............................
روزنامه ایران
............................
حکایت فاش شدن «فکرهای خصوصی»!
سارا کنعانی
وقتی یک رماننویس جوان که چند کتاب موفق در بازار دارد به سراغ ژانر داستان کوتاه میرود و تو از این سابقه با خبری، به شکل دیگری با اثر جدیدش روبهرو میشوی؛ تو میدانی این نویسنده عادت داشته همه اتفاقات ریز و درشت را سر صبر و با حوصله تشریح کند و حتی یک فصل از رمان را به وصف چند دقیقهی کوتاه اختصاص دهد و میخواهی بدانی حالا که مجبور شده حرفهایش را نهایتا تا 6 هزار کلمه (میزان استانداردی که برای داستان کوتاه میشناسیم) خلاصه کند، چگونه با این چالش مواجه شده است؟
اگر این چالش را به مثابه یک آزمون به حساب بیاوریم، یاسمن خلیلیفرد نمره قبولی خود را به دست آورده و در بعضی از داستانها ممتاز هم شده است، از این جهت که با اتکا به چندین سال تجربه در چیدن اتفاقات داستانی متوالی در رمان، این بار در هر داستان، گل مطلب را بیرون کشیده و آن را در چند صفحه عرضه کرده است؛ به عبارت دیگر در هر داستان از مجموعه «فکرهای خصوصی» گویی نسخه خلاصه شده یک رمان را میخوانیم و البته داستانپرداز به خوبی میدانسته در کدام نقطه از زندگی طولانی یک انسان یا یک زوج تمرکز کند؛ برای مثال، در یکی از داستانها مردی که با تکنولوژی روز آشنایی ندارد و حتی از غریبهها میخواهد برایش تاکسی اینترنتی بگیرند، در کوچهای کیف زنانهای را پیدا میکند و با دیدن عکسهای درون آن متوجه میشود کیف همسر سابق خود را پیدا کرده است؛ همسری که روزی به اصرار گفته بوده بچه نمیخواهد و این نخواستن به قدری پررنگ بوده که قید زندگی را زده و حالا در این کیف کوچک، عکس دختربچهای بسیار شبیه به آن زن، مشاهده میشود! همین پلات جذاب، فارغ از اینکه به ما میگوید این ایده میتوانست نطفه یک رمان بلند باشد و گذشته از اینکه قابلیتهای فیلمنامه شدن را هم در آن میبینیم، نکته ظریفی را به ذهن میرساند که خانم خلیلیفرد حتی در قالب محدود داستان کوتاه هم به آن توجه داشته و آن اینکه در روزگار امروز و با رواج شبکههای گستردهای مثل اینستاگرام و یا با دسترسی به پیامرسانهای مختلف، به سادگی میتوان از هر آدمی در گذشتهی دور خبر گرفت، اما لازمه شکل گرفتن داستانی که خلاصه آن گفته شد، غریبگی قهرمان ماجرا با گوشی هوشمند است که لحاظ کردن آن در واقع هوشمندی داستانپرداز را اثبات میکند. نمونههایی از این دست در سراسر کتاب، کم نیست. حتی جالب است بدانید یاسمن، هوشمندی مخاطب را هم به بازی دعوت کرده و اگر شما همه داستانها را در فواصل زمانی کم خوانده باشید فهمیدهاید که از یک شخصیت اصلی متوفی در یک داستان، در چند داستان بعدتر، در قالب یک شخصیتِ در قید حیات و فرعی اسم برده میشود و این تکرار تلویحا یادآور چیزی به نام «سرنوشت» است که دست تقدیر برای هر کسی به گونهای مینویسد و خالق این مجموعه داستان نیز شاید خواسته به زبان اشاره بگوید در این جهان، ما آدمهایی که در یک شهر، کشور یا جهان زندگی میکنیم ممکن است از کنار یکدیگر عبور کنیم بدون اینکه از تاثیر ناخواستهای که بر زندگی هم میگذاریم خبر داشته باشیم و یا اینکه هر انسانی قهرمان زندگی خودش است و از همین رو، نمیتوان درباره اینکه زندگی چه کسی جذابتر یا هیجانیتر یا آموزندهتر است، بحثی را صورت داد، چراکه از دید خداوند همه ما ایفا کننده یک نقش اصلی هستیم. رمزگشایی چنین نشانههایی حتی اگر منظور مستقیم نویسنده نبوده باشد برای مخاطب جدی داستان، جالب و جذاب است.
ادبیات داستانی، زنده و پویاست و به باور نگارنده، نمیتوان بنا بر قواعد و اصول کلاسیک، داستانهای امروزین را به شکل کامل بررسی کرد. شاید اگر نویسندهای که در دهه چهل میزیسته با داستانهای کوتاه یاسمن خلیلیفرد مواجه شود درباره شخصیتپردازی در آن حرف و حدیثهایی را مطرح کند اما واقعیت این است که شیوه پردازش به شخصیت، الزاما قرار نیست همچون یک فرمول ثابت و یکسان، برای همه دورهها قابل استناد باشد. گاهی با به کار بستن ظرائفی هرچند اندک، میتوان شناخت دقیقی از شخصیت را به مخاطب داد؛ برای مثال با مرور مجموع دیالوگها و توصیفات یکی از داستانها که فضای آن در تحریریه یک مجله میگذرد، میتوان حتی خلقیات خانم سردبیر را که کاراکتر فرعی ماجراست، به وضوح تصور کرد.
یاسمن خلیلیفرد به حسب عادت، باز هم در اکثریت قریب به اتفاق داستانها شخصیتهای میانسال را به تصویر کشیده است و البته دلیل این اصرار، مشخص نیست. او هنوز سی ساله هم نیست و شخصیتهای داستانهای او عموما بین چهل تا شصت سال سن دارند و شاید دیگر وقت آن رسیده باشد که این نویسنده جوان فکرهای خصوصیاش را در سر شخصیتهای همدوره با خودش فرو کند.