داستانهای « فونکه » درباره همه چیز است : دیوها ، شوالیهها و حیوانها . این که مثلاً سالها پیش ، نوک قله کوه ، جایی که هیچچیز جز یخ و برف و سنگ پیدا نمیشد ، یک دیو غولپیکر ، بداخلاق و زشت ، خیلی زشت زندگی میکرد . او همیشه گرسنه بود ، طوری که مجبور بود سنگ بخورد . چرا ؟ چون در آنجا جز سنگ چیز دیگری گیرش نمیآمد . البته گاهی هم موش کوری به چنگش میافتاد . خیلی وقتها تا سنگ میخورد دل درد میگرفت . برای همین بود که معمولاً از کله سحر تا نیمههای شب در کمین مینشست ، به امید آنکه شاید موجودی بیاحتیاط ، سر به هوا و خوشمزه در آن نزدیکیها آفتابی بشود تا اینکه یک روز راننده اتوبوسی پر از بچه سر از محل زندگی این دیو درآورد و . . . .قشنگترین قصههای « فونکه » در این کتاب گردآوری شده تا کودکان با لذت آن را بخوانند .