گروه انتشاراتی ققنوس | چالشی برای «حقایق مسلّم تاریخی»
 

چالشی برای «حقایق مسلّم تاریخی»

مشاهده 

 

رمان «هیتلر را من کشتم» همانطور که از عنوان و نخستین عبارت‌های آن برمی‌آید با رویکردی متفاوت به تاریخ و رویدادهای به ظاهر قطعی آن، قرار است مرزی را که خواننده میان داستان و تاریخ یا داستان‌نویس و تاریخ‌نگار قائل است به چالش بکشد. از نگاه ساختارگرا میان ادبیات و تاریخ مرز روشنی وجود دارد. این رویکرد، تاریخ را گزارشی عینی و با جزئیات موثق از امری که در گذشته بر شخصیت‌های واقعی حادث شده می‌داند و اصطلاح “حقایق مسلم تاریخی” را می‌سازد و داستان را در تقابل آشکار با تاریخ، روایتی تخیّلی از دنیای برساخته ذهن نویسنده. این رویکرد تاکید دارد که تاریخ‌نگار به واقعیت‌ها و داستان‌نویس به امکان‌ها توجه می‌کند و مرز میان آنها را خدشه ناپذیر می‌داند.

و امّا نویسنده رمان در سه گام مهم این مرز روشن و تقابل آشکار را مخدوش می‌کند که در ادامه به آنها خواهم پرداخت. اوّلین گام انتخاب رویدادی‌ست که با گزارش‌های تاریخی آشنا و شنیده شده فاصله‌ی زیادی دارد، یعنی کشته شدن هیتلر در ایران به دست دو جوان جاهل‌مسلک! روایت‌های تاریخی دیگری مبنی بر فرار هیتلر از برلین و زندگی او در کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی وجود دارد امّا نویسنده با انتخاب موضوعی اینچنین دور از ذهن و غیرقابل باور، ذهن خواننده‌ی رمان را برای ساختارشکنی درباره‌ی ماهیت و قطعیت گزارش‌های تاریخی آماده می‌کند.hitler

گام دوّم نحوه‌ی پرداخت به موضوعی تاریخی در این رمان است و آن هم برمی‌گردد به تفاوت مهمی که این رمان با رمان‌های تاریخی کلاسیک دارد. نکته‌ی بارز در رمان‌های تاریخی به روش کلاسیک اثبات‌پذیر بودن صحت و سقم گزارش‌های تاریخی‌ست. نویسنده‌ی این قبیل رمان‌ها با استفاده از کنش‌ها و شخصیت‌های تاریخی، رویدادها را به نحوی روایت می‌کند و کنش‌های تاریخی را آنچنان در کنش‌های خیالی و حاشیه‌ای رمان ادغام می‌کند که آنچه در کل روایت می‌شود قابل اثبات یا رد به نظر می‌رسد. گویی می‌توان با استناد به شواهد تاریخی رسمی رویدادهای روایت‌شده را بررسی کرد و جوابی قطعی به سوالات خواننده داد! چیزی که در رمان «هیتلر را من کشتم» نه تنها به چشم نمی‌خورد بلکه برعکسش اتفاق می‌افتد. یعنی رمان اساساً به دنبال اثبات یا رد اینکه آیا واقعا پیرمردی که در زیرزمین رستوران هاشم کشته شده هیتلر بوده یا نه، نیست. بلکه با ارائه شواهد متناقضی مثل خاطرات دو پیرمرد و مقاله‌ی محقق آلمانی درباره بدل هیتلر که هردوی‌شان نیز می‌توانند درست باشند و همچنین روایت شاهدی ناموثق(روان‌پریش) مثل هلنا که اتفاقاً مهم‌ترین شاهد ماجرا نیز هست، اصطلاح “حقایق مسلم تاریخی” و قطعیت تاریخ را به چالش می‌کشد. در رمان از تکنیک تکثر زاویه دید استفاده نشده و رمان تماماً از نظرگاه حمید روایت می‌شود اما در عوض تکثر شواهد وجود دارد. تکثری که به خواننده‌ی رمان یادآوری می‌کند تاریخ گزارشی عینی و لزوماً موثّق نیست و تنها یک گزارش از یک رویداد تاریخی وجود ندارد بلکه گزارش‌های متعدد و گاه متناقضی از یک رویداد ارائه شده است. نویسنده این رمان به خواننده نشان می‌دهد مورّخ فرق چندانی با نویسنده ندارد. تاریخ‌نگار نیز مانند یک نویسنده با انتخاب موضوع، شخصیت‌ها و کنش‌ها، فضاسازی(زمان و مکان)، حذف یا کمرنگ کردن یک سری وقایع و پررنگ کردن وقایع دیگری پیرامون موضوع انتخاب شده و مهم‌تر از همه القاء معنای مورد نظرش برای خواننده‌ی گزارش تاریخی، داستانی روایت می‌کند.

همانطور که هر داستان روایتی از گذشته است، هر روایت تاریخی از گذشته نیز می‌تواند یک داستان باشد. تاریخ‌نگار با ساختن یک روایت، درونمایه خاصی را القاء می‌کند یعنی همان کاری که داستان‌نویس انجام می‌دهد!

به خصوص کتاب سرهنگ قره‌خانی در رمان، نمونه بارزی از تداخل تاریخ‌نگاری و داستان‌نویسی‌ست. زیرا او به عمد و برای آنکه حرفش را باور کنند و در ضمن نقش خودش را هم مهم‌تر جلوه داده باشد، آنچه به چشم دیده را تغییر می‌دهد، داستان‌گویی می‌کند و کشتن هیتلر را به خودش نسبت می‌دهد.

