و چنين است رساله منطقي- فلسفي   ويتگنشتاين. 
بخشي از آثار كلاسيك مهم، نظير آثار افلاطون، ارسطو، كانت، دكارت، ويتگنشتاين و نظير اينها، در سال‌هاي نسبتاً دور به فارسي ترجمه شده‌اند و در سال‌هاي اخير ترجمه آثار هيدگر، هوسرل، ديلتاي، راسل و.... مورد توجه مترجمان قرار گرفته است. گويي جامعه فلسفي ما دريافته است كه ديگر زمان اكتفا به منابع دست چندم به پايان رسيده است و بايستي فلسفه را بي‌واسطه از زبان خود فيلسوف نيوشيد، هرچند كه به هرحال ترجمه نيز محدوديت‌ها و كاستي‌هاي خود را دارد، به خصوص ترجمه آثاري كه گذر زمان ميان عصر ما و عصر نويسنده شكاف افكنده است. 
پژوهشگر و مدرس فلسفه
ارجاعات: 
1- زاگزبسكي، ليندا (1392)، معرفت‌شناسي، ترجمه كاوه بهبهاني، تهران: نشر ني
2- ليكاف، جورج و جانسون، مارك (1394)، فلسفه جسماني، ترجمه جهانشاه ميرزابيگي، تهران: نشر آگه
3- هيوم، ديويد (1395)، رساله‌اي درباره طبيعت آدمي، ترجمه جلال پيكاني، تهران: نشر ققنوس
4- Zagzebski, Linda , (2001) , “Introduction “ in: Fairweather. Abrol, Zagzebski. Linda, Virtue Epistemology, Oxford University Press.

 


برخلاف رويكرد غالب در فضاي فلسفي ايران كه كانت را بسيار ارج مي‌نهند و او را سرچشمه بسياري از تحولات مهم بعدي مي‌دانند، حقيقت اين است كه ريشه بسياري از ايده‌هاي كانتي در هيوم است و در واقع سهم هيوم در انديشه كانت بسيار فراتر از بيدارساختن او از خواب جزميت است. از آنجا كه وي پيش‌درآمد كانت بود و الهام‌بخش او، قلمرو معرفت آدمي را فقط در حد خصوصيات ظاهري اجسام و اشياء مي‌داند.
هيوم از طريق طرح نظريه پديدارگرايي به نوعي الهام‌بخش هوسرل در وصول به پديدارشناسي بود. حتي امروزه در معرفت‌شناسي معاصر، هنگام بحث از نظريه‌هاي ادراك، پديدارگرايي هيوم جايگاه ممتاز دارد. طبيعي‌گرايي معاصر، اعم از قرائت هستي شناختي و معرفت شناختي آن، به مثابه رويكردي مهم كه روز به روز بر دامنه نفوذش افزوده مي‌شود، به وضوح وام‌دار انديشه هيوم است.
كتاب رساله‌اي درباره طبيعت آدمي نخستين اثر فلسفي اوست كه آثار بعدي او در واقع تلخيص و بيان ديگري از اين اثر به شمار مي‌آيند. فهم آثار فلسفي ديگر هيوم در گرو آشنايي به اين اثر اوست. اما در عين حال اين اثر اصلي هيوم از نظر وضوح بيان و طبقه‌بندي مطالب بدترين اثر او نيز به شمار مي‌آيد و اين امر ترجمه چنين اثري را با دشواري مواجه مي‌سازد.

Leave your comment
Newsletter