گام سوم اشاره به گفتمان‌هاست. ” نظام‌هایی که هرکدام از یک زمینه‌ی اجتماعی و سیاسی معین برآمده‌اند تا مجموعه‌ی مشخصی از معانی را درباره موضوعات معین اشاعه بدهند. ” تاریخ‌نویس در تلاش برای بازسازی گذشته ناچار است به منابعی اتکا کند که هرکدام از یک گفتمان خاص برآمده‌اند و قرار است منافع گروهی خاص را حفظ و تقویت نمایند. بنابراین تاریخ محض، عینی یا بی‌طرف وجود ندارد. رمان برای اینکه عدم وثوق منابعی را که مورخ با استناد به آنها تاریخ را روایت می‌کند، آشکار کند در صفحه ۱۱۱ رمان اشاره دارد به اینکه چرا قدرت‌های آن زمان از آشکار کردن راز مرگ هیتلر خودداری کرده‌اند و در صفحه ۱۱۲ اشاره دارد به اینکه روایت‌های رسمی از تاریخ برای حفظ منافع نوشته می‌شوند(در واقع برای پنهان کردن حقایق نوشته می‌شوند و نه برای آشکار کردن!). در واقع ما تفسیر مورخان را می‌خوانیم نه شرحی عینی از خود وقایع. مورّخی دیگر روایتی دیگر می‌سازد و به قول منتقد کانادایی لیندا هاچن: ما گذشته و رویدادهای تاریخی را به واسطه‌ی بقایای متنی شده‌اش می‌شناسیم که لزوماً شناخت درستی نیست.

واقعیتی روی داده اما به دلیل تکرارناپذیری و عدم دسترسی ما به شواهد بی‌طرف و به دور از گفتمان‌ها، با تلاش‌مان برای ثبت تاریخ یا فهمیدن آنچه واقعاً اتفاق افتاده در واقع به دست خودمان تاریخ را از واقعیت عاری کرده و از یک موضوع تاریخی، روایتی داستانی می‌سازیم. رویدادی که جنبه‌ی وجودشناسی دارد، تبدیل به متن می‌شود که جنبه گفتمانی‌ و ارزشی دارد.

در نگاه نو به تاریخ، تاریخ و داستان هر دو شکل مشابهی از روایتگری به منظور ساختن معنا هستند. اوّلی اهداف سیاسی و گفتمانی را دنبال می‌کند و هدف از دومی عموماً خلاقیت و آفرینش هنری‌ست.

مقاله‌ی محقق آلمانی و نظر سرهنگ قره‌خانی درباره این مقاله(ص ۱۱۱) نماینده گفتمانی بودن منابع تاریخی در این رمان است. همچنین روان‌پریشی هلنا و قطعیت غیرمنطقی سرهنگ که با اطمینان می‌گوید پیرمردی که در زیرزمین کشته شده به طور حتم هیتلر بوده، (در صورتیکه در شرایط بحرانی زیرزمین، حمله هاشم و نوچه‌هایش به عوامل سرهنگ و نبرد تن به تن چگونه می‌توانسته از این موضوع مطمئن شود؟) نماینده‌ی غیرقابل اتکا بودن و عدم وثوق برخی منابعِ تاریخیِ موجود است.

به همین دلیل است که حمید در پایان تمام جست و جوهایش(ص ۱۰۹) اعتراف می‌کند که به حقیقتی در رابطه با مرگ هیتلر دست نیافته و باید به خاطرات دو پیرمرد رمان بسنده کند.

نکات ریز دیگری در رمان وجود دارد که بحث بالا را تایید و تقویت می‌کنند:

اشاراتی به تفاوت میان ظاهر و باطن در صفحات ۱۶، ۱۹ و ۲۰ رمان، در صفحه ۷۷ حمید اشاره می‌کند که اتفاقی واقعی را مثل یک فیلم برای پدربزرگش تعریف کرده با سانسور بعضی ماجراها(که مرتبط است با بحث رابطه‌ی میان تاریخ و داستان)، در پایان رمان حمید تصمیم می‌گیرد اتفاقاتی که برای پدربزرگش افتاده را به صورت رمانی بنویسد. یعنی حمید که اتفاقا خبرنگار هم هست و حرفه‌اش با تاریخ‌نگاری رابطه‌ی نزدیکی دارد، حالا می‌خواهد یک اتفاق تاریخی و مهم‌تر از آن تفسیر خودش از این اتفاق را، به صورت رمان بنویسد. باز هم نویسنده و مورخ جا عوض کرده‌اند!، اشاراتی که به طور مداوم در رمان به تودرتو و پیچیده بودن معماری خانه‌ی رضا می‌شود که پیچیده بودن اتفاق رخ داده را در ذهن تداعی می‌کند و در نهایت تعویض نام شخصیت‌های رمان در طول زمان: صادق گاریچی حالا حاجی نورچیان نامیده می‌شود و رضا اطواری را آقا کامران صدا می‌زنند. برای هلنا نام جعلی مریم را انتخاب کرده‌اند و هویت جدیدی پیدا کرده. گویی وقتی حتّی نام شخصیت‌ها حفظ نشده و به همان صورت گذشته به ما نرسیده چطور می‌توان انتظار داشت وقایع به همان صورتی که اتفاق افتاده‌اند به ما برسند؟

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه